تبیان، دستیار زندگی
من پول مى‏گیریم در روز هم مى‏گیریم، مشروط بر اینكه طلا باشد و بار شتر باشد و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات مدرس (1)

آیت الله مدرس

پول در آوردن مدرس

حاج محمد باقر كاظمى یكى از بستگان مدرس از قول سید عبدالكریم مى‏گوید: سید عبدالكریم تعریف مى‏كرده وقتى ما با سید حسن مدرس در مدرسه جده كوچك درس مى‏خواندیم، چند وقتى حقوق طلبگى ما نرسید و همگى بى پول شدیم، یك روز دیدم آقاى مدرس یك پول داد به یك طلبه و گفت:

برونان بگیر

طلبه دیگر رسید، یك پول هم به او داد و گفت:

برو نان بگیر.

آن وقت‏ها قیمت یك قرص نان یك پول بود من گفتم:

شما و ما حقوقمان یكى است و همه از یك جا پول مى‏گیریم حالا چطور شده كه ما پول نداریم و شما دارید؟!

مدرس خندید و گفت:

مگر مرد هم بى پول مى‏شود؟!

پرسیدم:

آخر از كجا و چطورى؟

گفت:

شب بیا حجره ما بمان تا نشانت بدهم.

شب رفتم و حجره ایشان ماندم. صبح طلوع فجر بیدارم كرد پا شدیم و نماز خواندیم آنگاه در گنجه‏اى را باز كرد و یك سطل  بیرون كشیدو یك كلاه نمدى گذاشت سرش و گفت:

برویم.

 آن موقع در اصفهان مرسوم بود كه صبح زود آب حوض‏ها را خالى مى‏كردند و با پا آب مى‏كشیدند و دوباره حوض‏ها را پر مى‏كردند ما راه افتادیم توى كوچه‏ها و داد زدیم:

 آب حوض می کشیم ! آب حوضی !

بیا برویم این مرد مى‏خواهد آبروى ما را در دنیا ببرد؟

خانه‏اى صدایمان كردند. من حوض را خالى و پاك كردم و مدرس آب كشید و پر كرد. دو تا حوض خالى و پر كردیم و نفرى سه پول گیرمان آمد آن وقت مدرس رو به من كرد و گفت:

دیدى؟ این هم پول، هم مى‏توانى خودت نان بخرى و هم به دو طلبه دیگر هم كمك كنى!

آیت الله مدرس

مدرس و چك سفیر انگلیس

نیمه شبى سفیر انگلیس با یك نفر مترجم وارد منزل مدرس شد و چكى به مبلغ 1000.000 ریال را كه همراه آورده بود به مدرس داد و گفت:  هر جور مى‏خواهى آن را خرج كن شنیده‏ام كه پول نقد نمى‏گیرى از این رو چك را نیمه شب آورده‏ام تا قبول كنى! 

مدرس به آرامى پرسید: چه؟

سفیر انگلیس گفت:  چك است، ورقه‏اى كه به محض ارائه به بانك ، وجهى را كه در آن نوشته شده است به شما خواهند پرداخت.

مدرس خودش از بانیان بانك بود و چك را به خوبى مى‏شناخت و قصد سربسر گذراندن او را داشت. 

 سفیر انگلیس با تعجب به مدرس نگریست و با خود گفت:  این دیگر چه جور روحانى، نماینده مجلس و سیاستمدارى است كه چك را نمى‏شناسد!

در این موقع مدرس سر را بلند كرده و چشم در چشم سفیر انگلیس دوخته و با خنده گفت:  آنها كه مى‏گویند مدرس پول نمى‏گیرد درست نمى‏گویند، من پول مى‏گیریم در روز هم مى‏گیریم، مشروط بر اینكه طلا باشد و بار شتر باشد و ما بین نماز ظهر در مسجد سپهسالار و در حضور مردم براى من بیاورند. وقتى این حرف‏ها را مترجم براى سفیر انگلیس ترجمه كرد سفیر با اوقات تلخى گفت:  بیا برویم این مرد مى‏خواهد آبروى ما را در دنیا ببرد؟