تبیان، دستیار زندگی
وقتی آمد پشت تریبون، پیشانی های مان عرق کرد. همان بود که بد و بی راه گفته بودیمش ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برای ریاست نیامده ام!!

از سری خدمت از ماست:

*یک روز مسئول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من.

شهید باکری

با شرمندگی گفت که به آقای شهردار بی احترامی کرده.

«ما که نمی دانستیم شهردارست. آمد،

کاش می توانستند بفهمند من دارم با نفسم می جنگم و بهش می گویم که برای ریاست نیامده ام، برای کار آمده ام

بهش بی اعتنایی کردیم. بعد رفت ایستاد مثل یک کارگر کار کرد و ما هم...»

ترسیده بود.

گفتم:

«نگران نباش! ناراحت نمی شود.»

گفت: «ما خیلی اذیتش کردیم...»

به مهدی که گفتم برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند که ازشان ناراحت نیست.

گفت: «کاش می توانستند بفهمند من دارم با نفسم می جنگم و بهش می گویم که برای ریاست نیامده ام، برای کار آمده ام». گفت: «می خواهم رنج و سختی آن ها را احساس کنم. نمی خواهم هیچ کس فکر کند من آمده ام این جا ریاست کنم...».(1)

*********

*آمد، گفت: «باید برای نیروهایی که رفته اند خط، مهمات بار بزنیم.»

نمی شناختیمش اما رفتیم دنبالش.

رفت زاغه ی مهمات. جعبه ها را با کامیون کردیم.

شهید همت

عرق همه درآمده بود، عرق او هم. بچه ها کلافه شده بودند و خسته، غُرغُر می کردند و لجبازی اما او فقط بچه ها را آرام می کرد و کار.

تمام که شد خسته نباشیدی گفت و تشکر. بعد هم با تریلی های مهمات رفت خط.

مجری گفت:

«هم اکنون توجه شما را به فرمایشات معاونت محترم تیپ 27 محمد رسول الله برادر گرامی حاج ابراهیم همت جلب می کنیم.»

وقتی آمد پشت تریبون، پیشانی های مان عرق کرد.

همان بود که بد و بی راه گفته بودیمش.(2)


پی نوشت ها:

1- شهید باکری

2- شهید همت

مطالب مرتبط:

جدی ترین بازیچه

خدمت از ماست

سمت مهم نیست؛ همه مثل همیم

دکتر بیدار بود