تبیان، دستیار زندگی
نزدیک ظهر بود و هوا بسیار گرم و شرجی شده بود. محمود برای دیدن پدر و مادر خود، به سوی ده به راه افتاد. برای رسیدن به ده باید از میان جنگل عبور می‌کرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دوست نادان

خرس و محمود

نزدیک ظهر بود و هوا بسیار گرم و شرجی شده بود. محمود برای دیدن پدر و مادر خود، به سوی ده به راه افتاد. برای رسیدن به ده باید از میان جنگل عبور می‌کرد.

او در حالی که عرق از سر و رویش می‌ریخت، زیر درختی نشست تا آب و غذایی را که به همراه داشت بخورد.

در همین هنگام  از وسط جنگل، نعره‌های بلندی به گوشش رسید.

محمود از جا برخاست و با عجله به سوی صدا دوید. از دیدن صحنه‌ای که روبرویش بود، بسیار شگفت‌زده شد.

مار بزرگ و تنومندی، به دور پیکر خرسی پیچیده بود و خرس از درد، نعره می‌کشید.

محمود خنجری را که به همراه داشت از غلاف بیرون آورد و به سوی دو حیوان رفت و در یک فرصت مناسب، بدن مار را از وسط دو نیمه کرد. مار پیکر خرس را رها کرد و بی‌جان بر زمین افتاد. خرس نفس راحتی کشید و به سوی محمود آمد. محمود ترسید و به عقب رفت. ولی با دیدن رفتار خرس، آرام گرفت.

خرس به خاطر تشکر از محمود، آرام سر بر پای محمود گذاشت. محمود نیز دستی بر سر خرس کشید و به راه خود ادامه داد. کمی که رفت متوجه شد خرس نیز به دنبال او می‌آید.

خرس نمی‌خواست از کسی که جان او را نجات داده بود جدا شود. محمود خوشحال شد و به سوی ده به راه افتاد.

پیرمرد هیزم‌شکنی مشغول خرد کردن تنه درختان خشک جنگل بود.

خرس

پیرمرد با دیدن محمود و خرس دست از کار کشید و مدتی آنها را نگاه کرد.

سپس با صدای بلند به محمود که دور می‌شد گفت:ای جوان با حیوان نادان دوست شده‌ای! این حیوان بر خلاف هیکل بزرگش، مغز کوچکی  دارد. حرف این پیرمرد دنیا دیده را قبول کن و با حیوان زورمند ولی نادان دوستی نکن.

محمود در دل با خود گفت: چه پیرمرد حسودی! از اینکه می‌بیند من دوستی به این قدرتمندی دارم ناراحت شده است.

آنگاه بدون توجه به پیرمرد، همراه خرس به راه خود ادامه داد.

مدتی که رفتند، محمود خسته شد، زیر سایه درختی دراز کشید.

رو به خرس کرد و گفت: می‌خواهم مدتی اینجا بخوابم. لطفاً مواظب من باش!

خیلی زود پلک‌های محمود سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت. خرس وفادار بالای سر محمود نشسته بود و او را نگاه می‌کرد.

محمود

در این هنگام مگسی بر صورت محمود نشست.

خرس با حرکت دست، مگس را از او دور کرد. پس از مدت کوتاهی مگس دوباره بر صورت محمود نشست. خرس این بار هم مگس را پراند. ولی مگس دست بردار نبود و مرتب دور و بر محمود پرواز می‌کرد و بر سر و رویش می‌نشست. خرس کم‌کم داشت عصبانی می‌شد. بالاخره از جا بلند شد. سنگ بزرگی  را که در همان نزدیکی بر روی زمین افتاده بود، برداشت و به سوی محمود رفت. منتظر ماند تا مگس دوباره بر روی صورت محمود بنشیند.

همین که مگس بر صورت محمود نشست خرس با قدرت تمام سنگ را فرود آورد و محمود قربانی دوست نادان خود شد.

برگرفته از: مثنوی معنوی

**********************

مطالب مرتبط

باغ گلابی

اشک تمساح ( داستان )

هتل زرّافه بفرمایین!

عجب اشتباهی

آرزوهای خورشید

گوهر گرانبها

پادشاه و دلقک

توجه: پاسخ سؤال زیر را در این لینک بیابید.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.