تبیان، دستیار زندگی
پاهاى بى پوتین‏ شماره 43 - فروردین 1385 موضوع :پلاک حسن ابراهیم زاده ebrahimzadeh@porseman.net ارسال برای دوستان تقدیم به شهید عدنان صابوته كه پابرهنه مى‏جنگید و پابرهنه به لقاى یار رفت. تا به گردان مرخصى ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پابرهنه !!

پوتین

تا به گردان مرخصى مى‏دادند، یك راست مى‏رفت زیرزمین و یك جفت از كفش‏هاى كهنه‏اى كه در صندوق چوبى و بین وسایل پنهان كرده بود، برمى‏داشت. هیچ كس نمى‏دانست كه چرا تقى كفش‏هاى كهنه خانواده را قبل از پرت كردن توى آشغالدونى، برمى‏داشت و مى‏برد زیرزمین؛ جز مادرش كه مى‏دانست؛ جمع كردن این كفش‏ها، یكى دیگه از بهانه‏هاى تقى براى كمك كردن بى‏منت به كفاش‏هاى فقیر و آبرومند بود. آخر، مادرش از دست او كلافه شده بود. هر وقت تقى مى‏آمد، باید از چند كیلو میوه‏اى كه او مى‏خرید، چند دانه خوبش را انتخاب كند و بقیه را بدهد به خود تقى تا زحمت جدا كردن قسمت‏هاى سالم میوه و خوردنش را بكشد؛ آخر تقى هر پیرمردى را كه مى‏دید چند كیلو میوه‏هاش روى گارى مانده، یك جا آنها را مى‏خرید تا آن پیرمرد زودتر به خانه‏اش برود؛ هیچ چك و چونه‏اى هم روى قیمت میوه‏ها نمى‏زد.

آن روز هم تقى رفت زیرزمین و یك جفت از كفش‏هاى كهنه را گذاشت توى یك نایلون سیاه و رفت داخل كوچه. كجا؟ هر جا كه یك كفاش، بساط واكس را كنار یك پیاده‏رو پهن كرده بود.

آن روز، تقى گمشده خود را چند خیابان پایین‏تر، كنار فرعى یك كوچه پیدا كرد؛ پیرمردى كه از نوع برخوردش پیدا بود كه عالمى از صفاست.

- سلام عمو جان!

- سلام بابا جون!

- عمو جان پارگى‏هاى این كفش‏ها را بدوز؛ یك واكس مَشد هم بزن. مال بابامِ.

- خدا سایه بابات را از سرت كم نكنه.

با ولایت امیر المؤمنین میشه با این اعمال ناچیز ما پامون روی پل صراط نلغزه.

- خدا سایه تو را هم از سر بچه‏هات كم نكنه.

بعد دست كرد تو جیبش و یك ده تومانى كاغذى را بیرون آورد و گذاشت كف دست پیرمرد و گفت: «عمو جان! اینم بیعانه».

- بیعانه؟ تازه باید دو تومانى هم پَسِت بدم!

- یه ساعت دیگه برمى‏گردم.

تقى خداحافظى كرد و رفت مسجد محله؛ سراغ بچه‏هایى كه هدیه‏هاى اهل محله را براى ارسال به جبهه بسته‏بندى مى‏كردند. هنوز یك ساعتى به اذان ظهر باقى مونده بود كه به سرعت خودش را به كفاش رساند و بعد از سلام كردن، بدون نگاه به كفش‏هایى كه پیرمرد داخل همان نایلون گذاشته بود، آنها را برداشت و گفت: عموجون! تمام شد؟

- آره پسرم! ان‏شاءالله با این كفشا، آقاتون بره حج؛ بره كربلا.

تقى جواب داد: «عمو جون! دعا كن پاهامون سر پل صراط نلغزه. كفش‏ها را هم مث خیلى چیزاى دیگه، باید گذاشت و رفت».

پیرمرد یك نگاهى به تقى كرد و گفت «احسنت پسرم؛ ولى مگه مى‏شه با این اعمال ناچیز - این نمازا و روزه‏هاى ما - از پلى كه از مو باریك‏تره، از آتیش گرم‏تره و از شمشیر برنده‏تره گذشت؛ مى‏شه»؟

تقى در حالى كه دست مى‏كرد تو جیبش و یك بیست تومنى را بیرون مى‏آورد، رو به كفاش كرد و گفت: «آره عمو جون! خودتم مى‏دونى با ولایت امیرالمؤمنین میشه».

بیست تومانى را گذاشت روى یك قوطى واكس و دیر شدن را بهانه كرد و گفت: «عمو جون! دیر شد؛ دستت درد نكنه».

- بابا جون برگرد این زیاده.

- «اگه زیاده، حلالت؛ حلالت» و سریع از پیچ كوچه گذشت.

پوتین

***

با شروع عملیات، چند نفر از بچه‏ها روى مین رفتند و همه بچه‏ها زیر آتش دشمن زمین‏گیر شدند. عقب‏نشینى و عمل نكردن گردان، تمام عملیات و گردان‏هاى دیگرى را كه وارد عمل شده بودند، با شكست روبه‏رو مى‏كرد. میدان مین، در شناسایى بچه‏ها نبود و بعثى‏ها شب قبل، این محور را مین‏گذارى كرده بودند. باید چند نفر از بچه‏ها داوطلبانه به دل میدان مى‏زدند و با پاك‏سازى سریع، معبرى براى بچه‏ها باز مى‏كردند. همه مى‏دانستند كه باز كردن معبر، زیر باران گلوله و مین‏هاى متعدد و گذر از تله‏هاى انفجارى، یعنى به آغوش شهادت رفتن.

تقى به همراه چهار نفر دیگر از بچه‏ها، سریع خود را به فرمانده رساندند؛ زیر باران گلوله‏هاى خمپاره، توپ و تیرهایى كه حركت هر جنبنده‏اى را زیر نور منورها نشانه مى‏رفتند، كوله‏پشتى‏ها و مهمات، وسایل خود را از بدن جدا كردند و پس از توجیه سریع توسط فرمانده، با وسایل گشودن معبر، به دل میدان مین زدند. چهار نفر به استقبال شهادت رفتند؛ اما تقى هنوز نشسته بود. براى یك لحظه فرمانده فكر كرد كه تقى از رفتن منصرف شده است؛ اما با تعجب دید كه تقى در حال باز كردن بند پوتین‏هاى خود است؛ تقى پوتین‏ها را كنار فرمانده گذاشت و گفت: «پوتین‏ها نُوَند؛ یه نفر دیگه هم مى‏تونه از اونا استفاده كنه؛ اقلاً بذار این پوتین‏ها سالم بمونه؛ ما هم این طورى یه كمكى به بیت‏المال بكنیم» و سریع، در تاریكى میدان مین ناپدید شد.

پوتین

صداى پنجمین انفجار در معبر مین، ستون را به حركت در مسیرى واداشت كه بچه‏ها آن را باز كرده بودند. بچه‏هاى گردان، پس از گذشتن از روى چهار تا از بچه‏ها، به فاصله یكى دو متر از همدیگر، از روى بدن و پاهاى قطع شده و بى‏پوتین تقى گذشتند؛ درست یك متر به پایان میدان مین.

***

چند روز بعد قرار شد تا گردانى براى تحویل گرفتن سنگرهاى فتح شده توسط گردانى كه تقى در آن بود، از معبر بگذرند؛ در پاى یكى از بسیجى‏هاى این گردان تازه نفس، پوتین‏هاى تقى بود. این بسیجى، پسر كفاشى بود در جنوب شهر كه كفش هر كس را كه واكس مى‏زد، مى‏گفت: «ان‏شاءالله با این كفش‏ها حج برى؛ كربلا برى».

پرسمان