تبیان، دستیار زندگی
فرض کنید کارمند یا کارگر اداره یا کارخانه یی هستید. مدیر، شما را احضار می کند. سر وقت به اتاق منشی اش می روید. منشی به او اطلاع می دهد، بعد می گوید؛«بنشین تا اجازه بدن.» پنج، 15و بالاخره 25دقیقه می گذرد. گذشت این زمان، ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نویسنده به مثابه روانشناس

بازنمایی روان های تحقیرشده در عرصه ادبیات

نویسنده به مثابه روانشناس

فرض کنید کارمند یا کارگر اداره یا کارخانه یی هستید. مدیر، شما را احضار می کند. سر وقت به اتاق منشی اش می روید. منشی به او اطلاع می دهد، بعد می گوید؛«بنشین تا اجازه بدن.» پنج، 15و بالاخره 25دقیقه می گذرد. گذشت این زمان، گذشت زمان عادی (کرونولوژیک) نیست؛ زمان انتظار، از نظر روانی کندگذر و کلافه کننده است. بالاخره مدیر اجازه ورود می دهد. وارد اتاق او می شوید. سرش پایین است. سلام می کنید. سرش را بلند نمی کند و زیر لب، با لحنی سرد جواب می دهد. یک، دو، چهار دقیقه می ایستید و منتظر حرف زدن مدیر یا تعارف او هستید که بنشینید.

اما او با کاغذهای روی میزش ور می رود. بعد از 10دقیقه بی آنکه سرش را بلند کند، با لحن تندی می گوید؛«چرا پشت سر هم تقاضای وام می کنی؟ مگه اینجا بنگاه خیریه است؟» می خواهید او را قانع کنید که توالی چند اتفاق باعث شده به پول احتیاج پیدا کنید اما مجاب نمی شود و در نهایت به جای 200هزار تومان فقط با 10هزار تومان موافقت می کند؛«همینه که هست، می خوایید بخوایید، نمی خوایید به سلامت،»و گوشی را برمی دارد و از منشی می خواهد شماره یی را برای او بگیرد. سرتان را پایین می اندازید و درحالی که خود را توهین شده و تحقیرشده می بینید، با خداحافظی بدون جوابی از اتاق خارج می شوید.ممکن است حتی به فرزند دلبندتان سیلی بزنید و سر همسرتان که از صبح به خاطر راحتی شما زحمت کشیده است، داد بکشید.

چه بسا غم و اندوه تان را به قول معروف درون خودتان بریزید یا به قول روانشناسان به سرکوبی روی آورید و انگیزه های بیزارکننده ناشی از حقارت را از وجدان آگاه خود بیرون کنید. حتی ممکن است خودتان هم شخص خود را سرزنش کنید و... به اعتقاد ژرف ترین اندیشمندان تاریخ بشر، در زندگی روزمره هیچ چیز زشت تر از تحقیر، رابطه دو انسان را نشان نمی دهد. مانس اشپربر متفکر و نویسنده آلمانی که رمانش «قطره اشکی در اقیانوس» هر انسان نوعدوستی را متاثر می کند، از این هم فراتر می رود و حتی «بی اعتنایی» را نقطه شروع تحقیر می داند و صراحتاً می گوید؛«بی اعتنایی بدترین نوع خشونت است.»یکی از بزرگ ترین خطاهای معرفتی بشر، نظریه بطلمیوس است؛ «زمین مرکز عالم است.» دانشمندان این اشتباه را نمی بخشند، اما سختگیرترین انسان ها که هنوز خود را در رابطه با همنوعان شان تعریف می کنند وقتی قسمت دوم جمله بطلمیوس را می خوانند، نه تنها خطای بزرگ او را عفو می کنند، بلکه به او مهر و احترام نشان می دهند. بطلمیوس گفته بود؛ «زمین مرکز عالم است، از آن رو که انسان روی آن زندگی می کند.»قسمت دوم جمله، ارزشی را که او- و البته پیش از او ارسطو- برای انسان قائل بود، به خوبی نشان می دهد. امام محمد غزالی که در قرن پنجم هجری، قرن ها پیش از اروپایی ها، نوشته های ارزشمندی درباره حالات روانی از خود بر جای گذاشت، در کتاب «احیا»، پس از برشمردن جایگاه انسان، تحقیر را - در کنار عداوت، کینه و خشم- جزء تمایلات حیوانی (تمایلات غضبی) می گذارد و آنها را تمایلاتی می داند که «استعداد یورش و تهاجم به مردم را رشد و نمو می دهد». او چنین تمایلاتی را «زیبنده اشرف مخلوقات» نمی دانست.آلفرد آدلر هم مثل غزالی فکر می کند. او در کتاب «جنبه عملی و وجه نظری روانشناسی فردی» می گوید از کودکی همواره فعالیت و تکاپویی در روان ناخودآگاه انسان حضور دارد که هدفش جبران و پرده پوشی نقاط ضعف و عیوب شخصی یا به اصطلاح حذف «احساس حقارت» است.

نویسنده به مثابه روانشناس

بنابراین از نظر آدلر کسی که به چنین فرآیندی در همنوعانش لطمه وارد می آورد، در عمل باعث پدید آمدن انسان هایی است که در اثر احساس ویرانگر حقارت خورد و متلاشی می شوند.حال ببینیم یک نویسنده چنین مقوله ها و مباحثی را چگونه در یک اثر داستانی بازنمایی می کند.این نویسنده را فئودور میخائیلوویچ داستایوفسکی (1881- 1821) انتخاب می کنیم. کلامی درباره نقد آثار او نمی گوییم؛ زیرا به یک روایت 300هزار و به روایت های دیگر متجاوز از 400هزار کتاب، مقاله، جستار و... درباره آثار او نوشته شده است.داستان بلند او «دهکده استپانچیکووو و ساکنان آن» را انتخاب می کنیم که آن را در سال 1859نوشت.خلاصه داستان به این شرح است:

شخص بی استعدادی به نام «فوما فومیچ اوپسکین» در نتیجه احتیاج مالی، به استخدام یک ژنرال درمی آید تا برای او که چشم هایش کم سو شده است و در ویلایی بزرگ زندگی می کند، روزنامه و کتاب بخواند.

این «قاری» به زودی نقش یک «شهید» را بر عهده می گیرد و مدعی می شود سال ها در مسکو در عرصه ادبیات کار کرده است، اما مورد بی مهری قرار گرفته است.ژنرال که مرد مستبدی است، کم کم از فوما می خواهد ادای حیوانات وحشی را دربیاورد و او را بخنداند. همسر ژنرال در آپارتمانی در شهر زندگی می کند و احترام اسرارآمیزی برای فوما قائل است. فوما برای او و دوستانش کتاب مذهبی می خواند و درباره سجایای مسیحیان واقعی سخنرانی می کند.

ژنرال که به این راز پی برده بود، ظلم و ستم بیشتری بر فوما روامی دارد، اما همین رفتار اعتبار فوما را نزد همسر ژنرال بیشتر می کند.پس از مرگ ژنرال، همسرش به دهکده استپانچیکووو، نزد پسرش سرهنگ «روستانف» می رود. سرهنگ از شوهر اول این زن است. خانم ژنرال فوما را هم با خود می برد و از همان آغاز او را همچون «نابغه یی» معرفی می کند که در حقش ظلم شده است؛ «اکنون مجسم کنید؛ فوما که طی عمر همواره آزار دیده و شاید هم کتک خورده بود و در جاه طلبی های ادبی اش به جایی نرسیده و برای یک لقمه نان نقش دلقک را بازی می کرد... هنگام رسیدن به لنگرگاه چه می کند.» (ص 58)خانم ژنرال (مادر سرهنگ) و فوما هر دو طفیلی و سربار سرهنگ هستند، اما سرهنگ را خصوصاً به این دلیل که بیش از حد متواضع و سلیم النفس است، به چیزی نمی شمرند؛ «روح عمویم (سرهنگ) مانند روح یک طفل پاک بود، ریا نداشت و همه را فرشته تصور می کرد. برای کارهای خلافی که از دیگران سر می زد، خودش را مقصر می دانست و درباره صفات خوب دیگران به اغراق گویی می پرداخت. حتی چنانچه چنین صفاتی وجود نمی داشت، از پیش فرض می کرد وجود دارد... او همواره در نسبت دادن هر فضیلتی به همسایه ها عجله می کرد و زمانی که کارها جریان صحیحی نداشتند، همواره خودش را مقصر می دانست. قربانی کردن خود برای منافع دیگران کار ذاتی و طبیعی او بود.» (ص 60)خانم ژنرال که نفوذ و سلطه زیادی بر فرزند میانسالش دارد، از او می خواهد شرایط لازم را برای زندگی و نوشتن فوما فراهم آورد. از آن پس، همه روی پنجه راه می روند تا مبادا خواب بعد از ظهر یا رشته افکار فوما گسسته شود. او تقریباً هر روز صاحبخانه و ولی نعمت خود یعنی سرهنگ روستانف را تحقیر می کند. سرهنگ می گوید؛ «در زبان این شاعر چیزی مثل موسیقی وجود دارد.» فوما در حضور جمع مهمانان، به او خیره خیره نگاه می کند و می گوید؛ «از شما درخواست می کنم. در گفت وگوی ما دخالت نکنید، شما نمی توانید درباره صحبت های ما اظهارنظر کنید، شما را چه کار با صحبت های ادبیات؟ بروید مراقب املاک خودتان باشید، چای بنوشید و ادبیات را به حال خود بگذارید،» (ص 192) سرهنگ مضطرب می شود و می گوید؛ «مگر خود شما نگفتید نوشته هایش پر از آهنگ و موسیقی است؟» فوما - آن نان خور چاپلوس مسخ شده یی که برای خندان ژنرال، همچون میمون می رقصید حالا که فرصت پیدا کرده است - می گوید؛ «آری من این حرف را زدم، چون کاملاً می دانستم چه می گویم، ولی شما...»در جای دیگر در حضور جمع کثیری از مهمان ها حتی از سرهنگ ضعیف النفس می خواهد او را همچون یک ژنرال «عالیجناب» صدا بزند. سرهنگ قبلاً در رابطه با پول در چند جمله مختلف در حضور دیگران گفته بود؛ «فوما تو دارای احساسات عالی هستی،» و فوما گفته بود؛ «این را می دانم،» سرهنگ گفته بود؛

نویسنده به مثابه روانشناس

«مرا ببخش، در حق تو بی وجدانی کرده ام... حاضرم به زانو درآیم و از تو معذرت بخواهم. اگر میل داشته باشی حاضرم همین حالا جلویت زانو بر زمین بزنم... اگر نبایستی که این کار را بکنم، تا آخر کره زمین دنبالت خواهم آمد تا مرا عفو کنی،» (صص 226و 227)فوما که در آن موضوع کاملاً مقصر بود، سرهنگ رقیق القلب را عملاً به زانو در آورده بود، پس حالا چرا از او عنوان «عالیجناب» نخواهد. سرهنگ با شرمندگی می گوید؛ «ولی فوما این کار خیانت بزرگی است.» فوما سر او داد می زند؛ «خیانت بزرگ، شما اصطلاحی را از کتابی گرفته اید و آن را طوطی وار تکرار می کنید؟ من به تمام مقام ها و عظمت های زمینی پوزخند می زنم. معتقدم اگر این مقام ها توام با فضیلت نباشند، به خودی خود ارزشی ندارند،... شما می خواهید خودتان سرهنگ باشید و من فقط فوما.» (ص 233)سرهنگ می گوید؛ «ولی شما در درستکاری، هوش، بی غرضی و نجابت روح شایستگی دارید.» فوما می گوید؛ «شما خودخواه تاریک بین هستید» سرهنگ با ترس و لرز اعتراف می کند؛«بله، خودخواهم فوما. از وقتی با شما آشنا شدم، به این امر پی بردم.» و بالاخره در منتهای خواری و خفت در حضور جمع فوما را «عالیجناب» خطاب می کند.تحقیری که فوما در حق دیگران روا می دارد، ما را به صفحه 59داستان باز می گرداند؛ آنجا که داستایوفسکی می گوید؛«روان پستی که از آزار رهایی یافته است، خود ظالم و آزاردهنده می شود. فوما که قربانی خصومت های این و آن شده بود، حالا می خواست هوس های خود را بر دیگران تحمیل کند.» خوب دقت کنید، ببینید در صفحه 235چه اتفاقی می افتد. او به سرهنگ می گوید؛ «موقع گفتن کلمه عالیجناب کمی خم شوید.» و در جای دیگر حرف سرهنگ را قطع می کند و از موضع قدرت می گوید؛ «به عنوان یک مسیحی شما را می بخشم ولی به عنوان یک مرد، نمی توانم از تحقیر شما خودداری کنم. به نام اخلاق مجبورم این کار را بکنم،» (ص 231)دلقک سابق (که از نظر داستایوفسکی مانند «هر انسانی قابل ترحم است» و در عین مانند «هر انسانی در باطن خود یک جلاد است» و در جست وجوی «معصومیت گمشده خود است» (ص 369) حتی سراغ روستاییان هم می رود؛ «من به شما احمق ها پاکیزگی و نظم می آموزم، چرا پیراهن تان کثیف است؟ برای اینکه مدام عرق می کنید، نمی توانید پیراهن تان را هر روز عوض کنید؟ پاکیزگی مایه رستگاری است... آیا می دانید فاصله اینجا تا خورشید چقدر است؟ نه، نمی دانید، این معلومات به درد طبقه احمق شما نمی خورد. به درد ستاره شناسی مثل من می خورد که سیارات و خداوند را می شناسد.» (ص110) وقتی سرانجام سلطه بی دلیل دلقک سابق محو می شود، داستایوفسکی او را در هیئت رقت انگیز دیگری نشان می دهد؛ این بار فوما «می نشست، خیره خیره نگاه می کرد، حتی پلک چشمش تکان نمی خورد. نه چیزی می شنید، نه چیزی می فهمید.

گاهی این حالت یک ساعت طول می کشید. هر کس او را می دید، از ترس می مرد و نفسش را در سینه حبس می کرد، روی پنجه پا راه می رفت و اشک می ریخت... به نظر می رسید این مرد به قدری هرزه بود و به حدی میل به خودنمایی داشت که حاضر بود ساعت ها از روی اختیار درد و رنج را تحمل کند تا بعدها به مردم بگوید؛ «به من نگاه کنید، من خیلی بیشتر از شما درد و رنج را تحمل می کنم.»سرانجام نویسنده، این موجود مفلوک را که فریاد می زد «تبدیل به هیچ شده و به صورت آشغالی درآمده که باید به دور ریخته شود»، به صورت خوار و ذلیل روانه گور می کند.

به بحث اول برگردیم. کشمکش میان خفت نفس به جا مانده از سابق و عزت نفس جدیداً پدید آمده در فوما فویچ اوپسکین یا به عبارت ظریف تر، میل به رنج کشیدن و واداشتن دیگران به رنج بردن، به لحاظ روانشناختی و روانکاوی بیانگر چیست و ژرف ساخت کدامین کنش ها و رفتارهاست؟

نویسنده به مثابه روانشناس

آیا در مقیاس عام تر می توانیم ادعا کنیم که برای نمونه آن قاتلی که 15نفر را کشته است، یا سیاستمدارهایی شبیه عیدی امین و صدام حسین شاخصه تحقیر فردی و افرادی همچون اسامه بن لادن مشخصه تحقیر «ملی - تاریخ» بوده اند؟ با اظهار تاسف از اینکه محدودیت جا امکان انکشاف موضوع را از نگارنده سلب می کنند، چاره یی جز روی آوردن به کلیات نیست.بن مایه این داستان به نظریات پروفسور «پی یر کارلی» روانشناس برجسته نزدیک است که معتقد است رفتار و حرکات انسان از جمله تحقیر دیگران مقابله با تحقیر یا تن دادن به آن، باید از پیش با نوعی کد مرجع که معمولاً کد مرجع خوانده می شود، سنجیده شود. او این کد را اساساً ناشی از تربیت یا به عبارتی «الگوهای فرهنگی و نظام های ارزشی، اجتماعی و رفتاری» می داند نه منبعث از توارث و ژنتیک. از این لحاظ، نظرات او در تقابل با آرای پروفسور کنراد لوزنتز دانشمند اتریشی است که در کتابش «درباره پرخاشگری» رفتارهایی نظیر تحقیر، پرخاشگری و سلطه جویی را به زمینه های ژنتیک نسبت می دهد زمینه هایی که به وسیله عوامل محیط «تحریک» و «وارد عمل» می شوند.اما هنرمند، خصوصاً نویسنده و شاعر، نمی تواند موافق نظریات پروفسور لورنتز باشد. حتی امیل زولا که 25رمانش درباره خانواده های روگن و ماکار بر شالوده مکتب ناتورالیسم مضمون و ساختار پیدا می کنند، رویکرد خشک و غیرقابل انعطاف پروفسور لورنتز را ندارد. (تحلیل روانشناختی رمان آسوموار بهتر از بقیه داستان ها این ادعا را افاده می کند). از قرن ها پیش، متفکران مختلف لوتر، کالوین، رهبران پیوریتانیسم و حتی کانت معتقد بودند انسان یا خودش را دوست دارد (و در نتیجه گناهکار است) و میل به تحقیر دیگران دارد، یا دیگران را دوست دارد (و در نتیجه بافضیلت است) و به نوعی دستخوش احساس حقارت است.

«گورر» وجه اول را همان سادیسم شمرد و آن را به عنوان «لذتی» تعریف کرد که شخص تحقیرکننده در دنیای پیرامونش - مثلاً در شخص تحقیرشده - پدید می آورد.برعکس، افراد مبتلا به مازوخیسم خودآگاهانه به دنبال تحقیر شدن می روند. آلفرد آدلر، ویلهم رایش، کارن هورنای و اریک فروم، بعدها در مقیاس وسیعی روی این مباحث کار کردند. خصوصاً اریک فروم که در کتاب «آناتومی ویرانسازی انسان» بخش های مفصلی را به «ویرانسازی» ناشی از تحقیر دیگران یا احساس حقارت (که غزالی معادل خوارخویشتنی را برای آن در نظر گرفته بود) اختصاص می دهد. او به ویژه روی «هاینریش هیملر» - مرد مقتدر رایش سوم و معروف به «سگ خونخوار اروپا» - انگشت می گذارد و آسیب شناختی داهیانه یی از فرآیند شکل گیری این «شریر کم همتا» ارائه می دهد.نویسنده و شاعر به همین صراحت موضوع «تحقیر» را بازتاب نمی دهد. داستایوفسکی در همین داستان، ویلیام سامرست موآم در «پای بندی های بشری»، آلبرتو موراویا در «تحقیر»، گوگول در «شنل»، فاکنر در «واش»، بیشتر آثار ریچارد رایت نویسنده سیاهپوست امریکایی، هاینریش مان در رمان «پروفسور اونرات» (که  فیلم معروفی به نام فرشته آبی از روی آن ساخت شد)، گی دو موپاسان در «تپلی» و... اولاً این «حقیقت» را بازنمایی می کنند که تحقیر یعنی عدم پذیرش توانمندی های مثبت یک انسان و سلب امکان بروز ویژگی های با ارزش او، ثانیاً تحقیر یعنی یکی از نمودهای قدرت است؛ اما قدرت به عنوان سلطه و برتری بر دیگران و نه به مفهوم توانایی غیا توانایی انجام کارف.

در کلیه آثار نام برده شده و شمار کثیری از داستان های کوتاه، بلند و رمان، به این حرف آلفرد آدلر می رسیم که می گوید؛ «انسان دوست دارد دیگران دوستش داشته باشند. هر کس که او را گرامی بدارد، مورد علاقه اش است و چنانچه کسی او را تحقیر کند، از او می گریزد.» و نه تنها از او که از کل اجتماع می گریزد و به صورت انسانی «ناهنجار»، «همنوع ستیز» و «ضدجامعه» در می آید. در نتیجه به خودی خود به سوی «اثبات وجود خود» و «تحقیر و خشونت نسبت به دیگران» سوق داده می شود. پاولوف نیز به همین نتیجه رسیده بود؛ «اگر خوبی و ویژگی مثبت انسان به او گفته نشود، این انسان تنها می ماند. شماری از انحرافات و بیماری های روانی از همین تنهایی ناشی از تحقیر و نادیده انگاری نشات می گیرد.» امروزه بچه های هفت، هشت، 10ساله هم با دیدن کارتون «رابین هود» می فهمند پرنس جان از طفولیت به طور ضمنی تحقیر می شد و با احساس حقارت زندگی می کرد. وقتی پرنس جان، اطرافیانش- حتی افعی چاپلوس- را آن همه تحقیر می کند و دستش را جلو می آورد تا دیگران بر آن بوسه بزنند و در همان حال آثار رضایت خاطر بر چهره اش نقش می بندد- لازم نیست بیننده آدلر و پاولوف باشد تا به «عقده های» این شخصیت تحقیرشده و شیوه «جبران» آنها پی ببرد.

نویسنده به مثابه روانشناس

گریه تپلی نگون بخت در داستان تپلی، دیگرآزاری فوما در دهکده استپانچیکووو، خشم و عصیان واش در داستان واش و دکتر اونرات در رمانی به همین اسم، واکنش شخصیت های داستانی آثاری هستند که نویسندگان شان به خواننده- از جمله والدین و روسای اداره و معلم ها- نمی گویند تحقیر، چه تاثیر مخربی روی روحیه فرد (خصوصاً کودک، نوجوان و جوان) می گذارد و چگونه دستگاه عصبی او را به سوی «فرسودگی» سوق می دهد.نویسنده به ما نمی گوید کوچک کردن فرد، با واژه هایی همچون «تو چیزی نمی شوی» یا واژه های رفتاری، شبیه رفتار مدیر و راننده و بقال با آن کارگر (یا کارمند) فرضی، وقتی به اندازه کافی در ضمیر ناخودآگاه فرد رسوب کنند، چه عارضه یی خواهند داشت. شاعر و نویسنده نه تاریخ و علم روایت می کنند نه روانشناسی و تعلیم و تربیت آموزش می دهند. آنها «بازنمایی» می کنند و برای این منظور هم در جایگاه مورخ قرار می گیرند و هم جامعه شناس و هم روانشناس. آنها در این «بازنمایی» خواننده را به این حرف آندره مالرو و میرچا الیاده رهنمون می کنند که تنها راه نجات بشریت از خشونت (= بی اعتنایی، تحقیر، پرخاش، خشونت گفتاری و فیزیکی) روی آوردن به «معنویتی» است که به طور بنیادی در خود انسان ریشه دارد.


فتح الله بی نیاز 

تنظیم:بخش ادبیات تبیان