تبیان، دستیار زندگی
هنگام خداحافظى، با گریه دخترك خردسالم، بغض گلویم را گرفت؛ قدرى هم بى‏نظمى و تأخیر در اتوبوس وجود داشت كه البته تا حدى طبیعى بود، ولى از این تعجب كردم كه چرا هواپیمایى براى مسافران شماره مشخص نكرده است و مسافران كه غالبا روستایى بودند، با هجوم همسفران را
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حاجى‏نامه

مسجدالحرام

هنگام خداحافظى، با گریه دخترك خردسالم، بغض گلویم را گرفت؛ قدرى هم بى‏نظمى و تأخیر در اتوبوس وجود داشت كه البته تا حدى طبیعى بود، ولى از این تعجب كردم كه چرا هواپیمایى براى مسافران شماره مشخص نكرده است و مسافران كه غالبا روستایى بودند، با هجوم همسفران را ناراحت مى‏كردند، البته این حالت موقع رفتن كمتر و در برگشت بیشتر بود. جا دارد كه از این پس مسافران را با شماره، در صندلیها بنشانند. شگفت‏تر آن كه مهماندار هواپیما مى‏گفت هیچگاه نه پیش از انقلاب و نه پس از آن، بلیط حاجی‌ها شماره نداشته است.

سرانجام بعد از حدود سه ساعت، پرنده آهنین‏بال در جدّه بر زمین نشست و زائران زیر چادرهاى عظیم فرودگاه جدّه نشسته، تا استراحتى كنند در همان لحظات آغازین، عربها، پاكستانیها و افغانیها براى خرید، اطراف ما را گرفتند و مسافران شروع كردند به عرضه‏كردن پسته، زعفران، گز و تسبیح و انگشتر.

معامله، به صورت بسیار كهن، و با زبان اشاره انجام مى‏شد و البته غالبا بیشتر سرِ طرفِ ایرانى كلاه مى‏رفت، چرا كه پسته حداقل كیلویى دو هزار تومان را مى‏داد به پانزده ریال سعودى و نمى‏دانست كه با آن پول فقط مى‏تواند پنج مرتبه تاكسى سوار شود!

مسؤولان قبلاً به مسافران تذكر داده بودند كه از اینگونه كارها پرهیز كنند اما كو گوش شنوا! در این میان منظره دردآور و ناخوشایندى نظرم را به خود جلب كرد، خانم نسبتا جوانى زعفران مى‏فروخت و خریداران دور او جمع شده بودند. خداوند خیر دهد مسؤول كاروان را كه با پرخاش و تشر به زبان عربىِ بندرى، مشترى‏ها را پراكنده ساخت.

سالهاست كه مدیر كاروان‌ها پیرمردها و پیرزن‏هاى بى‏دست و پا را در این راه مى‏برند و بازمى‏گردانند. و باید از این جهت قدرشان را شناخت. حال كه صحبت مدیر كاروانهاست این را هم بگویم كه در كار حج یك خودگرانى بزرگ محسوس است و هر بیننده هشیارى مى‏فهمد كه این تنها لیاقت مدیران و مسؤولان نیست كه امر حج را به خوبى به فرجام مى‏رساند بلكه همكارى و همدلىِ حدود دو میلیون حاجى است كه در این عظیم‏ترین مراسم مذهبى جهان، نقش اول را دارد و اگر جز این بود، شاید هزاران نفر تلفات جانى و میلیارها تومان تلفات مالى درپى داشت.

در راه حرم

آفتاب از نیمه گذشته بود كه راهى میقات «جُحفه» شدیم. آشفتگى و گرما و سر و صدا تا حدودى طبیعى است و قابل تحمل. اتوبوسى كه در اختیار كاروان است وابسته به شركت «مغربى» است. راننده‏اش یك مصرى نجیب است و با مسافران، مهربانانه و با محبت برخورد مى‏كند. شركت مغربى و چند شركت دیگر؛ از قبیل «ام القرى»، «الجزیره»، «دلّه» «سابتكو» و ... اتوبوس‏هاى زیادى در اختیار دارند و به وسیله آن، زائران را جابجا مى‏كنند.

بریدن از دنیا

اوایل شب به «جحفه» رسیدیم و مُحرم شدیم. فریادهاى «لبیك» كه از اعماق جان برمى‏آمد، دلها را مى‏لرزاند. با تن خیس از غسل در حوله احرام، مى‏ترسیدم كه مبادا در اتوبوس روباز از باد بیابان سرما بخورم اما هنوز نیمه اول شب بود و باد گرم نه تنها آزارنده نبود كه راحت‏بخش هم بود.

در حریم حرم

بعد از نیمه شب به مكه رسیدیم. با آن كه خسته و خواب‏آلوده بودیم، اما وجودمان از شوق لبریز بود. شهر مكه با خیابانهاى وسیع و چراغ‌هاى پرنور جلوه خاصى دارد.

محل اقامت ما در مكه، یك ساختمان چهار طبقه بود؛ از شدت خستگى، در سالن طبقه اول بى‏حال افتادیم. از این رو، كه همه سپیدپوش بودیم تو گویى گروهى مردگانیم كه در كنار هم آرمیده‏ایم. ساعتى بعد چاى آوردند، و آنگاه شامى یخ كرده، چون دیر رسیده بودیم. ساعت سه بعد از نیمه شب خوابیدیم و چهار و نیم براى اداى فریضه صبح بیدار شدیم.

بعد از صبحانه جانى گرفتیم و دسته‏جمعى عازم حرم شدیم تا عمره تمتع به جاى آوریم. گرچه به دلیل فیلم و عكس‏هایى كه از كعبه دیده‏ایم دیدار كعبه ناآشنا نیست، با این همه دیدار «خانه خدا» به راستى روح‏افزا و دلگشا است، گرچه صد بار آن را دیده باشى. به گفته حافظ:

ما در پیاله عكس رخ یار دیده‏ایم                                          اى بى‏خبر ز لذت شرب مدام ما

حرم قدرى خلوت بود، معلوم شد كه ساعتى پیش مراسم شستشوى كعبه انجام گرفته است. بهر حال طواف، نماز طواف، سعى بین صفا و مروه و تقصیر تا نزدیك ظهر طول كشید و دسته‏جمعى به منزل بازگشته، از احرام بیرون آمدیم. همگى خوشحالیم، چرا كه یك مرحله از اعمالمان را به سلامت و موفقیت انجام داده‏ایم.

در نزدیك محل اقامت، مسجدى است پاكیزه، خنك و مرتّب كه مى‏توانیم در آن، نمازها را به جماعت بخوانیم. براى برادران اهل سنت، شركت شیعیان در نمازهاى جماعت، بسیار جالب توجه و از نمودها و جلوه‏هاى برادرى اسلامى است. در روایات شیعه نیز بر فضیلت آن تأكید شده است.

آگهى یا اعلامیه‏اى كه بر دیوار مسجد زده‏اند، توجّهم را جلب كرد، اعلامیه‏اى است بر ضد استفاده از ماهواره و نیز مضرات فیلم‌هاى مبتذل ویدئویى و نشان از آن داشت كه حتى صداى روحانیان وهابى كه نان‏خور دولت سعودى هستند درآمده و تصور مى‏رود كه سرانجام این تعارض‏ها به برخوردى بین سختى‏اندیشان مذهبى و تجدّدطلبان دولتى بیانجامد. شهر مكه از آنتن‏هاى بزرگ ماهواره و نیز مغازه‏هاى نوار فروشى انباشته است. این آنتن‏ها تنها تصاویر برهنه و شهوت‏انگیز را عبور نمى‏دهد بلكه فرهنگ غرب را با تمام زیر و بم آن، میان خانواده‏ها مى‏برد. مردم عربستان از جهت رادیو هم در معرض تهاجم رادیوهاى مختلف بیگانه به زبان عربى هستند.

افزون بر این، مردم عربستان با درآمد فراوانى كه دارند، مى‏توانند زیاد به مسافرت بروند و همه جا را ببینند. از این رو، پیدایش تعارض و تضاد بین اندیشه‏هاى كهن سیاسى و فرقه‏اى با حقایق زندگى و دیدگاه‏هاى متفاوت حتمى مى‏نماید؛ باید منتظر بود و نتیجه را دید. نمونه‏اى از این تعارض، در موضوع توسعه توریسم توسّط دولت سعودى در سال گذشته رخ نمود. بدین سان كه در غیر فصل حج و عمره براى بازدید «حرمین شریفین» بردند و این عمل صداى روحانیان سنى مذهب و حتى وهابى‏ها را درآورد. اشتیاق مسافر غربى را به آفتاب و به مناظر شرقى در نظر بگیرید و ببنید كه دولت عربستان در فصل زمستان به شرط آن كه با مراسم حج و عمره برخورد نكند چه درآمد هنگفتى از توریسم غربى مى‏تواند كسب كند. شاید به همین دلیل است كه در شهر مكه و مدینه بیش از صد ساختمان بالاى ده طبقه، هم‏اكنون به سرعت در حالِ بالا رفتن است. اینك سؤالى كه پیش مى‏آید این است كه: اگر برنامه «توسعه توریسم» عملى شود، آیا در گستردن فرهنگ غربى در بین مردم عربستان مؤثر نخواهد بود؟ و آیا این عمل بدون واكنش خواهد ماند؟ بگذریم.

كعبه و حج همیشه اسلام را حفظ كرده است اگر تاریخ را نگاه كنید كعبه همیشه در اختیار كسانى بوده كه به حداقل آنچه اسلام نامیده مى‏شود مى‏اندیشیده‏اند. كمتر اتفاق افتاده كه كعبه و مكه و حج در اختیار شیعه و باطنیان باشد حتى در زمانى كه حاكمان كعبه سادات حسنى بودند، همان سادات حسنى (یا شُرفاء) زیدى مسلك و حتى بعضا سنى مذهب بودند. این است كه حفظ حداقل اسلام و ظاهر اسلام در مكه قدر مشترك تمام مسلمانان عالم از هر فرقه و مذهب بوده است؛ مانند قبله كه قدر مشترك همه مسلمانان است. اسلامى كه سیاهپوست مبارز آمریكایى تا كشاورز عقب‏مانده تبّتى را به یكسان در بر مى‏گیرد. مكه كه براى عرب جاهلیت امن بوده براى مسلمین نیز «حرما امنا» و «البلد الامین» باید باشد و این با فرقه‏گرایى از هر نوع سازگار نیست. لذا حرمت كعبه همچنانكه پیشوایان بزرگ (چونان حسین بن على (علیه السلام) در حركت تاریخى خود از مكه به سوى كوفه) نشان داده‏اند به هر قیمت باید محفوظ بماند. تا این نشانه توحید هست ما همیشه مى‏توانیم به حقیقت اسلام بازگردیم و اگر از آن دور شده‏ایم بازآییم، شاید معناى «مثابةً للناس»(1) همین باشد كه بازگشتگاه مردم است از افراط و تفریط به محور اسلام.

غروب روز سوم ذیحجه، با پله برقى به پشت بام مسجدالحرام رفتم. بسیار وسیع و با صفاست و غرق جمعیت. از بالا كه طواف كنندگان را مى‏بینى، در یك نگاه، دریاى مواج انسانها را كه همچون باغچه‏اى از گل‏هاى رنگارنگ است. اما وقتى با آن همراه شوى؛ یعنى نگاه را در آن رها كنى طیف انسانى بى‏نهایتى را مى‏بینى برگرد آن مغناطیس بزرگ، یا گردابى تمام نشدنى كه گویى در كعبه فرو مى‏رود. كعبه، معشوقه سیه‏جامه میلیاردها مسلمان تا قیام قیامت است با آن حال چهره‏اش كه هزاران هزار انسان با آرزوى بوسیدن و یا دست ساییدن بر آن، زیر دست و پا مى‏روند موفق نمى‏شوند.

مكه شهر «لا اله الا الله‏» و كعبه سمبل «توحید» است. در اینجاست كه از هر سمت بایستى قبله است؛ زن و مرد در كنار هم نماز مى‏خوانند، بل گاه زن پیشتر مى‏ایستد و نمازها همه درست است. در اینجا، تفاوت‏ها و رنگ‏ها همه از میان برمى‏خیزد. هنگام طواف زن و مرد در كنار همند تا فرق جنسیت هم لحاظ نشود.

در این احساس یگانگى و از خود بیگانگى در هر دور كه بغضى گلوگیرت نشود و هر ركوع و سجودى كه بى‏اشك بگذرد مغبونى؛ دریغ از ذكر گفتن آنجا كه خود عین ذكر مى‏شوى. نماز در حجر اسماعیل محشر است؛ سجده‏كنندگان زیر دست و پا را مى‏بینى كه بى‏خبر از همه چیز شانه‏هاى‏شان مى‏لرزد؛ مثل بچه گم شده‏اى كه مادرش را یافته و تازه بغضش تركیده، بى‏اختیار با تمام تن مى‏گرید و از هیجان و احساسات مى‏خواهد خفه شود. دریغ كه «الحالُ لا یدوم.»

اگر درویش در حالى بماندى                                                        سرِ دست از دو عالم برفشاندى

توهّم یا تصوّر، هر چه مى‏خواهند اسمش را بگذارند. اگر این حالت اتصال به كل و فراتر رفتن از خود، در اینجا میلیونها بار تجربه نشده بود، این همه سفارش «حجر اسماعیل» را نمى‏كردند، در اینجاست كه:

دیدار مى‏نمایى و پرهیز مى‏كنى                                               بازار خویش و آتشِ ما تیز مى‏كنى

این حالت برق‏گرفتگى را حتى عوام هم همین جور تعبیر مى‏كنند: «سیمش وصل شده بود.» دیدم: شفته‏اى در سعى صفا و مروه، به آواز، غزل مى‏خواند و مى‏رفت. شاید عارفانى كه همه ساله به حج مى‏آمدند دنبال همین حال بودند. ممكن است بگویید: مگر خدا همه جا نیست؟ آرى؛ اما مجموع شرایط چنین نتیجه مى‏دهد كه در اینجا گِره بُغضت باز شود. آن انقطاع مصنوعى و بریدن از خانمان و وطن و مال و جامه و حتى رفیق راه ـ كه بهتر است هنگام عبادت زود رهایش كنى ـ به طرف انقطاع راستین مى‏كشد. در این انقطاع كه تعلیمش را داده‏اند حقیقت و مجاز، ظاهر و باطن، ماده و معنا، جزء و كل، روح و جسم، مجمل و مفصل، مبهم و مبین، عجیب به هم آمیخته است:

چند گویى این و آن و جسم و جان                                              جسم و جان و این و آن آمیخته

چند گویى آن جهان و این جهان                                                  این جهان و آن جهان آمیخته

آن كه كعبه را از نزدیك ندیده است نمى‏گویم از دیدن شگفت‏ترین شگفتى‏ها، لیكن از دیدن یك شگفتى بسیار بزرگ محروم شده است. در اینجاست كه متوجه مى‏شوى چرا ملاصدرا براى چندمین بار مى‏خواسته است به حج برود و آخر در طریق حج، وفات یافته است.

و این كه بایزید به آن مرید گفت: «خرج حج را به من بده و هفت بار دور من بگرد و برو كه حجت مقبول است» باید دید كه آن مرید چه كسى بوده و براى چه مى‏خواسته برود؟ و این كه آن صوفى دیگر هیزم مى‏برد گفتند كجا؟ گفت مى‏خواهم این خانه را آتش بزنم كه مردم خدا را بپرستند. باز هم معنایى فراتر از ظاهر گزافه آن دارد چه هم خلاف عُرف است هم خلاف شرع و هم خلاف عقل. مُراد او تأكید بر پرستش خداست و حج جز این چیزى نیست. او با این عربده و ستیز مى‏خواسته است حقیقتى را گوشزد كند. این كه كعبه «كهنه صنم خانه‏اى است» و این كه یك وقت معبد زُحل بوده منافاتى به آنچه گفتیم ندارد. كعبه نخست خانه توحید بوده و به شرك آلوده شده و بالاخره به دست آخرین فرستاده خدا از آلایش‌ها پاك گردیده است.

پیغمبر غالب رسوم جاهلى را منسوخ كرد جز حج را كه تصفیه فرمود. چنان توحید محمدى پاك كننده بود كه بعضى مسلمانان سعى بین «صفا و مروه» را هم مى‏خواستند به كنارى نهند، آیه آمد: «انّ الصفا و المروة من شعائر الله‏ فمن حجّ البیت أو اعتمر فلا جناح علیه أن یطّوّف بهما و من تطوّع خیرا فانّ الله‏ شاكر علیم»(2) یعنى كه طواف این دو بلا اشكال است و بهتر است صدقه‏اى هم بدهند. باز بعضى مسلمانان مى‏خواستند از داد و ستد در حج، خوددارى كنند؛ آیه آمد: «لیس علیكم جناح أن تبتغوا فضلاً من ربكم ... .»(3)

از ویژگى‏هاى دیگر حج محمدى این بود كه امتیازات قریش را حذف كرد؛ آنان خود را «احمسى» و تافته جدا بافته مى‏انگاشتند، آیه: «أفیضوا من حیث أفاض الناس»(4) و آیه: «وأتُوا البیوت من أبوابها»(5) در ردّ این پندار، نازل گردید.

دیگر از خصوصیات حج محمدى، اعلام برائت از مشركین است: «و أذان من الله‏ و رسوله الى الناس یوم الحج الاكبر انّ الله‏ برى‏ء من المشركین و رسوله.»(6) و این تكاندنِ آخرین پندارهاى شرك آمیز از مراسم حج و جدا كردن همه حساب‏هاست. (پاره‏اى از مستشرقان باقى ماندن مراسم حج را در دیانت توحیدى اسلام شگفت‏آور پنداشته‏اند) براى اعلامِ برائت از مشركان، مخصوصا به این نیت، سوره توبه را بار دیگر با تأمّل و توجه خواندم؛ (علاوه بر آن كه در ختم قرآن خوانده بودم) از باب حرف توى حرف این را هم بگویم كه امسال برنامه برائت از مشركان هم به شكل تجمع آرام و سخنرانى در عرفات و هم به صورت تظاهرات و شعار دادن در اطراف مسجدالحرام، در عصر روز دوازدهم كه حجاج از منا به مكه برمى‏گردند، توسط شیعیان لبنان و دیگران صورت پذیرفت. تظاهرات عصر روز دوازدهم، چون قبلاً اعلام نشده بود با موفقیت بهترى تحقق یافت چه این كه پلیس خواست، خودش را جمع و جور كند، ظاهرا اذان مغرب شده بود و صف نماز بسته و مقصد انجام یافته بود، از این رو نتوانستند كسى را دستگیر كنند. بدین گونه در حج كه جامع عبادات اسلامى است، جهاد هم تجلى مى‏یابد. قرآن نیز كسانى را كه با دعوى «سقایت حجاج» و «عمارت مسجدالحرام» خیال برترى فروختن دارند، فروتر از كسانى قرار داده كه با ایمان به خدا و روز جزا «جهاد فى سبیل الله‏» هم مى‏كنند.(7)

چند روزى تا حركت به سوى عرفات فرصت بود. ساعت یك بعد از ظهر به كوه «حرا» رفتیم شاید كلاً از سربالایى عاجز هستم. من توان بالا رفتن را نداشتم بر دامنه كوه نشستم، دوستان رفتند در «غار حرا» نماز خوانده و برگشتند بعضى بچه‏هاى كوچك و پیرزن‌ها هم مى‏رفتند. بر خلاف دیگر مساجد، مسجد این محل، آب ندارد و خیلى كوچك است. یك آگهى هم اول كوچه نصب كرده كه لمس سنگها و بوسیدن سنگهاى این كوه و نماز خواندن در این كوه، جزء سنت نیست و بدعت است. این سال، به خیال خود با مظاهر ضد توحید مبارزه مى‏كنند در حالی كه دوست داشتن پیغمبر و آنچه مربوط به اوست، عین توحید است. و جدا كردن حبّ خدا از دوستى رسول، تصور غلطى است كه در زمان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هم داشته‏اند. اشتباه اینجاست كه محبت رسول الله‏ و اهل بیت (علیهم‏السلام) را در عرض محبت خدا فرض مى‏كنند، حال آن كه اینها در طول همان محبت خدا است. «قل ان كنتم تحبون الله‏ فاتّبعونى یحببكم الله‏.»(8) براى دیدن غار ثور هم خواستم بروم نشد.

تقریبا هر روز طوافى داشتیم و نماز در حجر اسماعیل.

شهر مكه مثل گذشته تاریخى‏اش همه مصنوعات و اشیاى خوب عالم را در خود گرد آورده است و عربهاى مكه در گذشته كاسب و تاجر بودند، لیكن اكنون تن‏پرور شده‏اند و فروشندگان پاكستانى و افغانى و هندى جایگزین آنان شده‏اند. خیابان‏ها پر از مغازه‏هاى دلالى و بنگاه معاملاتى است. كوه‏ها را مى‏تراشند و جایش ساختمان‏هاى چند طبقه مى‏سازند. مى‏گفتند: دولت، براى احداث ساختمان وام‏هاى دراز مدت مى‏دهد. هتل‏دارى و ... براى آنان راه درآمد خوبى است. صاحب‏خانه ما عربى است عدنان نام. وى سه زن دارد و درآمدش از اجاره دادن خانه خویش به زائران حج و عمره است. ضمنا كارگاه جوشكارى صندلى فلزى هم دارد. در اوقاتى كه زائر نیست، هر طبقه، در اختیار یكى از زنان و بچه‏هایش است، وقتى مسافر آمد، هر سه خانوار در قسمت انتهایى و مجزاى ساختمان جمع مى‏شوند. یك نوكر افغانى متأهل و یك نوكر تایلندى هم داشت كه توى گاراژ مى‏خوابیدند.

دكان‌هاى انباشته از مواد خوراكى با نام «بقّاله» و بنگاه‌هاى صرافى و مغازه‏هاى فروش لوازم صوتى و نوار ویدئو و تلویزیون و سایر كالاهاى مصرفى، خیابان‏هاى اصلى ـ به ویژه در منطقه مركزى ـ را پوشانده است. حاجى‏هاى آسیایى زرد پوست، امسال زیاد بودند و خوب خرید مى‏كردند. این یكى از مظاهر رفاه اقتصادى جدیدشان است و گویى منعى چندین ساله برداشته شده كه اینطور با شور و شدت و كثرت به حج مى‏آیند. خیلى هم معتقد و منضبط به نظر مى‏آیند و مؤدب هم هستند.

از عصر روز هشتم آماده‏باش دادند. نماز مغرب را خواندیم و شام خوردیم ولى تا ماشین حاضر شد و راه افتاد به نصف شب كشید. البته وقوف در عرفات قدرِ واجبش از ظهر روز نهم تا مغرب است، ولى حجاج ایرانى و شیعه و بعضى دیگر، براى آن كه فضیلت شب عرفه را درك كنند، زودتر مى‏روند. به هر حال، با احرام به عرفات رفتیم و جاگیر شدیم. روز نهم، تا پاى بلندى «جبل الرحمه» رفتم. مى‏گویند در اینجا آدم و حوا یكدیگر را شناختند و توبه‏شان قبول شد. روز عرفه دعاى عرفه هم خوانده شد؛ خیلى با حال و پر معناست.

مراسم برائت به آرامى در این روز انجام گرفت؛ در حالى كه روبروى «بعثه» ماشین‏هاى پر از كماندو توقف كرده بود.

بعد از مغرب، از عرفات به سوى مشعر حركت كردیم. حركت سنگین و گام به گام است، چون همه حجاج در این طریق هستند. سنگ جمع كردن براى «رمى جمرات» در اینجا صورت مى‏گیرد. طبق فقه شیعه، سنگ‏ها باید بكر باشد. زائران شیعى سنگ‏ها را از خاك در مى‏آورند یا سنگ بزرگى را مى‏شكنند و حدودا به اندازه فندق در مى‏آورند.

«وقوف» در «مشعر»، بین طلوع سفیده صبح تا طلوع آفتاب از واجبات این مرحله است. شاید به قول عرفا: این وقوف اشاره‏اى به طى مراحل سلوك باشد. در اینجا، اتفاق خنده‏دارى افتاد، بعد از اذان اول، روحانى ما جلو ایستاد و كنار خیابان نماز صبح خواندیم، نماز ما كه تمام شد، اذان دوم را سر دادند. یك افسر راهنمایى كه قدم مى‏زد و ظاهرا از این كه ما كنار خیابان را اشغال كرده بودیم، ناراحت بود، تَشَر زد كه «لِمَ لا تصلّون؟» در حالى كه ما نماز خوانده بودیم، ولى تا آخر وقت (طلوع آفتاب) كه ما بودیم، ندیدیم او نماز بخواند. این هم از نهى منكر بعضى مأموران سعودى. نظیرش را در مدینه دیدم، حدود چهار بعد از ظهر از كنار «مركز صحّى» سیّار هلال احمر سعودى مى‏گذشتیم، گفتیم برویم تو ببینیم با مریض‏ها چطور برخورد مى‏كنند؟ ـ البته ایرانى‏ها نیازى به «مركز صحّى» سعودى ندارند، درمانگاه‏هاى ایران، بیماران غیر ایرانى را هم مى‏پذیرد. ـ وقتى داخل شدیم و توى صف ایستادیم، وقتِ نماز عصر بود، مأمور اسم نویسى، مى‏گفت: «لِمَ لا تصلّون؟» حال این كه خودش و رفقایش نشسته بودند نوشابه مى‏خوردند و بگو بخند داشتند و نماز نمى‏خواندند. این كه مى‏گویند: وقت نماز خرید و فروش موقوف مى‏شود، اغلب همین طور است، ولى خلافش را هم دیدیم. یا اكنون عادى شده یا از اول هم به آن قرصى كه مى‏گویند نبوده است. به هر حال، باید پشت و روى سكّه را دید.

بعد از آفتاب، به سوى منا حركت كردیم این شهرك، نزدیك مكه و به آن چسبیده است و صحراى آن كه محدوده معینى دارد، مانند عرفات، تمام ظرفیت پُر مى‏شود. و ظاهرا آمار حجاج همین دو میلیون است. مگر این كه ترتیبات دیگر مثل احداث ساختمان چند طبقه به جاى چادر، اندیشیده شود. در گرما، به منا رسیدیم و در چادرها مستقر شدیم و پس از صرف صبحانه مختصرى جداى از گروه، براى سرعت در كار، سه نفرى راه افتادیم. به سرعت به طرف جمرات رفتیم، سیل جمعیت با اتومبیل‏ها كه رفت و آمد مى‏كرد و گرما و بوى تعفّن شدید ـ كه مُحرم نباید از آن اظهار كراهت كند ـ درآمیخته بود و راه رفتن در حال تنه زدن و فشار و گرما با بى‏خوابى شب و كوفتگى عرفات چنان مشكل بود كه یكى از همراهان در چهار ـ پنج كیلومترى «جمرات» واماند. او را كنار سقاخانه‏اى نشاندیم و رفیقِ دیگر كه یازدهمین سفرش بود، قرار شد نیابتا به جاى او «جمره عقبه» را سنگ بزند؛ بقیه راه را تندتر رفتیم. رسیدیم به جمره عقبه ـ شیعه مرجّحا باید از طبقه پایین براى سنگ زدن استفاده كند ـ با آن كه بار اوّلم بود، در ازدحام شدید كارم را به نیكى به جا آوردم و شیطان را هفت بار مورد اصابت قرار دادم. فقط امیدوارم كه با نیشخند معنى‏دارى به ریشم نخندیده باشد. در آنجا یك ایرانى را دیدم كه سنگ تمام كرده بود و كارش لنگ بود؛ مى‏خواست از زمین سنگ بردارد. گفتم: اینها پوكه‏هاى خالى و عمل كرده است، به درد نمى‏خورد و از آن سنگ‏هاى بكر «مشعر» به او تعارف كردم. گفت: اى آقا، فرقش چیه؟ گفتم: تو در خانه‏ات هم مى‏توانستى در دل خود شیطان را سنگ بزنى، حال كه اینجا آمده‏اى آنطور كه گفته‏اند عمل كن. قبول كرد و چند سنگ برداشت كه خرجِ شیطان بزرگ كند. برگشتیم و رفیق اول را از كنار سقاخانه برداشته راه افتادیم، ظهر بود كه به چادر رسیدیم، گرما زده و از پا درآمده.

خیلى دوست داشتم كه به قربانگاه بروم و «ذبح عظیم» را ببینم، ولى در خود توان ندیدم و عجله هم داشتم كه زود از احرام بیرون بیایم، از این رو به اتفاق چند تن، به مدیر كاروان وكالت دادیم تا برود و به جاى تك تكِ ما قربانى با شرایط فقه شیعه بخرد و به دست ذابح شیعى با شرایطِ درست ذبح كند. این كار ساعتى بیش طول نكشید و ما بعد از صرف نهار (نان و هندوانه) و چاى، بعد از آن كه یقین كردیم، قربانى ما ذبح شده است، سر تراشیدیم (حلق) و كلّه شستیم، و از احرام خارج شدیم. آنها كه به دست خود قربانى مى‏كردند، احساس اداى تكلیف بیشترى داشتند. یكى از آنان گفت: چشم قربانى را سرمه كشیدم، آبش دادم، یك تكه نبات در دهانش گذاشتم، بوسش كردم و به زمینش زدم و سرش را بریدم.

قیمت قربانى صبح سیصد و پنجاه ریال و ظهر سیصد ریال سعودى بود. بعد از ظهر به دویست و پنجاه ریال و عصر به دویست و بیست ریال هم رسیده بود. بعضى سالها عكس این جریان واقع مى‏شود، یعنى عصر، رو به گرانى مى‏رود.

پیشتر در مكه یك آگهى از سوى بانك اسلامى دیدم كه قیمتِ دام را تعیین نموده و پیشنهاد كرده بود پول قربانى را به حساب بانك بریزند و قربانى‏ها دسته‏جمعى ذبح و یخ زده شود و براى فقراى كشورهاى مسلمان حمل گردد. ظاهر پیشنهاد بسیار معقول بود و از اتلافِ تأسف انگیز گوشت تازه جلوگیرى مى‏شد. با روحانى و مدیر كاروان مطرح كردیم، گفتند: اشكال در اینست كه اوّلاً: آنان در انتخاب قربانى رعایت شرایط فقه شیعى را نمى‏كنند، همچنین ذابح شرایط فقه شیعى را ندارد افزون بر این قربانى هر شخص، باید معین باشد و به دست خود او یا نایب او ذبح شود. هزار قربانى نامعین براى هزار حاجى نامعین، مُجزى و مُكفى نیست ـ در هر حال ما طبق فقه شیعه عمل كردیم ـ بر عهده مجتهدان است كه با توجه به مآخذ و اصول، راه حل معقولى براى این مشكل پیدا كنند. به ویژه كه قرآن، تصریح فرموده است: «فكلوا منها و أطعموا البائس الفقیر.»(9) گفتند: یكى از مجتهدان فتوا داده است كه اگر قربانى در منا یافت نشود شخص مى‏تواند تلفنى با ایران تماس بگیرد كه در ساعت معین به نیابتش قربانى كنند و پس از احراز صحت وقوع قربانى، حاجى مى‏تواند «حلق» كند. این خوب حرفى است و گوشت به مستحق مى‏رسد و تلف نمى‏شود؛ جز این كه قید اوّلش كمتر تحقق مى‏یابد. آنقدر قربانى مى‏آورند كه زیاد هم مى‏آید. چنانكه گفتند: امسال چندین كامیون دامِ زنده برگرداندند.

حدود ساعت پنج بعد از ظهر، عید قربان با لباس معمولى (بدون احرام) بیرون آمدیم، تا در منا گشتى بزنیم. چادرهاى ایرانى‏ها در جاى متوسط و بهتر از متوسط بود. محدوده حاجى‏هاى آفریقایى ـ چه عرب زبان و چه غیر عرب زبان ـ بسیار فقیرانه و آلوده بود. همه جا دستفروش‏ها بساط پهن كرده بودند. سیاه‏هاى آفریقایى غیر عرب زبان، ظاهرا ـ تحت تأثیر استعمار ـ از جهت حجاب، نسبت به سیاه‏هاى عرب زبان، كمتر مقیّدند. خرید و فروش با زبان اشاره و یا همان زبان بندرى و حمالى و بازارى ـ كه در ابتداى نوشته آمد ـ صورت مى‏گرفت. شادمانى در همه چهره‏ها بود كه قسمت عمده كار را به جا آورده بودند.

بخش مربوط به عرب‏ها (مصرى‏ها، سورى‏ها، لبنانى‏ها و ...) هم نسبتا پاكیزه بود، ولى ورود و خروج به كمپها كنترل مى‏شد، بر خلاف كمپ ایرانى‏ها كه آزاد بود. مصرى‏ها و سورى‏ها و لبنانى‏ها خرج هم به عهده خودشان است، بخرند و ببرند و بپزند و بخورند و بشویند. لیكن، ما از مهمان هم محترم‏تر بودیم. دلم مى‏خواست كمپ مسلمانان اروپایى و آمریكایى را ببینم؛ از یك شُرطه، پرسیدم؟ گفت: كارتت را ارائه بده. حالیش كردم كه تازه مُحلّ شده‏ام و فراموش كرده‏ام كارتم را در جیب بگذارم. منطقه دورى را نشان داد، دیدم وقت ندارم. به طرف چادرهاى خودمان برگشتم و شب را با وجود فشردگى و ازدحام و ناراحتى جا، نسبتا راحت خوابیدم. نزدیك صبح بیدار شدم و با یكى دو نفر براى نماز صبح به طرف مسجد «خیف» راه افتادیم.

هوا خنك و نسبتا خلوت بود، ولى مسجد خیف مالامال از جمعیت. به هر شكل نمازى خواندیم و بیرون آمدیم و به طرف جمرات رفتیم. طبق فقه شیعه باید منتظر بود تا آفتاب بزند، بعد از طلوع خورشید، جمره «صغرى» و «وسطى» و «كبرى» را به ترتیب هر كدام را هفت سنگ زدیم و دیدیم كه اصابت كرد. در پاى جمره بزرگ، شاید از این بابت كه دیروز هم سنگش زده بودم، سنگى به ملایمت به پشت گردنم خورد؛ اما یك حاج آقاى بازارى، سنگ بزرگى به پیشانیش خورده و حسابى شكسته و خونین شده بود. ماندن در منا از غروب تا نصف شب الزامى است. بعضى صبح‏ها به مكه مى‏رفتند ـ براى اعمال یا خرید یا استراحت ـ و به موقع برمى‏گشتند. ما در منا ماندیم. بعد از ظهر روز یازدهم، به گردش در شهر پرداختیم. منا غالبا چادر است، اما قدرى ساختمان هم دارد. به طرف پاكیزه‏تر و آبادتر شهر رفتم. كمپ خودِ حجاج سعودى و اروپایى‏ها و آمریكایى‏هاى مسلمان، بسیار پاكیزه و اعیانى است. از لجن و قاذورات و دست‏فروشان مزاحم خبرى نیست. حجاج سعودى را دیدم كه با اتومبیل‏هاى مجلل آمده بودند، زن و مرد و پیر و جوان مثل این كه بخواهند به تفرج صحرا بروند. قدم زنان از راه بالا كه كم ازدحام و حتى مصفّاست به طرف جمرات مى‏رفتند. بعضى جوان‏ترها آدامس مى‏جویدند و سیگار مى‏كشیدند. مسن‏ترها با وقارى كه لازمه عبادت است راه مى‏پیمودند. بعضى‏ها در راه نوشابه سبیل مى‏كردند.

در مراسم توحیدى حج، طبقاتى بودن محسوس است. یك مقایسه گذرا میان كمپ پاكستانیها و خود سعودیها، حقیقت را نشان مى‏دهد. الآن هم در نظرم عبور مى‏كنند: سیاهان خوش قلب و آرام، پاكستانى‏ها با صداى نازك و متضرع، افغانى‏هاى زبان باز و احیانا پرخاشجو، این دسته عموما فقیرند. ترك‏ها خشن و مغرور راه مى‏روند، امّا در حرم و مراسم عبادت خاشع هستند. عرب‏هاى سعودى بیشتر متفرعن‏اند تا كى باد ثروت خالى شود؟! حالا پول دارند و باد كرده‏اند و نمى‏دانند كه به قیمت فقر سیاهان در نیجریه، سعودى دارد نفت را بى‏حساب حراج مى‏كند. حالا شاید نظم نو جهانى خوابى هم براى دوشیدن بقیه پس‏اندازهایشان و صاف كردن حساب‏ها دیده باشد. الآن كه پول سعودى با دلار همسو تثبیت شده است. باید دید مجموع شرایط داخلى و خارجى به كجا مى‏كشد؟

شب دوازدهم را هم مى‏گذراندیم. صبح باز هم نماز را در مسجد خیف خواندم. پیغمبر در این مسجد نماز گزارده و متبرك است. بعد از نماز، خواستم استراحتى بكنم، عربى تكانم داد،در حالى كه پهلوى من عرب دیگرى خوابیده بود. بحث نكردم، برخاستم و آرام آرام به سوى جمرات راه افتادم كه براى آخرین بار، هر سه ستون شیطان را سنگ بزنم. پشت بام را هم رفتم تماشا كردم، خلوت و دلباز و گشاده است. عرب‏ها و خارجى‏ها خودشان از اینجا سنگ مى‏زنند. سالن پایین همیشه پر از گرد و خاك و هواى گرفته است، با آن كه تهویه‏هاى بسیار قوى در آن كار مى‏كند. بعد از طلوع آفتاب، به پایین رفتم سنگ‏ها را زدم. پاى جمره وسطى وسط جمعیت گیر كردم و كم مانده بود زیر پا بروم، همتى كردم و با یاد خدا، خود را از منگنه بیرون كشیدم، تنم به تمام معنا خیس عرق، پاچه شلوارم تا نزدیك زانو پاره شده بود اما پاى استخوانیم، دم‏پایى را محفوظ نگه داشته بود. آن راه هشت نه كیلومترى برگشت را كه نمى‏توانستم پابرهنه برگردم. تا گیر نكرده باشى نمى‏دانى من چه مى‏گویم. در هر حال، به خیر گذشت. «جمره كبرى» را با موفقیت از دور، زدم. باز هم، به چند ایرانى بقیه سنگ‏هایم را هدیه دادم و فارغ‏البال براى صبحانه بازگشتم. خواب مختصرى بعد از صبحانه حالم را جا آورد. ولى تمام هیكلم عرق آلوده است. البته هنوز نمى‏توان اظهار نفرت كرد؛ براى همین تو را آورده است كه شاخت را بشكند، منیّتت را خُرد كرد، زیر پا بشوى، دست از پا خطا نكنى، قسم نخورى، فحش ندهى، به محیط زیست لطمه نزنى، به جانور و گیاه صدمه نزنى، زینت نكنى، عطر نزنى، در آینه خود را نبینى، به لذّت جنسى نیاندیشى، سر برهنه باشى، دوخته نپوشى، یك رنگ باشى. آخر عید قربان البته ما مُحلّ شده بودیم؛ ولى حال و هواى احرام در سر ما بود و هنوز اعمالى باقى داشتیم كه بایست در مسجدالحرام صورت پذیرد. بعد از ظهر دوازدهم، با اتوبوس به طرف مكه حركت كردیم باز هم قدم به قدم. كاش پیاده مى‏رفتیم. پیاده‏ها یكى دو ساعته به منزل رسیدند و سواره‏ها سه چهار ساعته. منزل ایرانى‏ها اكثر در منطقه «عزیزیّه» بود كه نزدیك منا است عده‏اى هم ظاهرا در «كعكیه» بودند كه در مسیر «غار ثور» است. ایرانى‏ها را معلوم است كه چرا دور از حرم مسكن داده‏اند. البته «عزیزیّه» تازه‏ساز و پاكیزه است و از محلاّت خوب مكه محسوب مى‏شود. «جامعة ام‏القرى» یا دانشگاه دینى و چند كتاب‏فروشى در همین منطقه است و كوى دانشجویان در اطراف خیابان دانشگاه واقع است.

ما به منزل رسیدیم و به استراحت پرداختیم. عملیات شب نهم تا عصر دوازدهم با كم خوراكى و كم خوابى و گرما و زندگى فشرده در چادر و محیط آلوده، بسیار سنگین است و بعضى را از پا مى‏افكند. به محض رسیدن به منزل «عدنان»، كاروان به استراحت پرداخت. من حمام كردم و آلودگى‏ها را در حد توان زدودم و خوابیدم.

روز سیزدهم، اول صبح، براى «طواف» و «نماز طواف» و «سعى» و «تقصیر» سپس «طواف نساء» و «نماز طواف نساء» رفتیم. تمام این كارها را به سرعت و شوق به جاى آوردیم و حاجى شدیم، بحمدالله‏. ازدحام غریبى بود و هیچ نسبتى با مكه هفته پیش نداشت. ظرف آب هرگز از دستم جدا نمى‏شد. در یكى از طواف‏ها كه به ساعات گرم برخورد، در یك فشار و تلاطم عجیب، جوانى را دیدم كه مادر پیرش را میان بازو گرفته طواف مى‏داد و پیرزن از گرما و ضعف داشت غش مى‏كرد، بى‏معطّلى و بى‏خبر آب را به سرش خالى كردم. مثل ماهى كه از روى خاك بردارى و در آب بیاندازى زنده شد و جوان كه هاج و واج شده بود، ممنون گردید.

در بازگشت به خانه كه عمدا پیاده آمدم، باز ظرف آب را پر كردم و راه افتادم، در راه پیرمردى را دیدم از گرما له‏له مى‏زد او را هم به همان ترتیب سر حال آوردم و كلّى با او شوخى كردم؛ دو سه روز بعد، در طواف مستحبّىِ «عمره مفرده» دست بر دوشم زد و آشنایى داد.

در كتاب‏فروشى‏ها گشتى زدم. كتاب خیلى گران است تقریبا هر ده، پانزده صفحه را یك ریال قیمت زده‏اند. به جز كتاب‏هاى عمومى ـ مثلاً تاریخ طبرى یا شرح صحیح بخارى یا سیره حلبیه ـ كه همه جا یافت مى‏شود. یك مشت نشریه بازارى بود از قبیل آیین آشپزى، چگونه سلامت روانى خود را حفظ كنیم؟ كتاب‌هاى ساده‏اى در معرفى قهرمانان عرب و اسلام، آموزش كامپیوتر، و ... كتاب‌هایى هم بود با سلیقه و اندیشه حاكم بر عربستان، بر ضد فرقه‏هاى مذهبى ـ و غالبا بر ضد شیعه ـ بر ضدّ عَلَمانیه (یعنى حكومت لائیك) و بر ضد هر نوع تجدد و ترقى طلبى. در واقع آنجا جمود و تحجّر تبلیغ مى‏شود.

زرگرى‏ها غوغاست و حضورِ من از همه خنده‏دارتر، چون پولم براى خرید هدایاى معمولى براى خانواده خودم هم به زور مى‏رسد.

یك لطیفه ادبى هم اینجا بیاورم: به مغازه‏اى رفتم فروشنده‏اش پاكستانى بود. دو سه بار جنسى را كه مى‏خواستم زیر و رو كردم و روى قیمت چانه زدم و آخر نخریدم و بیرون آمدم و گفتم: «عُذرا» فورى افزود: «أو نُذْرا»! دانستم از خودش نیست، از یك ادیب شنیده ولى خوب و به جا خرجش كرد.

روز چهاردهم ذى حجه رفتیم به «تنعیم» و براى عمره مفرده مستحبى مُحرم شدیم و در ماشین سر باز نشسته به مسجدالحرام آمدیم. ـ تمام كارها به سرعت انجام شد ـ و ثواب آن را به شخص منظور هدیه كردم.

در بازگشت كه باز پیاده آمدم ـ كه این پیاده‏روى اگر از آفتاب صدمه نبینى كاملاً مفید است ـ از تونل مخصوص پیاده‏روها گذشتم. ـ دو تا تونل است، یكى براى روندگان یكى براى آیندگان و عرب‏ها به تونل «نَفَق» مى‏گویند كه در اصل به معناى سوراخ موش است ـ در این تونل هواكش‏هاى قوى كار گذاشته شده، و خیلى كمك به عبور و مرور مى‏كند. روى دیوارها كلمات فارسى هم گاه دیده مى‏شد كه با گچ و زغال نوشته بودند زیر پا پاره‏هاى ورقِ بازى هم دیدم. ظاهرا عبارات فارسى كار افغانى‏ها بود. در مورد كلمه «نَفَق» به یك شوفر تاكسى گفتم: «لِمَ یسمون التونل بالنفق، النفق حُجْرا للفأرة، و الفأرة هى التى تأكلها الهرّة.» سجع اخیر را تكرار كرد و خوشش آمد و «أیه» گفت. پارك‏ها و درخت‏هایى كه در مكه هست، با زحمت و خرج زیاد تهیه شده حتى خاكش را از بیرون آورده‏اند.

روز دیگر هم از فرصت استفاده كرده به «تنعیم» رفتم و بار دیگر مُحرم شدم و عمره مفرده مستحبى، رجاءاً، به جاى آوردم و ثوابش را براى شخص دیگرى هدیه كردم. در بازگشت كه نیز پیاده مى‏آمدم و حوله خیس را بر سر كشیده بودم، جوانى ایرانى را دیدم كه زیر آفتاب مى‏رفت و در آفتاب ده صبح از گرما كاملاً متأذّى بود، به شیوه خودم سر حالش آوردم. خیلى ممنون شد و دستى داد. معلوم شد بچه شهركرد است و به عنوان خدمه آمده. همو به من خبر داد كه بعد از ظهر روز دوازدهم شیعیان لبنان هنگام عصر در اطراف مسجدالحرام تظاهرات كرده «مرگ بر آمریكا» و «مرگ بر اسرائیل» گفته‏اند. بعدها بازرس «بعثه» كه به كاروان ما هم مى‏آمد خبر را تأیید كرد.

كلمه «تنعیم» كه نام مسجدى است در حومه مكه و یك وقت خارج شهر بوده است، قبلاً در شعر «ناصر خسرو» و شعر «ابن عربى» برایم آشنا بود. ظاهرا اهل مكه از اینجا مُحرم مى‏شوند. گفتند قبلاً مسجدى مخروبه بود. اخیرا احیاء و بازسازى كرده‏اند از جهت آب، هر دو روزى كه ما رفتیم وضع خوبى نداشت. ولى ظاهر شكوهمندى دارد.

در ایام مكه با آن كه وقت كم داشتم (بحمدالله‏) قرآنى ختم كردم و بیشترش را در بیت الحرام خواندم. طواف مستحب زیاد به جاى آوردم. در طواف، صحنه‏هاى جالبى پیش مى‏آمد. هر وقت دو نفر نزاع مى‏كردند، با عبارت: «لا جدال فى الحج» آنان را از این كار بر حذر مى‏داشتم. گاه هر دو نفر و هر سه نفر روبوسى مى‏كردیم. یك روز صبح، تُرك میانسال تنومندى را دیدم كه عیال خود را میان دو بازو گرفته طواف مى‏داد. شاید دست كسى به زنش خورده بود كه داد و فریاد مى‏كرد، گفتم: «لا جدال فى الحج» بانگ زد: «آروادى باسدى، لا جدال فى الحج؟!» دو سه ایرانى و ترك كه دور و بر بودند خنده‏شان گرفت.

یك روز سیاهپوست پر زورى ندانسته پاى یكى را لگد كرده بود و آن یكى داد مى‏زد و سیاهپوست داشت عصبانى مى‏شد، به شانه لخت و خیس از عرقش زدم و گفتم: «لا جدال فى الحج» گفت: «لا جدال فى الحج» طرف را بوسید و اشك از چشم هر دوشان سرازیر شد و من هم گریه را رها كردم. سیاه‏ها خیلى خوش قلب و بى‏شیله پیله‏اند. بى‏اختیار، یاد بلال، آن موحّد پیشگام مى‏افتى، و این كه پیغمبر «اسهدِ» او را بر «اشهد» دیگران ترجیح مى‏داد، و این كه بلال بعد از پیغمبر براى كسى اذان نگفت و ... .

زردها هم زیاد بودند. اسلام رنگین‏پوست‏ها را ربوده است. این كه قرشى بر حبشى برترى ندارد و این كه همه خاكزاده‏ایم و خاكى بر خاكى برترى ندارد، براى رنگین‏پوستِ تحقیر شده مفهوم‏تر است. خیلى از عرب‏ها متأسفانه هنوز «حمیّتِ جاهلیت» خود را دارند. یك روز صبح در طواف، كسانى خود را به مقام ابراهیم مى‏چسباندند و آن را مى‏بوسیدند؛ عربى داد زد: «حرام، حرام.» آرام به او گفتم: من این كار را نكردم و نمى‏كنم، اما تو چرا مى‏گویى حرام است؟ اینها براى خدا این كار را مى‏كنند. گفت: براى خدا آنطور باید عمل كرد كه در سنت آمده است. خواستم چیزى بگویم، لج كرد و رفت. بیشتر روى ایرانى‏ها حساسیّت دارند. اگر ترك یا سیاهپوست و یا زردپوست كارهاى ـ به نظر آنها ـ بدعت‏آمیز یا به تعبیر كوته فكرانه‏شان شرك‏آمیز بكند، زیاد سر به سرش نمى‏گذارند؛ ولى روى شیعه ایرانى حساسیت دارند؛ چه در مكه چه در مدینه، این محسوس بود. البته از این طرف هم جبهه‏گیرى هست. بر عهده علماى مذاهب اسلامى است كه عوام را با تعصباتشان برنیانگیزند، و انصافا در سال‏هاى اخیر، تعلیماتى كه به حجاج شیعه ایرانى داده مى‏شود در جهت تقریب و اخوت اسلامى است. من حُسنِ اثر شركت در جماعات اهل سُنت و اقتداى به ایشان را كرارا به چشم دیدم. آن كوردلانى كه از جدایى قلبى مسلمانان سود مى‏برند، قشر گرایى‏هاى جاهلانه را از هر سو دامن مى‏زنند. عاقلان و خیرخواهان، ضمن آن كه نمى‏خواهند چندگانه باشیم، چندگونگى را مى‏توانند تحمل كنند.

بالاخره راهى مدینه مى‏شویم. از شهر «لا اله الا الله‏» به شهر «محمد رسول الله‏ صلی الله علیه و آله» مى‏رویم. ازدحام جاده و كنترل مكرر گذرنامه‏ها، باعث مى‏شود كه راه، حدود دوازده ساعت طول بكشد. نهارى و استراحتى و حرم رسول الله‏ صلی الله علیه و آله. مردم مدینه، با شیعیان هم‏دل‏ترند؛ چون شیعه هم دارد اما مأموران آنجا خشك‏تر و گاه بى‏ادب‏ترند. در زیارتِ اول كفشم را از كفش‏كَن بردند، كفشى كه در طواف‏ها و رمى جمرات و آن همه رفت و آمد حرم، گم نشده بود و با هم رفیق شده بودیم، یك جفت دم‏پایى پلاستیك بود، كه روى تقاطع دو تسمه‏اش را هم به اندازه یك سكّه سوراخ كرده بودم. شاید گم شدن كفش، اشارتى بود كه: «فاخلع نعلیك.»

دم غروب، رفتیم بقیع غریب. چقدر غمناك است. حقیقتا قبرستان است.

باز فردا صبح، حرم رسول الله‏ صلی الله علیه و آله، سپس بقیع. ایرانى‏ها گروه گروه، مجلس ذكر و زیارت دایر كرده‏اند. جمعیت كه زیاد شد، مأمور آنان را متفرق مى‏كند. شیعه اینگونه خوش دارد كه به گوشه دیوارى كز و ندبه كند و بغض خود را بتركاند. مأموران سعودى چه با «انیفورم» و چه با «چفیه عگال» با نگاهِ سرد و گاهى مسخره‏آمیز لیكن دقیق، ایرانى‏ها را در نظر دارند. زائرى مى‏پرسد: اینجا قبر «زوجات رسول الله‏» است؟ مأمور شخصى‏پوش مى‏گوید: «ان شاء الله‏» من براى امتحان از دیگرى پرسیدم: «اینجا قبر ام‏البنین است؟ گفت: «الله‏ أعلم، و من ام‏البنین؟»

كنار قبر چهار امام (امام حسن، امام سجاد، امام باقر، امام صادق علیهم السلام) همیشه صف فشرده‏اى از زوار هست و زیارتنامه مى‏خوانند. بقیع از اذان صبح تا ساعت هشت و از نماز عصر تا مغرب باز است. اما بقیع، مشترى بیست و چهار ساعته دارد. مخصوصا شب‌ها مى‏روند پشت دیوار، دعا مى‏خوانند و ذكر مصیبت و گریه مى‏كنند؛ همچنین صبح‏ها. زیارتنامه‏خوان عرب هم هست، عین زیارتنامه‏خوان‏هاى قم و حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و مشهد. وقتى شروع مى‏كند به خواندن، اگر دور و برش قیافه ترك و افغانى ببیند، بعد از سلام بر پیغمبر و صحابه و زوجات رسول، مى‏گوید: «السلام علیك یا عثمان بن عفان.» و اگر قیافه ایرانى ببیند، مى‏گوید: «السلام علیك یا حسن بن على، السلام علیك یا على بن الحسین، السلام علیك یا محمد بن على الباقر، السلام علیك یا جعفر بن محمد و رحمة الله‏.» و پولى مى‏گیرد و یك عده مشترى دیگر تور مى‏كند. روى سه موضوع حساسیت دارند: قبرها را لمس و بوس نكنید، خاك برندارید، صدا به روضه‏خانى و گریه و زارى بلند نكنید. وگرنه با زیارتنامه خواندنِ آهسته كارى ندارند. شیعه اصرار دارد پشت دیوار بقیع نماز بخواند. چه بهتر كه صد قدم آن طرفتر در صحن مسجد و حرم پیغمبر بخواند و هزاران برابر بیشتر ثواب ببرد. اینها را مسؤولان هم گوشزد مى‏كنند اما خیلى‏ها نمى‏پذیرند. در كنار مجلس مصیبتى در بقیع ایستادم خواننده، با صداى خوش و غم‏بارى مى‏خواند، معلوم نبود چه كسى مى‏خواند؛ بعد صدا عوض شد؛ باز صدا عوض شد. مأمور آمد و جمعیت را پراكند. ولى نفهمید چه كسى مى‏خواند. مأمورها مختلف بودند، گاهى كسى حتى مفاتیح را توى حرم مى‏برد؛ گاهى حتى كتاب دعاى مُجاز چاپ شده به وسیله معاونت آموزش و تحقیقات بعثه مقام معظم رهبرى و تأیید شده مقامات سعودى را هم مى‏گرفتند. یك روز هم دیدم چند ایرانى را از صف اول نماز به صف‏هاى پشت سر روانه كردند. متانت ایرانى‏ها قابل درك و محسوس بود، تحسین كردم.

مدینه، نسبت به مكه ییلاقى است. اما مى‏گویند: آب مكه ـ آبى كه در مكه مى‏خوردیم و از چاههاى راه طائف مى‏آورند ـ بهتر و سبك‏تر بوده است. احساس كردم، داریم مریض مى‏شویم. علت هوا به هوا شدن و آب به آب شدن مجدد است و این كه مقاومت بدنها و اراده‏ها كمتر شده.

زیارتِ وداع در حرم و بقیع خواندیم كه شب باید به سوى جده حركت كنیم. رانندگى بى‏روال یك راننده مینى‏بوس كه مثل موشك عمودى زد وسط اتوبوس ما، و تقصیر با وى بود، ما را یك ساعت معطل كرد. بارها به اتوبوس دیگرى منتقل شد. راننده خوابزده و بداخلاق، ماشینش یكى دو ساعت بعد خراب شد و از حركت بازماند. سه ساعت طول كشید تا اتوبوس دیگرى آمد و باز هم بارها را به آن منتقل كردند و این یكى تیپ خپله خوشرویى بود، هر سه مصرى. به هر حال حدود ساعت یازده به فرودگاه جدّه رسیدیم و به زور زیر چادرها جایى پیدا كردیم و مستقر شدیم. ساعت حركتمان دوازده شب است. ناهار را در تنگى جا خوردیم. مسافران به تدریج سوار مى‏شوند و مى‏روند و جا باز مى‏شود. بعد از ظهر، جاى با صفایى گیرمان آمد. دم غروب، بعد از تحویل بارها، توانستیم گشتى در بازارچه فرودگاه جدّه بزنیم. ته مانده جیب حاجى را اینجا خالى مى‏كنند. كمپانى وینستون با هر بكس سیگار وینستون یك فندك چینى قشنگ و یك ساعت بچگانه جایزه مى‏دهد. به همراه یك شماره كه قرعه كشى كند و جایزه اضافى هم بدهد.

این را براى آن نوشتم كه یك روز صبح، امام جماعت مسجدالحرام بعد از نماز صبح نشسته بود به مسأله گفتن و سؤال جواب دادن، عده‏اى دور و برش ایستاده بودند. در میان سخنانش گفت: دخانیات حرام است (بدعت است، اتلاف مال است، ضرر جسمى دارد.) من پرسیدم: «لِمَ لا یمنعون بیعه و شرائه؟» پاسخ نداد. تكرار كردم، پاسخ نداد. بار دیگر پرسیدم: «لم لا تمنعون بیعه و شرائه؟» باز هم پاسخى نداد. دانستم نمى‏خواهد پاسخ دهد. پاسخم را در جده گرفتم.

موقع سوار شدن به هواپیما، حجاج بیت الله‏ خیلى بى‏حوصلگى به خرج دادند و صحنه اسف‏انگیزى از زرنگى‏هاى بى‏معنا پدید آمد. معلوم نیست چرا یك شماره، روى بلیط هر كس نمى‏زنند كه جاى نشستنش معلوم باشد. حاج عزت‏الله‏، با آن هیبت و هیأت در سرتاسر راهروِ هواپیما، حاجیه گلنسابگم را جستجو نكند و دو حاجى سر صندلى با هم گلاویز نشوند. پیرزنى هم اصرار داشت نامحرم در صندلى پهلویش ننشیند و آخرش با وساطت خانم مهماندار، یك پیرمرد مریض را پذیرفت پهلویش بنشیند به شرطى كه پیرمرد رویش را حتما عكس طرف او ـ یعنى طرف اینجانب ـ بگرداند.

هواپیما بدون تشریفات از جا كند. من آنقدر خرد و خسته بودم كه چشم بستم و به خواب رفتم، وقتى بیدار شدم هواپیما داشت در مهرآباد فرود مى‏آمد. پیاده شدیم. تحویل ساك و نماز صبحِ مسافرى من، همه‏اش شد، بیست دقیقه. چون نه استقبال‏چى داشتم نه پاى‏بند. مثل برق خودم را به ولایت رساندم. در حیاط را كه كوبیدم، كسى احتمال نمى‏داد من هستم. اگر یكى از دعاهایم مستجاب شده باشد خیلى خوب است. چه رسد به این كه انتظار استجابت همه‏اش را دارم.

پى‌نوشت‌ها:

1ـ بقره : 125.

2ـ بقره : 158 .

3 ـ بقره : 198 .

4 ـ بقره : 199 .

5 ـ بقره : 189 .

6 ـ توبه : 3 .

7 ـ توبه : 19 .

8 ـ آل عمران : 31 .

9 ـ حج : 38 .

منبع:

مجله میقات حج، ش 13، علیرضا ذكاوتى .

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.