سال نهم هجرت
او میدانست كه پایان عمرش فرا رسیده. همیشه متفكر بود و به هیچكس ملامتی نمیكرد. هنگامی كه راه میرفت، از همه سو به او سلام میگفتند و او همه را به مهربانی پاسخ میداد. با اینكه حتی بیست موی سپید در محاسن سیاهش دیده نمیشد، هر روز خستگی بیشتری در او محسوس بود. گاهی به دیدار شتری كه آب میخورد بر جای میایستاد. زیرا به یاد روزگاری میافتاد كه خود، شترهای عمویش را به چرا میبرد. همیشه مشغول نیایش به درگاه پروردگار بود. بسیار كم غذا میخورد و غالباً برای رفع گرسنگی سنگی را بر روی شكم میبست. با دست خویش شیر گوسفندهایش را میدوشید و هنگامی كه لباسش فرسوده میشد، خودش روی زمین مینشست و آن را وصله میكرد. هر چند، دیگر جوان نبود و روزهداری از نیروی او میكاست، در همه روزهای رمضان، مدتی بیشتر از دیگران روزهدار بود.
شصت و سه سال داشت كه ناگهان تبی بر وجودش راه یافت. قرآن را كه خود از جانب خداوند آورده بود، سراسر باز خواند. آنگاه پرچم اسلام را بهدست سعید داد و بدو گفت:
- «این آخرین بامداد زندگانی من است. بدان كه خدایی جز خدای واحد نیست. در راه او جهاد كن.»
آرام بود. اما نگاهش، نگاه عقابی بلندپرواز بود كه مجبور به ترك آسمان شده باشد. آن روز مثل همیشه، در ساعت نماز، به مسجد آمد. به علی تكیه كرده بود و مومنین به دنبالش میآمدند. پیشاپیش ایشان، همه جا پرچم مقدس در اهتزاز بود.
هنگامی كه به مسجد رسیدند، وی با رنگ پریده، روی به مردم كرد وگفت:
- «هان، ای مردم! همچنانكه روز روشن خواه و ناخواه به به پایان میرسد، دوران عمر انسان را نیز سرانجامی است. ما همه خاك ناچیزی بیش نیستیم. تنها خداست كه بزرگ و جاودان است , ای مردم، اگر خداوند اراده نمیكرد، من آدمی كور و جاهل بیش نبودم.»
كسی بدو گفت:« ای رسول خدا، جهانیان همه، هنگامی كه دعوت تو را در راه حقّ شنیدند، به كلامت ایمان آوردند و روزی كه تو پای به هستی نهادی، ستارهای در آسمان ظاهر شد، و هر سه برج طاق كسری فروریخت.»
اما او دنباله سخن گرفت و گفت: با این همه، ساعت آخرین من فرارسیده. اكنون فرشتگان آسمان درباره من در شورند. گوش كنید:« اگر من از یكی از شما به بدی سخن گفته باشم، هماكنون وی از جا برخیزد و پیش از آنكه از این جهان بروم، به من دشنام گوید و مرا بیازارد. اگر كسی را زدهام، مرا بزند.»
آنگاه چوبی را كه در دست داشت بهسوی حاضرین دراز كرد. اما پیرزنی كه روی سكویی نشسته بود و پشم میرشت، فریاد زد:« ای رسول خدا! خدا با تو باد!»
بار دیگر وی گفت:
- « ای مردم! به خدا ایمان داشته باشید و در مقابل او سر تعظیم فرود آورید. مهماننواز باشید. پارسا باشید. دادگستر باشید.»
آنگاه لختی خاموش شد و به فكر فرورفت، سپس، راه خود را با گامهای آهسته در پیش گرفت و گفت: «ای زندگان، بار دیگر به همه شما میگویم كه هنگام رحلت من از این عالم فرارسیده. پس شتاب كنید تا در آن لحظه كه پیك اجل به بالین من میآید، هر گناهی را كه كردهام به من تذكّر داده باشند و هر كس كه بدو بدی كردهام قصاص کرده باشد . »
مردم خاموش و افسرده، از گذرگاه او كنار میرفتند. وی از آب چاه ابوالفدا صورت خود را بشست. مردی از او سه درهم مطالبه كرد و وی بیدرنگ پرداخت. گفت:« تسویهحساب در اینجا بهتر است تا در میان گور.»
مردم با نگاهی پر از مهر، مثل نگاه كبوتر، بدین مرد پر جلال كه دیری تكیهگاه آنان بود، مینگریستند. هنگامی كه وی به خانه خود بازگشت، بسیاری بیرون خانه ماندند و سراسر شب را بیآنكه دیده بر هم گذارند، روی تخته سنگی گذراندند. بامداد فردا، هنگامی كه سپیدهدم رسید، وی گفت:« ای ابوبكر، مرا دیگر یارای برخاستن نیست. از جای برخیز و برای من قرآن بخوان.»
و در آن هنگام كه زوجهاش عایشه پشت سرش ایستاده بود، وی به شنیدن آیاتی كه ابوبكر میخواند مشغول بود. گاه با صدای آهسته، آیهای را كه شروع شده بود، تمام میكرد و در این ضمن، سایرین، جمله میگریستند.
نزدیك غروب بود كه عزرائیل بدو گفت:« ای پیغمبر! خداوند تو را به نزد خویش میخواند.»
وی پاسخ داد: :«دعوت حق را لبیك میگویم.»
آنگاه لرزشی بر وی حكمفرما شد و نفسی آرام لبهای او را از هم گشود و محمد (ص)جان تسلیم كرد.
ویكتور هوگو«زیباترین شاهکارهای جهان » /ترجمه:شجاعالدین شفا. داستان بالا روایت هوگو از وفات پیامبر است و لزوما به معنای صحت تاریخی این روایت نیست بلکه به عنوان نمونه ای از تاثیر اسلام بر ذهن نویسندگان نامدار معاصر آورده شده است . از جمله مستندات تاریخی که هوگو از آن مطلع نبوده است عدم حضور ابوبکر در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در هنگام وفات ایشان است ، ابوبکر در ساعات عروج پیامبر ، در سقیفه و کنار عمر مشغول برنامه ریزی تغییرات در ساختار وحیانی حکومت اسلامی بود !تذییل :