تبیان، دستیار زندگی
حالا من روی دست های مصطفا بودم. نگاهمان روی نگاه هم قفل شده بود. هم او حرف برای گفتن زیاد داشت هم من....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بین من و اون یکی رو انتخاب کن!!

رهایی

روزی خاک تمام آن اماکنی که ما رفتیم جای پای مردانی بود که تفاوتشان با من از زمین بود تا منتهی الیه آسمان. کوچکترین تفاوتمان این بود که آنها مرد بودند همان که من نبودم، آنها بزرگ بودند همان که من نبودم.

... نمی خواهم قلمم را خسته کنم که خاطره ای به دنیا بیاید. بعید است دیگران بخواهند بدانند که شخصی فلان روز از فلان ماه سال شمسی به همراه عده ای دیگر در یک ساعت خاص جایی رفته است کارهایی کرده است. اتفاقاتی برایش افتاده و کوفته و خسته و دست خالی برگشته است. از طرفی نمی خواهم صرفا یک دست نوشته باشد. دلم از خودم گرفته است . شاید بیان این قصه که متاسفانه می تواند واقعی باشد کمی آرامم کند. قصه واقعی نیست؛ حداقل تمام آن واقعی نیست، اما... ماجرا، ماجرای یک گردش چند روزه است که توفیقش از بالا رسیده بود. قرار بود این گردش به انسان شدنم کمک شایانی بکند اما چه سود که هرگز به این مهم دست نیافت و بالاخره همه چیز این گونه شروع شد که من مثل حالا مشغول چیز کوچکی به نام زندگی بودم و روزهایم مثل هم و بایک بی تفاوتی عجیب نسبت به وجودی به نام خدا می آمدند و می رفتند و بعضی چیزهای قشنگ و بزرگ از یادم رفته بود، درست مثل همین السّاعه. تا اینکه قرار شد اردویی به جنوب از این روزمرگی نجاتم دهد. رفتم، از لحاظ سواد دنیوی هم طراز بودم. آن ها دانشجو بودند. دانستن این که چگونه رفتیم چه روزی رفتیم،با چه چیز رفتیم، چه خوردیم و ... هیچ کدام به سواد دین و دنیای کسی اضافه نمی کند، فقط سوره ی یاسین قصه مان اتفاق عجیبی بود که آنجا برایم افتاد.

اروند کنار

روزی خاک تمام آن اماکنی که ما رفتیم جای پای مردانی بود که تفاوتشان با من از زمین بود تا منتهی الیه آسمان. کوچکترین تفاوتمان این بود که آنها مرد بودند همان که من نبودم، آنها بزرگ بودند همان که من نبودم.

چیزهایی از آنجا - طلائیه - برایمان گفتند که اگر به کوه عرضه می شد یقینا انسان می شد.

اولین جایی که در این سفر رفتیم رود مشهوری بود به نام اروند که هم قشنگ بود و هم تنها. رفتم کنار رود با "خودم". هردو تنها نشستیم و نگاه مان را روی آب قفل کردیم. احساس خاصی نداشتم. از خودم کاملا راضی بودم. مثل آدم هایی که به تمام وظایفی که دارند عمل کرده اند نشسته بودم و حواسم جای خاصی نبود. در همان حالت ناگهان صاحبان اصلی زمینی که روی آن نشسته بودم را دیدم ،که به طرف رود می آمدند. ابراهیم بود، مصطفا بود، یدالله بود، علم الهدی بود، علمدار بود و چند نفر دیگر که همه صورت هایشان سفید بود و بوی عطر خاصی می دادند. آمدند و در فاصله چند متری من روی زمین نشستند و شروع به گفتن و خندیدن کردند. خنده شان با خنده هایی که در تمام عمرم دیده بودم فرق می کرد. هرچه تمرین کردم بتوانم مانند آنان بخندم نشد. آنان از ته دل می خندیدند. همیشه آرزو داشتم با مصطفا راجع به هرچه شد حرف بزنم. مصطفا کارهایی کرده بود که به جرات می شد نام بسیار بزرگ را روی آن ها گذاشت. به "خودم "گفتم برویم به دایره آنها بپیوندیم با اینکه "خودم" خیلی راضی نبود رفتیم. دایره شان جای خالی نداشت. کمی اینطرف تر نشستم و به مصطفا خیره شدم. کمی از عمرم گذشت تا نگاه مصطفا روی صورتم افتاد. کمی به هم خیره شدیم. من لبخند زدم و او لبخندش را قورت داد. در فاصله ای کمتر از چند ثانیه انگار نیم بیشتر غم های دنیا را گذاشتند در صفحه ی مردمک چشم های او. سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به تبع او همه به من نگاه کردند و غم گین شدند. من مبهوت به آنها نگاه می کردم. دلیل این کارشان مثل روز روشن نبود. کمی نشستند و بلند شدند و رفتند. آمدم صدایشان کنم نشد. رفتند و من مصطفا را به تماشا نشستم. از اینکه این همه اشتیاقی که برای دیدنش داشتم به بار نشسته بود، یک طور عجیبی شدم. «چرا»ی کارشان را نفهمیدم و رفتند. بلند شدیم. چند دقیقه ای به فکر فرو رفتیم. تا ساعتی بعد از رفتنشان هنوز آن بوی مخصوص به مشام می رسید.

شلمچه

حالا شلمچه بودیم. بعید نیست شلمچه قسمت عظیمی از آسمان هفتم باشد که روی زمین افتاده است. دوباره روی خاک های شلمچه با "خودم" تنها نشسته بودیم که اهالی آن دایره آمدند و آن بوی مخصوص و آن قهقهه ها و آن عطش دیدار مصطفا. این بار با اینکه" خودم "موافق نبود، غلظت لبخندم را بیشتر کردم تا شاید مصطفا لبخندی بزند، اما این اتفاق هرگز نیفتاد. باز هم با دیدن من لبخندش را کنار گذاشت و از آنجا رفتند. آنها که رفتند ما برای برگشتن آماده می شدیم. شب شد. وقتی که می خواستیم بخوابیم یاد آن دایره افتادم و یادم آمد که مدتهاست آن را فراموش کرده ام.

«باید خانه ات را بتکانی، باید هر روزت عید باشد، خانه تکانی جمعه، شنبه ندارد. تا این خانه غبار دارد کسی به میهمانی ات نمی آید. شما خانه را بتکان، ما بدون دعوت به میهمانی ات می آییم. خودت هم نخواهی ما می آییم. نه من، که حاج همت هم می آید، حاج احمد هم می آید، باکری هم می آید و تا آن سرسلسله ها که تمام امور عالم بدون استثناء دست آنهاست، همه می آیند فقط باید غبارها نباشد. بین ما و این غبارها یکی باید انتخاب شود یا علی.»

آن روز قرار بود به جایی برویم که بعید بود جزء نقشه ی آسمان نباشد. سفرمان کمی طول کشید و تا بعد از ظهر آنجا

طلاییه

بودیم. چیزهایی از آنجا - طلائیه - برایمان گفتند که اگر به کوه عرضه می شد یقینا انسان می شد. قصه ی آن دایره ی دیروزی اینجا هم تکرار شد. اینجا هم آمدند، باز هم بوی عطر می دادند، باز هم قهقهه می زدند. باز هم نشستند و باز هم نگاهشان که به من افتاد حالشان بد شد. باز هم آنها رفتند و باز هم من نفهمیدم. دیگر کم مانده بود به دیوانه شدنم. اگر کسی خودش را به جای من بگذارد این احتمال جنون مرا تایید می کند. آخرین جای قشنگی که رفتیم غریب ترین جایی بود که در تمام عمرم دیده بودم. اگر آنجا رنگ جبهه را هم ندیده بود باز از غربت آن ذره ای کاسته نمی شد. یه جای ماه که گوشه ای از دنیا نشسته بود و هیچکس انگار با او کاری نداشت. شاید برای همیشه آنقدر وقت داشتیم که کمی آن اطراف را بگردیم. کنار تانک هایی که به زحمت می شد نام اصلی آنها را رویشان گذاشت نشسته بودم که آن دایره دوباره آمدند و باز کمی آنطرف تر نشستند و شروع به گفتن و خندیدن کردند. خودم گفت از آنجا برویم ولی گوش نکردم و دوباره به آنها خیره شدم.

دوباره با دیدن من همان اتفاق ها تکرار شد اما این بار باید کاری می کردم. گفتم آنقدر دنبالشان می روم تا جوابم را بشنوم. "خودم" دلخور شده بود اما من می دویدم. آنها آهسته می رفتند و من می دویدم ولی با تمام اینها چیزی از فاصله مان کم نمی شد. هیچ چیز جز گرفتن جواب برایم مهم نبود. همین طور که می دویدم پایم به سنگی خورد و روی زمین افتادم. درد شدیدی در تمام رگ های بدنم دوید. ناگهان مصطفا که متوجه افتادن من شده بود به سرعت به طرفم دوید و با چشمانی نگران از روی زمین بلندم کرد و با نگاهش حالم را پرسید. دردم از یادم رفت. حالا من روی دست های مصطفا بودم. نگاهمان روی نگاه هم قفل شده بود. هم او حرف برای گفتن زیاد داشت هم من. کمی که گذشت نگاه معناداری به صورتم کرد و بلند شد و به طرف دوستانش رفت و رفتند. جواب سوالم را گرفته بودم. حالم بسیار عالی بود. آرامش عجیبی در تمام وجودم سیال بود. چون مصطفا با نگاه آخرش همه چیز را گفته بود....«باید خانه ات را بتکانی، باید هر روزت عید باشد، خانه تکانی جمعه، شنبه ندارد. تا این خانه غبار دارد کسی به میهمانی ات نمی آید. شما خانه را بتکان، ما بدون دعوت به میهمانی ات می آییم. خودت هم نخواهی ما می آییم. نه من، که حاج همت هم می آید، حاج احمد هم می آید، باکری هم می آید و تا آن سرسلسله ها که تمام امور عالم بدون استثناء دست آنهاست، همه می آیند فقط باید غبارها نباشد. بین ما و این غبارها یکی باید انتخاب شود. یا علی.»

شلمچه

اینها را مصطفا در همان چند ثانیه ای که نگاهمان روی هم افتاده بود گفت. بلند شدم و عهد کردم از همان ثانیه غبارروبی را شروع کنم. حرکت کردم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که "خودم" آمد و دوباره - تنها - براه افتادیم. مطمئن بودم و مثل روشنایی روز برایم واضح بود به محض اینکه به ماشینی ها برسم عهدم، مصطفا، غبارروبی، میهمانی و خیلی چیزهای دیگر دست هم را گرفته اند و مدتهاست از یاد من رفته اند.....

بعید نیست شلمچه قسمت عظیمی از آسمان هفتم باشد که روی زمین افتاده است.

به روح بزرگ شهید بزرگوار، مصطفی چمران

سرقت ادبی از آقای عباس داوودیان ،البته با اندکی تغییر