چاکریم،دستبوسیم،پابوسیم!
چاپلوسی و تملق- نماد دیگر اشرافیت درباری، تشکیل حلقهای از چاپلوسان حرفهای به دور اعلیحضرت، علیاحضرت و والاحضرتها بود. در رژیم پهلوی درباریان هیچ انتقادی را بر نمیتابیدند، از مدیحهسرایی و تملق لذت میبردند و از تملق دیگری حسادت میورزیدند و چاپلوسان نیز برای رسیدن یا ماندن در قدرت، زبان به هر تملقی میگشودند.
«محمدرضا خیلی لذت میبرد که گروهی از فرماندهان عالیرتبهی ارتش با آن لباسهای پرزرق و برق جلوی او صف میکشیدند و به ترتیب دست او را میبوسیدند.» گاهی «در مراسم رسمی یا میهمانیها... افسران عالیرتبهای ارتش دست و یا حتی کفش محمدرضا را میبوسیدند.» شاه چنان به دست بوسی معتاد شده بود که خودش «دستش را دراز میکرد» که اطرافیان ببوسند. پابوسی شاه بعد از جشنهای 2500 ساله در دربار به اوج رسیده بود. عبدالعظیم ولیان- استاندار خراسان و نایبالتولیه- هر گاه به حضور شاه میرسید، روی زمین میافتاد و پای شاه را میبوسید.
اردشیر زاهدی بعد از انتصاب به وزارت امور خارجه، همهی معاونین و سفرا را مجبور کرد تا هنگام «شرفیابی» در مقابل شاه زانو بزنند. زانو زدن وزیر و به خاک افتادن وی در برابر شاه موجب اعتراض یک خبرنگار فرانسوی به علم شد. علم اعتراض خبرنگار را به اطلاع شاه رساند و شاه پاسخ داد: «حق بود به او میگفتی که اردشیر رعایت سنتهای ملی مملکت را می کند.» سفرا موظف بودند در گزارشهایشان به شاه، بنویسند «پای مبارک را میبوسم.» پرویز راجی از اینکه امیر خسرو افشار، آخرین وزیر امور خارجهی ایران در دوران شاه، به جای کلمهی «پای مبارک را میبوسم»، نوشته بود «دست مبارک را میبوسم»، اظهار شگفتی کرد. هرمز قریب یکی از مدیر کلهای وزارت دربار در نامههایش مینوشت: «مراتب پرستش چاکرانهی مرا به خاک پای مبارک بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه تقدیم [میکنم.] پای مبارک علیاحضرت ملکه و والاحضرت شاهدخت شهناز را با کمال احترام میبوسم.»
هی وقتها چاپلوسی چنان شدت میگرفت که هر کدام از اطرافیان سعی میکردند از رقیب خود سبقت بگیرند. علم وزیر دربار به یکی از این جلسات اشاره میکند و مینویسد: «ناهار را دستهجمعی در حضور شاه خوردیم و هر یک سعی کردیم گوی چاپلوسی و تملقگویی به او را از دیگری بربابیم.» گاه این تملق گویی به جایی میرسید که حالت انزجار دست میداد. پرویز راجی، سفیر شاه در انگلیس، اعتراف میکند که «واقعاً هم خودم از این همه تملق و چاپلوسی که
موقع شرفیابی به حضور شاه نشان دادم، حالت انزجار داشتم.» بعضی اوقات تملق بیش از حد مورد اعتراض نزدیکان چاپلوسان قرار میگرفت. در یکی از میهمانیها ملکهی مادر، علم چنان چاپلوسی کرد که مورد اعتراض همسرش قرار گرفت و به او «تذکر داد که امشب بیش از حد معمول نسبت به شاه تملق» گفتی.
چاپلوسی در دربار چنان فرهنگ شده بود که گاه از شخص شاه میگذشت و نسبت به نزدیکان شاه، ملکه، ملکهی مادر، بچهها و حتی سگ شاه هم میرسید. هویدا به عنوان شخصیت دوم کشور گاه خم میشد و دست بچههای شاه را میبوسید. او دست علیرضا فرزند شاه را- که بیش از 4 سال نداشت- میبوسید. مادر فرح، فریده دیبا که نه از نسب دارای شرافتی بود، نه از لحاظ شخصیت و تنها مادرزن شاه بود نیز از این تملق بینصیب نبود. منوچهر اقبال نخستوزیر سابق و مدیرعامل شرکت نفت خم میشد و دست او را میبوسید.
چاپلوسی در دربار چنان فرهنگ شده بود که گاه از شخص شاه میگذشت و نسبت به نزدیکان شاه، ملکه، ملکهی مادر، بچهها و حتی سگ شاه هم میرسید. هویدا به عنوان شخصیت دوم کشور گاه خم میشد و دست بچههای شاه را میبوسید
فرح از اینکه میدید اطرافیان شاه مجبورند حتی نسبت به سگ شاه چاپلوسی کنند، احساس حسادت میکرد.
رکوع و سجده در مقابل شاه چنان غیرطبیعی بود که هر تازه وارد را به تعجب میانداخت. مارگارت لاینگ، روزنامه نگار انگلیسی که برای نوشتن زندگینامهی شاه اجازهی ملاقات و حضور در دربار را پیدا کرده بود، تعجب خود را از این صحنه پنهان نمیکند: «ناگهان یک اتاق پر از اشخاص مختلف به تعظیم افتادند؛ به طوری که نصف بدن آنها به موازات کف اطاق درآمد.»
مسابقه در چاپلوسی گاهی حس حسادت درباریان را برمیانگیخت؛ خصوصاً شاه از دست بوسی غیراز خودش رشک میبرد. به روایت ثریا، شاه «وقتی میبیند که این یا آن وزیر، توجه بیشتری به من نشان میدهد، دچار بدبینی و حسادت میگردد، در حالی که خود نیز میداند که آنها فقط برای تحکیم مقام و موقعیتشان در برابر من تملق و چاپلوسی میکنند.»
فرهنگ چاپلوسی حلقهای از تملقگویانی را تربیت میکند که تنها مطالبی را که مورد پسند ارباب باشد مطرح کنند، نه واقعیتها را؛ در نتیجه، درباری به وجود آمد که از حال رعیت بیخبر و دلخوش به گزارشات اطرافیان و بله قربان گویان بود. به گزارش علم، شاه نیز اعتراف کرد: «عجیب است، تمام وزرای من هر حرفی که به آنها میزنم، میگویند از صمیم قلب معتقدند که عین حقیقت است.» علم هم که خود گوی چاپلوسی را از دیگران ربوده بود در دل گفته بود: «تمام وزرای او جز یک مشت بادمجان دور قاب چین چیز دیگری نیستند.»
چاپلوسی و تملق دربار، محمدرضا شاه پهلوی را به مالیخولیای عقل کل مبتلا کرده بود و «متملقان آنقدر او را عقل کل و تافتهی جدا بافته و خدایگان نامیده بودند که کمکم خود نیز به این باور رسیده بود که دارای رسالت ویژهای از سوی قدرتهای ناشناخته است.»