تبیان، دستیار زندگی
اگه بدونی چه پدری ازمون درآوردن تا اینها رو بهمون بدن. اگه سرمم بره. نمی ذارم همین جوری، الکی الکی دود شن برن هوا.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
عروج

روحی آزاد...

از مجموعه نقل از ما ،حدس از شما

انبار مهمات را زدند. بغضش گرفت. این همه دوندگی و التماسی که کرده بودند تا این مهمات را از نیروهای بنی صدر بگیرند، داشت کم کم شعله می کشید و دود می شد و می رفت هوا. به خودش آمد. با چند تای دیگر از بچه ها دویدند توی انبار و هرچه می توانستند با خودشان می آوردند. خطرناک بود. فقط کافی بود یک دانه خمپاره ای، خرج آرپی جی، چیزی منفجر شود تا همه شان بروند هوا. اما در قید و بند این چیزها نبود. یکی از ارتشی ها بهش گفت:« چی کار دارین می کنین؟ می دونین چقدر خطرناکه؟» در جواب گفت:« اگه بدونی چه پدری ازمون درآوردن تا اینها رو بهمون بدن. اگه سرمم بره. نمی ذارم همین جوری، الکی الکی دود شن برن هوا.»

عروج

*********

من،حاجی و حاج علی فضلی در موقعیت سختی قرار گرفته بودیم. هوا سرد بود و امکانات زیادی هم نداشتیم.هنوز جراحات حاجی خوب نشده بود و دوران بیمارستان و مداوا، او را ضعیف و ناتوان کرده بود. علاوه بر این، منتظر نشده بود تا بهبودی خود را به دست آورد و سپس به جبهه برگردد،لذا در آن سرما بیشتر از ما سختی می کشید.

چند پتو آوردم و به هر نفر یک پتو دادم. با اینکه هوا سرد بود،ولی خوابم برد. نیمه های شب بود که از خواب بیدارشدم. نگاه به اطراف انداختم. دیدم حاجی بدون پتو،مرتب می لرزد. تعجب کردم خواستم از جایم بلند شوم و ببینم پتوی او چه شده،که چشمم به پتوی خودم افتاد. فهمیدم وقتی من خواب بوده ام پتوی خود را روی من کشیده.

در آن لحظه حال عجیبی داشتم، با اینکه او وضعیت جسمی خوبی نداشت و سرما بیشتر از ما او را آزار می داد،با این حال نمی توانست سختی دیگران را تحمل کند.

هنوز حدس از شماست

ادامه دارد

مطالب مرتبط:

اگر دعا کردن نمی دونی

آقا داماد خونه دارند