تبیان، دستیار زندگی
نظر مولانا بی هیچ تردیدی شرور و رنج ها موجب تکامل انسانی است. البته پاره ای از رنج هاو شرور محصول و نتیجه عملکرد خود انسان و پیامد طبیعی رفتار نادرست اوست. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثنوی و مسأله ی رنج انسانی

قسمت دوم

انسان درختی

قسمت اول را بخوانید

رنج، موجب کمال است.

از نظر مولانا بی هیچ تردیدی شرور و رنج ها موجب تکامل انسانی است. البته پاره ای از رنج هاو شرور محصول و نتیجه عملکرد خود انسان و پیامد طبیعی رفتار نادرست اوست. مقصود چنین رنجی نیست. این نظام خلقت و قانون خداوند و سنت اوست که هر رفتار نادرست انسانی پیامدی رنجبار دارد:

پس قلم بنــوشت که هر کار را
لایق آن هست، تـــأثیر و جـــزا
کژ روی، جف القلم کج آیدت
راستی آری، سعادت زایدت1

بنابراین پاره ای رنج ها و شرور نتیجه طبیعی رفتار شرارت بار افراد است. لیکن پاره ای دیگر چنین نیست. در اینجا مراد رنج ها و شروری است که دامنگیر ما می شود و ظاهراً استحقاق آن ها را نیز نداشته ایم. از نظر مولوی چنین رنج هایی انسان را پخته می کند و گوهر انسانی او را صیقل می دهد:

وی با تمثیلی این مسأله را نیک روشن می سازد. نوعی خارپشت به نام اشغر وجود دارد که هر چه ضربه بخورد نیرومندتر می شود، روح مؤمن نیز بر اثر ضربات و لطمات روزگار و رنج های گوناگون نیرومند می شود:

هست حیوانی که نامش اشغر است
او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش می زنی، بـه می شود
او ز زخم چوب، فربـــه می شـــود
نفــــس مؤمن اشغری آمــــد یقین
کوبه زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزون تر است
تا زجان ها جان شان شد زفت تر
که ندیدند آن بلا قوم دگـــر2

این نگرش یادآور سخن معروف فیلسوف آلمانی است که می گفت:

  1. هر آن چه مرا نکشد، قوی ترم می سازد.3   

مولوی حقیقت سازندگی رنج را با تمثیل دیگری استوارتر می سازد، پوست از طریق دباغی و عملیات دردآور دیگری تبدیل به لباسی گرانبها و پوشش ارزشمندی می شود، در صورتی که اگر به حال خود گذاشته شود می گندد. انسان نیز چنین است و باید از طریق رنج های گوناگون از خود گندزدایی کند و به موجودی ملکوتی بدل گردد.

مولوی در این مسیر تا جایی پیش می رود که انسان ها را به استقبال رنج تشویق می کند تا از این طریق خود را از پلشتی ها بپیرایند و از کسانی تعجب می کند که جویای کمال هستند و در عین حال از رنج گریزانند:

من عجب دارم زجویــــای صفــــا                                                          کورمد در وقت صیقل از جفا4

وی به کسانی که توانایی و شجاعت به استقبال رنج رفتن را ندارند توصیه می کند که در این صورت لااقل اجازه دهند که این کار را دیگری انجام دهد و آنان خود راتسلیم خدایی کنند که علم و حکمت او فراتر از مصلحت سنجی های حقیرانه بشری است:

ور نمی تـــانی رضا ده ای عیـــار
گر خدا رنجت دهد، بی اختیار
که بلای دوست تطهیر شمــاست
علم او بالای تــدبیر شماست 5

ما غالباً از نقش سازنده رنج بی خبریم.
رنج

شتابزدگی و آگاهی محدود ما غالباً پرده ای بر فواید رنج های پیرامون ما می کشند و مانع از آن می گردند تا ارزیابی روشنی از خیر و شر داشته باشیم. ما در برابر رنج، ناشکیبا هستیم، زیرا از علت آن بی خبریم. اساساً به گفته خداوند متعال صبوری در گرو دانایی است  همه ما تجربه های گوناگونی در این زمینه داشته ایم. چه بسیار اتفاقاتی را برای خود شر می پنداشتیم، اما پس از آگاهی و تأمل به خیر بودن آن پی بردیم و گذر زمان این مسأله را آشکار ساخت. داروی تلخی که فرزند بیمارمان آن را شر می پندارد، به دلیل نقص آگاهی او درباره نقش درمان گر آن است. مولانا این واقعیت را با داستانی دیگر باز می نماید. مردی خفته بود، که ماری وارد دهان و معده اش شد. سواری که از آنجا می گذشت، این صحنه را دید، اما فرصت تاراندن مار را نیافت. پس بر مرد خفته آمد و بدون هیچ توضیحی با گرزی که در دست داشت چند ضربه محکم به او زد و او را از خواب پراند و ناگزیرش ساخت پای درختی رفته و سیب های گندیده درخت را بخورد. به این ترتیب، آن مارخورده را می دواند و زجر می داد و به ناله  ها و نفرین های او توجهی نداشت:

بانگ می زد کـــای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نــادیده جفـــا
گر تر از اصل است با جانــم ستیز
تیغ زن یک بارگی خونــم بــــریز
شـوم ساعت که شدم بر تو پـدیـد
ای خنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت بـی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایـــز ندارند این ستـــم
می جهد خون از دهانـــم با سخن
ای خدا آخــر مکافاتـــش تو کن

اما سوار بی اعتنا به نفرین های او کار خودر ا می کرد و هم چنان او را می دواند و رنج می داد تا آن که شب شد و آن مرد بر اثر خوردن سیب های گندیده و ضربات دبوس و ساعت ها دویدن دچار تهوع شد و همه آن چه را که در معده داشت از جمله آن مار را بالا آورد:

زوبر آمد خورده ها زشت و نـــکو
مار با آن خورده بیرون جست از او
چون بدید از خود برون آن مار را
سجـــده آورد آن نکــــو کردار را
سهم آن مار سیــــاه زشـــت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفـت
گفت: خود تو جبرئیل رحمتــــی؟
یــــا خـــدایــی، کـه ولـی نعمتی؟
ای مبارک ساعتــــی که دیدی ام
مرده بــودم، جان نو بخشیده ای ام7

از یک نظر همگی مانند همان مرد هستیم که چون از حکمت رنج های خویش بی خبریم زبان به دشنام و نفرین به ولی نعمت خود می گشاییم و تنها هنگامی دست از این کار می کشیم که متوجه نقش مثبت آن رنجا شویم. حال جای این پرسش است که آیا باید ما دلیل همه رنج های خود را بدانیم تا دست از نفرین بکشیم؟ شاید در نگاه نخست پاسخ به این پرسش مثبت باشد. اما به نظر می رسد که به دلایلی همواره نتوان به پاسخ روشنی در این باب دست یافت. زیرا پاسخ برخی از پرسش ها تنها در گرو توسعه آستانه وجودی افراد است و پیش از آن که نتوان چنین کرد. دلیل دیگر آن که چه بسا ما زودتر از موعد مقرر تحمل برخی پاسخ ها را نداشته باشی من و باید گذر زمان آن ها را روشن سازد.

این پاسخی است که آن سوار به مرد مارخورده می دهد. پس از آن که مار از معده آن شخص خارج شد و او دید که آن سوار چه خدمتی به او کرده است، از او پرسید که چرا از همان اول به او علت آن خوراندن ها و دواندن ها را نگفت تا او با طیب خاطر تن به خواسته سوار فرشته سان و زجرهایش دهد؟ پاسخ سوار شنیدنی است:

گفت: اگر من می گفتمی رمزی از آن
زهر تو آب گشتـــی در زمـان
گر تـــو را من گفتمــی اوصاف مــــار
ترس از جانت برآوردی دمــار 8

بدین ترتیب، همواره نباید انتظار داشت که معنا و دلیل همه رنج ها بر ما معلوم باشد و چون در مواردی علت رنج بر ما روشن شده و آن را به سود خود یافته ایم، بهتر است در موارد دیگر نیز به آن حکیم کارساز و خدایی که عملش برتر از تدبیر ماست، اعتماد کنیم. اینجاست که آخرین اصل مورد استناد مولوی برای تبیین شر ارزش خود را نشان می دهد.

اعتماد به حکمت خداوند

خدایی که مولوی تصویر می کند، رابطه ای نزدیک با انسان دارد، دوست بزرگ و راهنمای اوست و همواره چون مادری دل سوز نگران او می باشد و دریار رحمت او همواره مواج است. چنین کسی اجازه نمی دهد که انسان، بیهوده رنج بکشد و یا چون خسی بر دریای طوفانی حوادث سرگردان بماند. خدایی که مولانا معرفی می کند:

  از کمال رحمت و مـــوج کرم                                                          می دهد هر شوره را باران و نم 9

از نظر مولوی لطف، اصل و قهر، عارضی و فرع است.

   اصل نقدش، داد و لطف و بخشش است                                      قهر بر وی چون غباری از غش است 10

مولوی خدایی را می پرستد که در کودکی گاهواره را می جنبانده است و سخت محافظ او بده است، لذا چنین خدایی همواره شایسته اعتماد است:

وقت طفی ام که بودن شیرجـو
گاهواره را که می جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟11 

اگر خدا چنین است و ما نیز در موارد خاصی شاهد بوده ایم رنج هایی که متوجه ما ساخته در نهایت به سود مت انجامیده است، عاقلانه تر آن است که هم چنان به حکمت و تدبیر او اعتماد داشته باشیم و این گفته مولوی را باور کنیم:

  که بلای دوست تطهیر شمــاست                                                  علم او بالای تدبیر شمــــاست

اگر ما کسی را خیر خواهی و تدبیر و علم مطلق شناختیم، لازم نیست که برای هر کارش از او دلیل بخواهیم. همان طور که اگر کسی را به تجربه صادق یافتیم و از او دروغی نشنیدیم دیگر خود را نیازمند به آزمودن مکرر و پیاپی او نمی دانیم و گذشته روشن او بهترین گواه صداتقش می دانیم، باید درباره خداوند نیز چنین کنیم و به رحمت و خیرخواهی او اعتماد داشته باشیم.

حکمت

این روش مولوی برای حل معضل رنج است. در حقیقت کاراو، کوششی است برای معنا دادن به رنج. زیرا از نظر ما آن چه رنج را رنجبار می سازد بی معنایی آن است. فرض کنیم کسی بی هیچ دلیلی از ما بخواهد تا چند صد متر را بدویم یا وزنه ای یک کیلوگرمی را دویست متر با خود حمل کنیم. به احتمال فراوان اگر ما ناجار باشیم که خواسته او را انجام دهیم، آزرده خاطر خواهیم شد و رنج خواهیم کشید اما آن چه ما را رنج می دهد، سنگینی آن وزنه یا مسافتی که طی کرده ایم نیست، بی معنایی این کار است زیرا کافی است باور کنیم که وزنه زدن باعث تقویت تنفسی ما خواهد شد، تا آماده شویم هر هفته- مانند بدنسازان- چندصد کیلومتر را جابجا کنیم. همه تلاش مولوی در تفسیر خود از رنج آن است که به آن چه در نگاه اول بی معنا به نظر می رسد، معنا ببخشد.

ادامه دارد...


پی نوشت ها:

1. مثنوی، دفتر پنجم، ص152.

2. همان، دفتر چهارم، ص13.

3. Classics of philosophy, Louis pojman, Oxford,

Oxford University. press,1998,p1015.

4. مثنوی، دفتر سوم ص184.

5. همان.

6. «و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبراً؛ و چگونه در برابر چیزی که بدان آگاهی نیافته ای صبر خواهی کرد؟»، کهف/68، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ص302.

7. مثنوی، دفتر دوم، ص87.

8. همان، ص88.

9. همان، دفتر چهارم، ص77.

10. همان، دفتر دوم، ص120.

11. همان، ص119.


منبع: ماهنامه معارف

تبیاد