تبیان، دستیار زندگی
«ماهی فقط تو دریا ماهیه، غیر دریا باید خیلی صبور باشه تا ماهی بمونه. ماهی عاشق دریاست. دلتنگ موج ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بابا تو راه دریاست!

هر وقت چند روزی بیمارستان، بین ما و بابا جدایی می انداخت، بعد از برگشتن یه چیزی برای خواهر کوچولوم می خرید تا یک هزارم درد ندیدن خودش را نه، بلکه صفر هزارمشو تو قلب دخترک چهار و نیم ساله اش التیام ببخشه. یک بار تسبیح، یک بار عروسک، یکبار عطر جانماز، یک بار هم ماهی قرمز کوچولو که مثل زهرا، انگار تمام عمرش رو با ترس از یک حادثه گذرونده باشه، دور چشمانش به کبودی می زد.

شمع

بابا ماهی کوچولو را توی تنگش گذاشت. بعد به چشم های پرشوق من و خواهرم نگاه کرد. وقتی دید مثل همیشه نمی گیم «برای سلامتی بابا، یک کولی با یک صلوات» گفت: "برای سلامتی این ماهی کوچولو که مثل  ماهی

دختر..."هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتیم «بابا کولی یادت نره ها؟» خلاصه بعد از حال و احوال پرسی از بابا که همون خیره شدن به حجم کوچک شده ی گردن و بدنش بود و جویدن بغض های ریز و درشت بابا، آروم در گوش زهراگفت: «اسم ماهی کوچولوت چی باشه؟» و بعد خودش گفت: «فکر کنم همون زهرا خوب باشه.» بعد من خندیدم. بابا گفت: «ا خنده داره آخه، نگاهش کن عین زهرا دنبال مامانش...» زهرا تو حرف بابا دوید. گفت: «دنبال باباش می گرده، مامانش رفت پیش باباش، بر می گرده.» بابا گفت: «ای شیطون....

خداخدا کردیم که بابا یه کم دیگه تو تُنگ تَنگش دوام بیاره.

همیشه بابا برای نماز صبح ما را بیدار می کرد. اما چند وقت شده بود که بیدار بود، اما نمی تونست بیاد صدامون بزنه. به پلاک های رو در اتاق ضربه می زد و ما از خواب می پریدیم، تا از خواب پا شدیم، زهرا سراغ ماهی را گرفت. رفت پیش تنگش.

دید ماهی اش نیست. می خواست گریه کنه اما نمی شد. دوست نداشتیم صدای گریه هامون رو بابا بشنوه. شاید از مامان یاد گرفته بودیم. بابا خیلی زود فهمید چه خبره. آروم اومد ماهی کوچولو را که خودش رو از توی تنگ پرتاب کرده بود بیرون، برداشت تو دستش گرفت و انداخت تو آب.

ماهی

ماهی کوچولو نیمه جون تو آب قل خورد. بابا چند بار صداش کرد: «زهرا ماهی! زهرا ماهی! صبور باش!»

«صبور باش، بابات شهید شده آره؟ می دونستم برای همین تو هم دیشب می خواستی شهید شی.»

از حرف های با با می ترسیدم. چرا بابا این جوری حرف می زد. زهرا ولی خوشحال بود. دید که ماهی اش زنده است با اینکه نیمه جونه... گفتم: «بابا چرا ماهی پرید بیرون؟ ما که تنگ انداختیم پایین؟» بابا گفت: «ماهی فقط تو دریا ماهیه، غیر دریا باید خیلی صبور باشه تا ماهی بمونه. ماهی عاشق دریاست. دلتنگ موج های قشنگ دریا. »

ماهی

و زهرا باز وسط حرف بابا دوید گفت: «ماهی بابا نداره؟» بابا گفت: «ماهی مامان و بابا داره، دوست داره، رفیق داره و مهم تر از همه دریا داره.» زهرا گفت: «مهم تر از بابا؟» بابا گفت: «آره عزیزم مهم تر از من!» من که داشتم می مردم، نماز نخوندنم رو بهانه کردم. کنار بابا سجاده پهن کردم و شروع کردم به نماز . بابا ادامه داد: «ماهی اون قدر عاشق دریا بود که توی این تنگ بلوری طاقت نیاورد. حاضر شد خودش رو بکشه تا به دریا برسه. حاضره باباش رو نبینه، اما به دریا برسه.» من در قنوت بودم: «و جعلنا من خیر انصار و اعوانه و المستشهدین بین یدیه...»

نماز

بابا انگار گریه اش بگیره و صدای من رو شنیده باشه، گفت: «زهرای بابا، دیدی ماهی ات شهید شده بود؟» زهرا گفت: «حالا که زنده است.» بابا گفت: «خب فرق شهید البته همینه عزیزم. شهید زنده است، حتی زنده تر از قبل.» زهرا مصرانه گفت: «بابا ماهی را ببریم دریا، ماهی رو ببریم دریا...» بابا گفت: «چند روز اومده تا تو تنها نباشی. اومده تا از تو یاد بگیره چه جوری می شه آدم صبور باشه، دختر خوبی باشه، بوی گل بده، مهربون باشه.» زهرا گفت: «جدی بابا؟» نمازم را که سلام دادم، سجاده ام جای بهتری بود تا هم حرف های بابا رو بشنوم، هم گریه کنم. بابا زهرا را آروم پایین گذاشت

بابا

و گفت: «حالا برای سلامتی تمام زهراهای گل دنیا صلوات!» و بعد به سختی خودش رو به تختش که فاصله کمی با ماهی زهرا و من داشت، رسوند با درد، با...

«ماهی فقط تو دریا ماهیه، غیر دریا باید خیلی صبور باشه تا ماهی بمونه. ماهی عاشق دریاست. دلتنگ موج های قشنگ دریا. »

فردا صبح قبل از بیدار شدن ما،مامان وقتی از خونه مادرجون که مریض بود، برگشته بود با دیدن بابا، اون هم با درد، با... .

پرواز

مجبور شده بود بابا رو بر گردونه بیمارستان. صبح که بیدار شدم دیدم زهرا تنگ دستش گرفته و داره با ماهی کوچولوش حرف می زنه: «صبور باش، بابات شهید شده آره؟ می دونستم برای همین تو هم دیشب می خواستی شهید شی.» فردای اون روز من بودم و مامان و زهرا و ماهی قرمز کوچولو که کنار تخت بابا، نه برای خودخواهی خودمان، فقط برای زهرا (البته نه فقط برای زهرا). خداخدا کردیم که بابا یه کم دیگه تو تُنگ تَنگش دوام بیاره.

دست دعا

و هنوز هم این داستان ها ادامه دارند.....اینها افسانه نیستند....اینها واقعیات امروز مایند.....

باور کنیمشان.....

منبع:امتداد با اندکی تغییر