فقط 2 ساعت وقت دارید:زندگی یا...
گفتم: چرا جنگ؟ گفت: غیرت، امام، خاک! دیوارهای گلی خانههای کوچک روستایی، در خاک دویدن با پای برهنه و جیغ کشیدن در کوچههای ده و رفیقانش را دنبال کردن، و لب تنور کنار مادر نان تنوری را بلعیدن، دنبال گوسفند دویدن. فقط تا پانزده سالگی او بود. او بعد از شانزده سالگی، نه میتواند بدود. نه میتواند نان را ببلعد و نه میتواند در کوچههای ده جیغ بکشد. آخرین تیر خلاص را که افسر بعثی در میدان مین در دهانش شلیک کرد، قفلی بر دهانش زد.
در سال 1343 در روستای کفشگیری، در حوالی گرگان، پا به این جهان پرهیاهو گذاشت. بچه بازیگوش، کودکی را که گذراند، رویای غریبی در سر داشت. اما نمیدانست چه سرنوشتی دارد. تا اینکه انقلاب شد. امام که آمد. غربت رنگی دیگر گرفت. البته نه مثل این روزها که دیگر رنگ و رویی نداشته باشد. آن روزها غیرت رنگ مطلقی داشت و هر کس بویی از غیرت داشت پا به عرصه نبرد گذاشت.
اسماعیلها همان فرزندان دهه 43 بودند که امام به آنها اشاره کردند و فرمودند: یاران من در گهوارهها هستند. قرار ما برای مصاحبه با اسماعیل در بیمارستان بود. حال جسمی و روحی او اجازه نداد که ماجرا را به پایان برسانیم و باقی ماند شاید وقتی دیگر.
در دوران نوجوانی به خود میبالیدم که فرزند امام خمینی هستم. برای اولین باری که به شهر رفتم در بسیج ثبت نام کردم. در روستا به رزم شبانه و آموزش نظامی میپرداختم و مسجد شد پایگاه بسیج محل ما. از همین نقطه کمکم اوج گرفتم و خودم را شناختم و امام را و مبارزه با ظلم و ستم را . و به دنیای دیگری که یکسره اخلاص بود و از خود گذشتگی پا گذاشتم و بسیج شد نامی که تا ابد همراه من باقی ماند.
هم کشاورزی میکردم و هم درس میخواندم. کلاس دوم راهنمایی بودم که به دنیای دیگر متصل شدم و از طریق بسیج گرگان به آموزش رزمی چهل روزه و سپس به غرب کشور رفتم. شش ماه کردستان بزرگم کرده بود. کوههای بلند و صخرههای مستحکم کردستان از ما انسانی سخت ساخته بود. مثل دانشآموزی بودیم که با آزمونی سخت و ناشناخته روبه رو شده بود. آنجا زمستان سرد و برف و انجماد، و جنوب دیاری غریب، گرم و سوزان. کردستان که بودم. از خرمشهر و ظلمی که به کودکان و زنانش رفته بود. دلم هوایی میشد. از صدای سوت خمپاره، از ترکشها، از سنگرها، از خاکریز، از زیبایی نخلها، از غربت شلمچه و خرمشهر و هویزه همه وجودم را به خود گره زده بود و این آرزو عاقبت در دهم فروردین سال 61 محقق شد.
بار دوم بود که به جبهه میرفتم. جنوب را به خاطر اروند و زیبایی خاکریز و سنگرهایش خیلی دوست داشتم. کردستان انسان را فرسوده میکرد. به عنوان نیروی بسیجی در پادگان شهید بهشتی مستقر شده بودیم. هنوز لشکر 25 کربلا پا نگرفته بود و ما در قالب گردان رزمی تیپ بیت المقدس بودیم. در یک صبح بهاری یک سپاهی به جمع ما آمد.
پس از کمی حرف زدن از مین و تخریب، گفت: چند بسیجی که برای بار دوم به جبهه آمده باشند را میخواهم برای گردان تخریب هر که اهل مین و معبر است یا علی. (شهید) حبیب صالح المومنین بلند شد. من هم بلند شدم. احمدرضا رایجی، بچه محل ما دید من بلند شدم او هم بلند شد. پانزده نفر میخواست که ما شدیم بچههای گروه تخریب. «تخریب» نامی غریب بود و سرنوشت ما اینگونه به یک گروه تخریب گره خورده بود. اولین شب در مقری به نام کاترپیلا مستقر شدیم. بنا شد ظرف چهل روز، آموزش تکمیلی تخریب را ببینیم که شب دوم چهار نفر پاسدار آمدند و پانزده نفر را جدا کردند. حبیب صالحی، احمد رایجی و من و سیزده نفر دیگر در قالب گروههای پنج نفره تقسیم شدیم. فرمانده، گروه ما را در همان سنگر برای آخرین توجیهات فراخواند و گفت: ببینید بچهها، وضع تغییر کرده. شما باید تا شش روز کاملا برای تخریب توجیه شوید. هر کس نمیتواند، همین حالا برگردد.
اجباری در کار نیست. راهی که شما در آن قدم گذاشتید برگشت ندارد. همین حالا، همین امشب باید با خودتان تسویه حساب کنید. میمانید و با خطر همساز میشوید یا راه زندگی را در پیش میگیرید. یا شهید یا زخمی، در هر صورت اینجا آخر زندگی دنیایی است؛ چرا که اگر زخمی هم بشوید، این زخم جنگ تا آخر زندگی هم سلامت تن و همخوشی دنیایی را از شما خواهد گرفت. پس اگر اهل دنیا هستید. از همین جا بازگردید. حبیب داد کشید: «شهادت و دیگر هیچ» فرمانده گفت: انشاءالله که همه به مراد دلشان برسند، اما وظیفه من بود به عنوان فرمانده گروه شما را توجیه کنم. خود دانید، از دو ساعت دیگر کار شروع خواهد شد.
ادامه دارد...