تبیان، دستیار زندگی
خاطراتش، دست نوشته هایش، دو تا تابلو در معبر خرمشهر و انبوهی عکس . در سیستم اطلاع رسانی جامع بنیاد شهید مرکزی هیچ اطلاعاتی از بهروز مرادی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وسطی نباشید!
دفاع مقدس

باورم نمی شود که او دیگر وجود نداشته باشد. گویا همین دیروز بود با هم بودیم. ماه رمضان بود. تازه افطاری خورده بود. مثل همیشه لقمه نانی و چای، از حوالی خرمشهر آمده بود. «بهروز» جوان رشید خرمشهری. بعد از ظهر آمد، که یک وقت روزه اش به اشکال برنخورد. صبح زود هم عازم بود. فکر نمی کردم در آنجا ببینمش. دانشجوی دانشگاه اصفهان و قبل از جنگ هم معلمی در دبیرستان خیلی کم به دانشگاه می رفت. جبهه را واجب تر می دانست و به آن مشتاق تر بود.روزی که شنیدم دانشگاه قبول شده است، با خود گفتم: «محال است در شهر دوام بیاورد.» همیشه این سؤال برایم بود که اگر جنگ تمام شود  بهروز و امثال او مخصوصاً بهروز – چه خواهند کرد؟ خبر ناگهانی بود. هاج و واج بودیم. باورم نمی شد. بهروز؟ و همان دم یاد آن شب افتادم. اهواز، شب قدر همین امسال کجایی بهروز؟

ای هستیم دیگر.

کجا می خواهی بروی؟

جاییکه کسی نباشد تابوتم را بلند کند...

دفاع مقدس

به چشم های آبی رنگش زل زدم. همه چیز را از عمق چشم هایش می خواندم، بچه های خرمشهر مظلوم شهید شده بودند. مظلومانه. کسی نبود تابوت خیلی از آنها را بلند کند. حالا بهروز هم همان خیال را در سر داشت. غریبانه رفتن!

حرف منصور در گوش هایم جا باز می کند: بدون بهروز چه می توان کرد! فکر می کردم که اگر جنگ تمام شود به خرمشهر باز می گردیم، بهروز هست...

حالا بهروز نیست، رفته است. او که معنی اصرار بود و مفهوم پایداری، ترجمه ی ایثار، چشمش حلقه ای بود بر درگاه درست. هشت سال پشت در بهشت ایستاده بود و مصرانه پای می فشرد. چرا که جهاد دری از درهای بهشت است. و عاقبت وقتی که حلقه ی را با سر انگشتان خود به صدا در آورد و در به رویش گشوده شد، باغی از نور و آینه او را در آغوش کشید.

در خرداد سال 67 دل زدگی و یأس بهروز نسبت به جامعه به اوج رسید. او تضاد قابل توجهی میان جبهه و شهر مشاهده می کرد. در دست نوشته هایش به خواهرزاده اش راضیه این طرز تفکر کاملاً بارز است. در سوم خرداد 67 به مناسبت سالروز رهایی خرمشهر از بهروز می خواهند که برای مردم سخنرانی کند و او تمام حرف هایی که در دلش تلمبار شده بود را یکجا بر زبان آورد تند و تیز، قاطع و محکم، تلخ و گزنده ... طوری که به مذاق بعضی از مسئولین حاضر خوش نیامد. آخرین جملاتش این چنین بود: هر کس می خواهد با ما بیاید بسم الله، هر کس نمی خواهد، بگوید: آقا من نمی آیم خداحافظ! وگرنه منافق است. منافقین از کفار بدترند. کفر آشکار است، حق هم آشکار است وسطی نباشید!

او امیدی برای بازگشت به متن جامعه ای پر از دسیسه و نیرنگ نمی دید. فردای آن روز به شلمچه رفت. وضع منطقه بحرانی بود. آن هایی که در آخرین ساعات او را دیدند می گفتند که او با آرپی جی تنهای تنها جلوی دشمن ایستاد و زخمی شد. بچه ها زخمش را بستند. با همان حال دوباره جنگید. مجدداً زخمی شد... و عاقبت هدف گلوله ی تانک عراقی ها قرار گرفت....

از بهروز فقط پیکری سوخته باقی ماند. خاطراتش، دست نوشته هایش، دو تا تابلو در معبر خرمشهر و انبوهی عکس . در سیستم اطلاع رسانی جامع بنیاد شهید مرکزی هیچ اطلاعاتی از بهروز مرادی ثبت نشده در دانشگاه هنر اصفهانی حتی تصویری از بهروز وجود ندارد و کسی نمی داند او که بود و چه کرد و چه ها به یادگار گذاشت.

حسن احمدی

مطالب مرتبط:

بخوان و حدس بزن

دست نوشته ها(1)

دست نوشته ها(2)

به پای انقلاب اسلامی آب شدند

جمجمه انسان در یک خرابه

بچه ها خواب امام حسین را دیدند

مستند

امان از دست بهروز