تبیان، دستیار زندگی
یک سالی از جنگ گذشته بود، کرور کرور از بچه های محل عازم جبهه می شدند و هر چند وقت یک بار هم جنازه یکی رو می آورند. حسابی حالم گرفته بود از یه طرف غم از دست دادن جوون ها، محل رو گرفته بود و از طرف دیگه نمی تونستم با خودم کنار بیام و بفهمم اونها برای چی می
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در مقابل دلیل هاش لال شدم(1)

دوستان در جبهه

یک سالی از جنگ گذشته بود، کرور کرور از بچه های محل عازم جبهه می شدند و هر چند وقت یک بار هم جنازه یکی رو می آورند. حسابی حالم گرفته بود از یه طرف غم از دست دادن جوون ها، محل رو گرفته بود و از طرف دیگه نمی تونستم با خودم کنار بیام و بفهمم اونها برای چی می روند جبهه و اینطوری تیکه تیکه بر می گردند، عقلشون کم بود؟ چی بود؟ واقعاً نمی دونستم. وقتی با یکی در این مورد صحبت می کردم حسابی کفرم در می آمد و اعصابم خرد می شد. سن و سالی نداشتم و هنوز به سن اعزام به جبهه چند سال مونده بود ولی بقیه دوستانم که هم سن و سال من بودند، داوطلب رفته بودند و من و چند تای دیگه مونده بودیم. از بین بچه هایی که داوطلب رفته بودند با رضا خیلی جور بودم و این یکی هم از همه بیشتر اذیتم می کرد چرا که صمیمی ترین دوستم که سالها با هم بودیم و در کوچه های محل آسایش را از همسایه ها گرفته بودیم، از همون اول جنگ همه چیز رو ول کرده بود و رفته بود جبهه. هر وقت می اومد مرخصی، هنوز یک دقیقه از احوال پرسی هامون نمی گذشت که بحث بین ما بالا می گرفت و معمولاً این صدای من بود که بالا می رفت و رضای مظلوم همیشه صداش پایین بود. بحث ما سرهمون حرف های کذایی بود.

رضا می گفت: عاشق خدا و امام زمان شده و نمی تونه ببینه که نایب امام زمان تنهاست و از این جور حرفها... بعضی اوقات هم اشک توی چشم هاش جمع می شد و کار که به اینجا می رسید بی خیال می شدیم و بحث رو تموم می کردیم  و ساکت می شدیم. رضا بدجوری عوض شده بود باهاش که صحبت می کردم حس می کردم با یکی 10 سال بزرگ تر از خودم صحبت می کنم، مهربون شده بود، جوری از خدا و امام زمان صحبت می کرد که بعضی اوقات دلم نمی خواست حرفش رو قطع کنم و می گذاشتم فقط صحبت کنه.

رضا به خدا من فقط می خوام بگم، چه دلیلی داره که آدم خودش رو به کشتن بده، همین، شاید اگر من هم برام ثابت می شد که این جبهه چه چیز خوبی داره، منم می اومدم ولی نمی دونم چرا... .

هر وقت حرف به اینجا کشیده می شد که این چه جور جنگی است و جنگ با کیست؟ رضا می گفت جنگ ما، جنگ با کفر و دشمنان اسلام است، اینها دشمنان امام زمانند. اینها می خوان پسر فاطمه زهرا رو ناامید کنند، اینا... . وقتی که این حرف ها رو می زد چهره اش برافروخته می شد و چشم هایش پر از اشک، انگار که نه انگار این همون رضایی است که همسایه ها به خاطر بازی گوشی هاش، وقتی گوشش را تا آخر می پیچیدند و یک دست کتک مفصل می زدش یه قطره اشک از چشم هاش که نمی اومد هیچ، از پوست کلفتی تازه می خندید، دل نازک شده بود ولی بزرگ. اما من کله شق بودم و حسابی قُدْ و این جور حرف ها توی کَتَمْ نمی رفت، قبول نمی کردم می گفتم جبهه یعنی جوگیربازی، بچه های مردم رو می برن دم میدون مین و گلوله، می کشن، شکلات پیچ می کنن پس می دن، عقلم کم نیست که برم جبهه، تازه می خوام وقتی هم که زمان اعزامم رسید برم ولایت آقام اینا... .

تا اینکه یه شب رضا اومد در خونه ها، می خواست فرداش برگرده جبهه، اومده بود خداحافظی، جر و بحث نکردیم و رضا دست انداخت گردنم و من رو بوسید و گفت: حلالم کن، من هر وقت می آم مرخصی باعث ناراحتیت می شوم، انشاءالله این دفعه که رفتم، به قول تو شکلات پیچ بر می گردم و تو هم دیگه از دستم راحت می شی. از حرف هاش دلم گرفت، بغضی توی گلوم افتاد و با صدای موزون گفتم:

اعزام به جبهه

رضا به خدا من فقط می خوام بگم، چه دلیلی داره که آدم خودش رو به کشتن بده، همین، شاید اگر من هم برام ثابت می شد که این جبهه چه چیز خوبی داره، منم می اومدم ولی نمی دونم چرا... .

رضا حرفم رو قطع کرد و گفت: اثبات عشق جز در میدون عشق بازی نیست. تو فقط اگه یک بار بیای جبهه مطمئن باش دیگه نیازی به هیچ چیزی برای اثبات حقانیت این بچه ها و هدفشون نمی خوای، فقط باید بیای و ببینی، خب دیگه من باید برم، بازم می گم حلالم کن.

از هم خداحافظی کردیم و رضا رفت. چند وقتی به حرف های رضا فکر کردم. با خودم درگیر شده بودم و نمی دونستم چه کار باید کنم از یک طرف می گفتم دیونه که نیستم برم خودمو بکشم و از طرف دیگه وقتی به رضا و روح و فکر بزرگش نگاه می کردم در مقابل سؤال ها و حرف ها و استدلال های خودم لال می شدم تا اینکه تصمیم خودم رو گرفتم، تصمیم گرفتم یک چند وقتی برم جبهه پیش رضا و وقتی دیدم همه چیز جوگیربازی و همه افکار و عقایدم درست درست است بر می گردم و دیگه وجدانم هم عذاب نمی کشه که باید می رفتی جبهه و... . رفتم مسجد و ثبت نام کردم و بعد از گذشت مراحل مختلف و آموزش و... با اصرار زیاد درخواست کردم من رو به منطقه رضا اینا اعزام کنن که با هزار بدبختی جور شد.

روز اعزام یواشکی و بدون اینکه کسی از اهالی محل من رو ببینه ساکم رو برداشتم و با لباس معمولی رفتم سمت محل اعزام و پشت اتوبوس لباس ها مو عوض کردم و با قیافه ای حق به جانب و طلب کارانه و انگار که تافته جدا بافته ام سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم... .

حول و حوش ساعت 9 صبح رسیدیم منطقه، پیاده شدیم و اول از همه به صفمون کردند و بعد هم شرح وظایف و معرفی مسئول و نشان دادن جا و مکانمون.

دوستان در جبهه

بعد از انجام کارهای اولیه اولین کاری که کردم دنبال رضا گشتم با کلی پرس و جو بالاخره پیدایش کردم، توی یک سنگر کنار خاک ریز نشسته بود و اورکتش رو حسابی به خودش جمع کرده بود و کلاهشو رو گوش هایش کشونده بود، داشت کتاب دعا می خواند. آروم جلو رفتم و کنارش ایستادم و گفت: آقا رضا دیگه تحویل نمی گیری؟ رضا سرش رو بالا آورد از کتاب و من رو دید،انگار که برق از سرش بپره و فنرش از جا دربره کتاب رو بست و بلند شد. زبونش بند اومده بود نه سلام کرد و نه احوالپرسی، بغلم کرد و من رو در آغوش گرفت اول یه یکی، دو ثانیه ای با لحن عجیبی می خندید و بعد شروع کرد به گریه کردن و با صدای بلند گریه می کرد، باورش نمی شد. کمی آروم تر که شد با صدای هق هق گریه ای گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟ کی اومدی؟ باورم نمی شه، اصلاً چی شده که اومدی؟

این داستان ادامه دارد....

قسمت بعدی فردا در سایت درج خواهد شد.

میلاد حیدری

               هنر مردان خدا