تبیان، دستیار زندگی
امروز رفتم مدرسه. حتماً میپرسید مگر گربهها مدرسه دارند؟ نه! ما گربهها مدرسه نداریم. رفتم یک مدرسه که پر از بچه بود. البته یواشکی. از پنجرهی یک کلاس که باز بود رفتم توی کلاس. هیچکسی در کلاس نبود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گربه ای در مدرسه

گربه

امروز رفتم مدرسه. حتماً می پرسید مگر گربه ها مدرسه دارند نه! ما گربه ها مدرسه نداریم. رفتم یک مدرسه که پر از بچه بود. البته یواشکی. از پنجره ی یک کلاس که باز بود رفتم توی کلاس. هیچ کسی در کلاس نبود. بچه ها توی حیاط داشتند بازی می کردند. از پنجره پریدم تو. پانزده تا نیمکت توی کلاس بود بوی غذا از بعضی نیکمت ها می آمد. توی نیمکت اولی هیچ چیز نبود؛ اما نیمکت دومی یک پلاستیک پر از نان و پنیر بود. نان را نتوانستم بخورم؛ اما پنیر را خوردم. چون پنیرش شور نبود. پنیر خامه ای بود. در نیمکت بعدی یک تکه مرغ توی ظرفی بود. با هزار بدبختی در ظرف را باز کردم و همه ی مرغ ها را خوردم؛ ولی خیارشورش را نخوردم. گفتم گناه دارد. اقلا خیارشور را برای صاحب غذا بگذارم. واقعا چه کلاسی بود. بیشتر بچه ها غذا آورده بودند. از جگر کباب شده بگیر تا گردو و سیب زمینی. شکمم پر شده بود. دیگر جا نداشتم؛ ولی غذا زیاد بود. کیف یکی از بچه ها را برداشتم و غذای بچه ها را ریختم توی کیف. دسته اش را به گردنم انداخته و رفتم بالای پنجره. داشتم می رفتم بیرون که بچه ها یکی یکی آمدند توی کلاس. همه با دیدن کلاس قیافه ی شان عوض شد. نمی دانم چرا این جوری شد. از پشت پنجره توی کلاس را نگاه می کردم.

بچه

یک می گفت: وای چقدر کلاس به هم ریخته است.

آن یکی گفت: غذای مرا یکی خورده.

یکی دیگر داد زد: کی کتاب علومم را پاره کرده.

کلاس پر از سر و صدا شد. یک نفر جلو ایستاده بود و همه اش می گفت: هیس! هیس!

انگار بلد نبود حرف بزند. نمی دانم چرا بچه هایی که بلد نیستند حرف بزنند به کلاس می آیند. هر چه هیس هیس می کرد، کلاس شلوغ تر می شد. یکدفعه دیدم که یکی از بچه ها با سرعت به طرف پسرچاقی رفت و گفت: تپل، چرا غذای مرا خوردی.

پسر چاق گفت: به خدا من غذایت را نخوردم! ببین خودم غذا دارم. کوبیده آوردم، ببین.

دست کرد توی کیفش؛ اما غذایش نبود. خندیدم. بیچاره نمی دانست که غذایش توی شکم من است.

بچه ها همین طور سر و صدا و دعوا می کردند که یک آدم بزرگ آمد توی کلاس. همه ساکت شدند. آن مرد نشست و به کلاس نگاه کرد. بعد گفت: چرا کلاس تان این طوری شده. پوست موز را کی انداخته اینجا. آن استخوان ماهی مال کی است. لیوان کی آنجا شکسته است؟

بچه ها

باز سر و صدا شروع شد. هر کسی یک چیزی می گفت. من هم از پشت پنجره همه را می دیدم. کیف غذا را به گردنم انداخته بودم. گردنم درد گرفته بود. باید می رفتم؛ اما دلم می خواست ببینم چه به سر کلاس به هم ریخته می آید.

یکی از بچه ها گفت: یک نفر آمده کلاس ما و همه ی غذاها را خورده. مثلا من یک شیشه شیر آورده بودم. دیدم که شیشه ی شیرم را شکستند.

یکی گفت: مگر تو هنوز شیر می خوری؟ بچه ها خندیدند.

معلم گفت: بچه ها شیر خیلی خوب است. آدم تا آخر عمرش باید شیر بخورد. اینکه خنده ندارد. من هم که سنم از شما بیشتر است، شیر می خوردم.

همه خندیدند. معلم داد زد: ساکت! چه خبر است؟ کی کلاس را به هم ریخته ؟ کی غذای بچه ها را خورده؟

یکی از بچه ها بلند شد و گفت: آقا من فکر می کنم میثم تپل خورده.

معلم به میثم گفت: آره. تو کلاس را این طوری به هم ریختی؟

میثم بلند شد و گفت: نه به خدا! ما غلط بکنیم. غذای مرا هم خوردند. من مثل بچه های دیگر بیرون بودم.

یکدفعه چشم معلم به من خورد. خودم را پشت دیوار قایم کردم. کیف سنگین از من آویزان شده بود و داشت مرا می انداخت پایین.

یکی از بچه ها داد زد: آقا اجازه! کیفم نیست. کیفم نیست. کی کیف مرا برداشته؟

همه کیف شان را روی میز گذاشتند. معلم بلند شد و دوباره مرا نگاه کرد. بعد به آن بچه گفت: کیفت آبی نبود؟

بچه? گفت: آره آقا. کیفم آبی بود.

معلم بلند شد و به طرف من آمد. گفت: دزد را پیدا کردم. الان پشت دیوار است.

گربه?ای در مدرسه

تا این را شنیدم خواستم فرار کنم؛ اما نتوانستم. چون دیوار بلند بود. یک کلاس دیگر هم زیر پای من بود. پایم را روی لوله ای که کنار پنجره بود گذاشتم و چسبیدم به لوله. اما کیف سنگین مرا کشید پایین. یکدفعه دسته ی کیف به یک میخ گیر کرد و من همراه کیف به میخ گیر کردم. داشتم خفه می شدم. بند کیف روی گردنم بود و داشت گردنم را فشار می داد. با دست هایم دسته ی کیف را از گردنم در آوردم. یکدفعه شالاپی افتادم پایین. بدنم درد گرفت. بچه ها از پنجره مرا نگاه می کردند. بعضی ها هم از کلاس آمدند توی خیاط. خواستند مرا بگیرند. داد می زدند: دزد! دزد! ولی من رفتم روی دیوار مدرسه و برای بچه ها زبان درآوردم. یکدفعه یک توپ محکم خورد روی کمرم. کیف غذا از دیوار آویزان بود و بچه ها می پریدند بالا تا کیف را بگیرند. من به کارهای شان می خندیدم. چقدر بچه های شکمویی، نگذاشتند غذا با خودم ببرم. یکی از بچه ها از دیوار آمد بالا و مرا گرفت. من هم دستش را گاز گرفتم. بچه جیغ کشید و مرا انداخت پایین و پا به فرار گذاشتم.

علی باباجانی

مجله: پوپک

****************************

مطالب مرتبط

چرا سنجاب ها شادند

نخود سیاه و آرزوی بزرگش

نمکی سر به هوا

پری کوچولوی هفت آسمان

کشتن یک گرگ سخت نیست

پیش مادر بمان

توجه: پاسخ پرسش زیر را در این لینک بیابید

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.