تبیان، دستیار زندگی
آنچه می نویسم و شما می شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان هایی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین بالی را ماند که از بام هستی سر به آسمان، در بی نهایت، در روازند. روزهای اولی که توی کوچه پس کوچه ها به بازیگوشی و علا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چون شمع به پای انقلاب اسلامی آب شدند

تشییع پیکر شهدا
گذری کوتاه و خلاصه وار، در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشته اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه ها کردن بود و وقتی بزرگ شدند و هنوز در اوان نوجوانی، که چون شمع پای انقلاب اسلامی آب شدند.

آنچه می نویسم و شما می شنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان هایی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین بالی را ماند که از بام هستی سر به آسمان، در بی نهایت، در پروازند. روزهای اولی که توی کوچه پس کوچه ها به بازیگوشی و علافی عمر می گذراندند، و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند. هنگام سحر جگر آب پز شده ی گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد قاپ زده و با ولع نوش جان می کردند، یا احیاناً با خبر کردن احمد و محسن، تقی و... و به سر کردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زن های محل خود را قاتی نموده و یک یک چایی داغ بالا می کشیدند، و صبح عاشورا هم که می شد می رفتند دنبال دسته زنجیرزن های فلان تکیه و تا نزدیکی های ظهر بوی می کشیدند که کجا ناهار امام حسین می دهند. و غروب هم بی حال و بی رمق، زهوار در رفته، بر می گشتند به خانه هایشان ولو می شدند، توی اتاق، در حالیکه کف پاهایشان یک من کثافت پینه بسته بود. این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچه های کوچک محل رفته بود. کم کم اینها بزرگ شدند و در سنین نوجوانی پا به رکاب انقلاب، توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند، و بچه های کوچولوی محل را جمع کرده بودند، تا از این کلاس ها استفاده کنند، ولی عمو علی خادم مسجد زیر لب غر می زد که این دیگه چه وضعیه، مگر مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون، برید گم شید. بچه های کوچیک لجبازی می کردند، عمو علی هم عصبانی می شد، چوب را بر می داشت و دنبال آنها داد و بیداد می کرد: برید مردم آزارها، محمود، سید ابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچه های دیگر ریش سفیدی می کردند، تا عموعلی را راضی کنند، ولی عمو علی سماجت می کرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هر طوری بود کم کم سد عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند منظم توی مسجد تشکیل بشود و بچه های محل در این جلسات شرکت کنند. در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چند تای دیگر رفتند توی نخلستان های اطراف شلمچه و پل نو تا وضع فقرای روستا را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی. و محمود هم داخل مسجد با چند تای دیگر کار فکری و فرهنگی می کردند. اما از چیزهای خیلی جالب این بود که این بچه ها بی سروصدا کمک های جنسی را از این و آن توی طبقه خانه مسجد بالا خانه مسجد جمع می کردند و شبها تا دیروقت می بردند بین مستمندان، میان روستاهای پس از نخل لب مرز تقسیم می کردند، بدون اینکه کسی بویی ببرد. وقتی جنگ شروع شد، هنوز از ثبت نام اینها توی بسیج نگذشته بود.

تشییع پیکر شهدا

در خلال درگیری های اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند و هسته ی مقاومت داخل مساجد به وجود آمد. از بچه های کوچک داخل مسجد بعضی ها ماندند و بعضی ها رفتند. عراقی ها شهر را یکپارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و درد عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت آباد کنار هم ردیف کرده بودند، و بدون غسل در شرایط دشوار به خاک می سپردند. شهر محاصره شده بود و لحظات طاقت فرسا و دشواری بر همه می گذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات باقی مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ و گریزهای کوچه پس کوچه های شهر در خون می غلتیدند. جمشید توی یک راه پله، شهید شد. سیدابراهیم هم یک کوچه آن طرفتر. اکبر موقعی که داشت لب شط غسل شهادت می کرد شهید شد. محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، در کنار سامی، سر یک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی با هم شهید شدند. و تعدادی از بچه های فضول آن روزها و مردان بزرگ حماسه سازان امروز، در لا به لای آجر پاره های شهر مدفون شدند. جنازه ی حسین و شبیر روی هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هر دو را در یک قبر جای دادند و جنازه محمودرضا هم لابه لای نخلستان های نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد، در حالی که یک لنگه کفش او کمی آن طرف تر پرت شده بود و ساعت مچی اش هم لابه لای شاخ و برگ ها از کار افتاده بود. اینها که نوشته ام گذری کوتاه بود، خلاصه وار، در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشته اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه ها کردن بود و وقتی بزرگ شدند و هنوز در اوان نوجوانی، که چون شمع پای انقلاب اسلامی آب شدند. و حالا تصاویر چهره ای نورانی و دوست داشتنی آنها زینت بخش نمازخانه سپاه شده.

710/63 خرمشهر

هنر مردان خدا

جمع آوری: الهام رحمانی