تبیان، دستیار زندگی
ـ بچه‌های لشگر همه درحسرت اذان، سجده‌های شكر و تعقیبات نماز حسین هستند. چرا؟‌ ـ ایشان همراه آن صدای محزونی كه داشت، اذانش منحصر به فرد بود. سبك اذان او را هیچ كسی نداشت و نتوانست بگوید. موقع اذان گفتنش، بچه‌هایی که به‌طرف حسینیه می‌آمدند، گوشه‌ای می‌نشست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم(2)

بسیجی شهید حسین مالکی نژاد

ادامه مصاحبه با حاج علی مالكی‌نژاد

بچه‌های لشگر همه درحسرت اذان، سجده‌های شكر و تعقیبات نماز حسین هستند. چرا؟‌

ـ ایشان همراه آن صدای محزونی كه داشت، اذانش منحصر به فرد بود. سبك اذان او را هیچ كسی نداشت و نتوانست بگوید. موقع اذان گفتنش، بچه‌هایی که به‌طرف حسینیه می‌آمدند، گوشه‌ای می‌نشستند و گریه می‌كردند تا اذان تمام بشود. نوای قشنگی داشت. بعد از نماز هم تعقیب نماز را می‌خواند. بچه‌ها عاشق ذكر سجده‌‌های شكرحسین بودند؛ وقتی تعقیبات نماز تمام می‌شد، دعا كه می‌كردند، این جمله را می‌گفت: «سجده شكر». همه رزمنده‌ها می‌رفتند به سجده. بعد از اینكه سه مرتبه همه باهم می‌گفتند «شكراً لله حمداً لله»، حسین با گریه و ناله این‌طور می‌خواند:

«تو خدایی و به تو بنده منم / ای خدا بنده شرمنده منم / من ز فعل بد خود دلگیرم / بار عصیان بنموده پیرم»

چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. کسی نبود بگوید: آخر تو چقدر گناه كردی؟ تو كه اصلاً به تكلیف نرسیده بودی كه گناه بكنی.

ـ یکی از صحنه های جبهه که با حسین بودید...

دوستان سعی می‌كردند كه ما همیشه باهم نباشیم. در دو گردان جدا بودیم. می‌گفتند كه دونفرتان یک‌جا نباشید که باهم شهید نشوید. گفتیم حالا كجا نوشته كه ما قرار است باهم شهید بشویم یا اگر در دو گردان باشیم شهید نمی‌شویم. شاید حسین در همان گردان شهید شد و من هم در یک گردان دیگر. معمولاً در عملیات‌ها از هم خبر نداشتیم. بعد از عملیات كربلای چهار من مجروح شده بودم. بعد اینكه نیروهایم را كشیدم عقب، گوشه‌ای نشستم. خون زیادی از من رفته بود. چشم چپم هم دیگر دیدش را از دست داده بود؛ من را همراه چند مجروح‌ دیگر منتقل كردند عقب. بی‌هوش بودم. من را رسانده بودند اورژانس خط. چشم باز كردم، دیدم حسین بالای سر من است. سلام كرد. گفتم اینجا چه كار می‌كنی؟ گفت فرمانده دسته، آقای مهاجری را آوردم. مسئول دسته‌شان از نظر هیكل، حداقل دو برابر حسین بود. بعد كلاهش را گذاشت سرش و اسلحه‌اش را برداشت و رفت طرف خط.

یک عكس هم با خشاب‌های به سینه‌ بسته گرفت و در اندازه 30 در40 چاپ كرد و گذاشت خانه. بعدها ما این عكس را برداشتیم برای شهادتش. دیدم یک كاغذی هم پشت آن نوشته بود «بسیجی شهید حسین مالكی‌نژاد» تا ما زحمت نوشتن این اسم را هم نكشیم.

ـ آخرین باری که حسین به جبهه رفت...

قبل از شهادتش آمد قم. من ‌می‌خواستم عروسی كنم. مجبور بودم چند روزی بیشتر قم باشم. حسین برای اولین بار مجبور بود تنها به منطقه برود؛ این چند روزی كه در قم بود، هركجا می‌رسید می‌گفت: منو حلال كنین. من مرتبه آخرمه. من همة كارهامو كردم.

در خانه هم همین‌طور. مادرم دوست نداشت حسین از آن حرف‌ها بزند، اما او می‌گفت: ننه، تو فكر كردی من چند وقت دیگه زنده‌ام؟ مادرم هی فضا را عوض می‌كرد، اما حسین دوباره حرف خودش را می‌زد. می‌رفت بیرون، می‌آمد، می‌گفت: سلام ننه. مادرم می‌گفت چقدر سلام می‌كنی؟ می‌گفت: چون دفعه آخرمه، برم، دلت تنگ می‌شه برای سلام کردنم. می‌خوام خیلی سلام بكنم. بعد مادرم گفت كه باید مادر باشی تا متوجه بشی یعنی چه.

حسین مادر را می‌خنداند و می‌گفت می‌خواهی مادر شهید بشی. مادر می‌گفت: حسین جان، بزرگ می‌شوی، برایت مجلس عروسی می‌گیرم كه هرچه دلت می‌خواهد از بچه‌های جبهه‌ را دعوت كن كه بیایند مادر. حسین گفت: مادر، مجلس من دوازده روز دیگر در حرم حضرت معصومه(س) است. آن‌قدر جمعیت بیاید كه ندانی از كجا آمده‌اند.

یک عكس هم با خشاب‌های به سینه‌ بسته گرفت و در اندازه 30 در40 چاپ كرد و گذاشت خانه. بعدها ما این عكس را برداشتیم برای شهادتش. دیدم یک كاغذی هم پشت آن نوشته بود «بسیجی شهید حسین مالكی‌نژاد» تا ما زحمت نوشتن این اسم را هم نكشیم.

آن دوازده روز در ذهن من ماند. من در خیابان باجك خانه‌ای اجاره كرده بودم. در خانه نشسته بودم. مثل اینكه كسی به من گفت: برو حسین منتظر تو است. موتور را روشن كردم و آمدم نزدیك گلزار شهدا. خانه پدرم آنجا بود. در را که باز كردم، دیدم حسین ایستاده پوتین‌هایش را پوشیده با لباس‌های اتو كرده بسیجی و معطر و منظم. ساكش هم روی دوشش و یک دستش هم چند قوطی سوهان و گز بود. گفت می‌برم آنجا كه بچه‌ها گفتند عروسی حاج علی بوده شیرینیت كو، به آنها بدهم. من خودم به فكر نبودم. تا در را باز كردم، گفت سلام. بریم؟ گفتم: بریم. از كجا می‌دونستی من می‌‌آم؟ گفت می‌دونستم می‌‌آی. سوار موتور شدیم و آمدیم طرف گلزار.

رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود. ایستاد جلوی عكس و گفت: «من دارم می‌آم. این‌دفعه بدقولی نكنی. آبرومو ریختی. اون‌دفعه گفتی می‌برم، نبردی. دیگه قول و قرارهایی كه گذاشتیم یادت نره. دیگه نمی‌تونم راهمو عوض كنم و تو خیابون از بابات خجالت بكشم. من دارم می‌یام دیگه. قول و قراری كه گذاشتی من روش حساب كردم». مثل کسی که با آدم زنده صحبت می‌كند، حرف‌هایش را زد و اشکی هم ریخت و آمد سوار موتور شد و حركت كردم. در راه توی فكر بودم كه این چه برخوردهایی است که حسین می‌کند. همین‌جور كه توی فكر بودم، نگاهم افتاد سر خیابان چهارمردان و دیدم تشییع جنازه است. یک تابوت دست مردم بود که عكس بزرگ حسین جلوی این تابوت زده شده بود. من متحیر، یک لحظه برگشتم و دیدم كه حسین پشت سر من نشسته. با خودم گفتم که دیگر به سر خیابان نگاه نمی‌کنم. این فكر می‌خواهد من را بکشد. سر خیابان که رسیدیم، خواستم بروم سمت راست، اما دوباره نگاه كردم و همین صحنه را دیدم. دوباره برگشتم و دیدیم كه حسین پشت سرم نشسته است. حسین فكرم را خواند و زد روی شانه‌ام. من در طول عمرش برخوردی ندیده بودم كه مثلاً با من مزاح بكند. فقط در همین حد، یک دستی زد به شانه من و گفت: خیلی فكرش را نكن. چند روز دیگه تموم می‌شه.

رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود. ایستاد جلوی عكس و گفت: «من دارم می‌آم. این‌دفعه بدقولی نكنی. آبرومو ریختی. اون‌دفعه گفتی می‌برمت، نبردی. دیگه قول و قرارهایی كه گذاشتیم یادت نره. دیگه نمی‌تونم راهمو عوض كنم و تو خیابون از بابات خجالت بكشم. من دارم می‌یام دیگه. قول و قراری كه گذاشتی من روش حساب كردم».

به راه‌آهن رسیدم. دیر شده بود. چند نفری از بچه‌ها هم آمده بودند برای بدرقه كه باهم شوخی می‌کردند. تا من موتور را قفل کردم، اعلام کردند درهای قطار بسته می‌شود. حسین دوید به‌طرف قطار. تا من رسیدم، درها را بستند. حسین صورتش را به شیشه كوپه گذاشته بود و با حرم وداع می‌كرد؛ انگار نه انگار كه اینها به بدرقه‌‌اش آمده‌اند. خیلی سخت از هم جدا شدیم. خیلی برایم سخت بود.

هر روز می‌رفتم گلزار شهدا و فاتحه می‌خواندم و سر قبر شهدا دور می‌زدم و رفتم مسجد برای نماز؛ یک روز آمدم گلزار و دیدم بچه‌ها مخفیانه پچ‌پچ می‌كنند. متوجه شدم خبری هست و اتفاقی افتاده. با حالت غیرمنتظره‌ای در گلزار به من خبر شهادت حسین را دادند. من فریاد بلندی زدم که تا به عمرم چنین دادی نزده بودم. دست خودم نبود. نشستم روی زمین. گریه كردم و آرام شدم. رفتیم نماز مسجد. خودم را آماده كردم که به صورت معمولی بروم خانه تا مادرم متوجه نشود. خیلی عادی رفتم كه عكس را بردارم تا بروم اعلامیه چاپ کنیم. معمولاً من یک تك زنگ می‌زدم و مادرم متوجه آمدنم ‌می‌شد. همین که وارد شدم، دیدم چادرش در دستش است. به من گفت چه خبر؟ گفتم هیچی. گفت ترسیدم و گفتم شاید خبر آوردی؟ گفتم چه خبری؟ گفت نه مادر، خبر آوردی، چشمانت می‌گوید... چه خبر از حسین؟ گفتم من هم مثل شما. گفت مادر، فقط به من بگو جنازة حسین رو آوردن یا نه؟ من دیدیم مادرم اصلاً شهادت برایش حل است، فقط از این می‌ترسید كه مفقود یا اسیر شده باشد. ماندم چه بگویم. گفتم نه، جنازه‌اش را نیاوردند، ولی می‌آورند. پرسیدم كسی قبل از من اینجا آمد؟ گفت نه. دیروز بعدازظهر دیدم قلبم سوخت. فهمیدم كه تیر یا تركشی به قلب حسین خورده. کنار مادر نشستم و با هم گریه می‌کردیم؛ همسایه‌ها و اقوام آمدند. همه اهل محل خبردار شدند. بچه‌ها آمدند حجله گذاشتند.

چند شهید از مكه آورده بودند و با چند شهید از جبهه می‌خواستند فردایش تشییع بکنند؛ از معراج شهدا تماس گرفتند که دو شهید از شهدای قم را اشتباهی آورده‌اند تهران. ما اینها را به قم می‌آوریم؛ دوستان گفتند که هم فردا تشییع جنازه باشد، هم پس فردا مناسب نیست. تشییع جنازه را دو روز عقب می‌اندازیم تا جنازها از تهران بیاید. تشیع جنازه عقب افتاد و درست در روز دوازدهمی که حسین گفته بود، تشیع باشکوهی برگزار شد.

ـ وصیت نامه حسین هم حالت خاصی دارد:

چند روز قبل از آخرین اعزام، به خانه دامادمان رفته بود و دو دستگاه ضبط گذاشته بود. نوار وصیت‌نامه را آنجا ضبط كرده بود. توی یكی از ضبط‌ها آهنگ نی‌نوا گذاشته بود. نصف نوار را هم برد جبهه. نصف شب‌بلند شد و در یكی از شیارهای پشت محوطه گردان، بقیه نوار را پر كرد و چه مضامین بلندی را بیان می‌کند. فرمانده لشگر آن وقت، حاج غلامرضا جعفری گفته بود که خیلی صحبت‌های سنگینی دارد و هضمش یک مقدار سخت است؛ بعد روی این نوار را كه الان موجود است با خط خودش نوشته بود: «وصیت‌نامه بسیجی شهید حسین مالكی‌نژاد». آن را كادو می‌كند و می‌دهد به یكی از بچه‌ها که این نوار امانت پیش تو باشد تا چند روز دیگر كه خبر شهادت من را آوردند، این را به حاج علی بده.

ـ خاطره‌ای از شعر معروفی که قبل از عملیات‌ها می‌خواندید؟

ـ معمولاً شعری كه ما در شب‌های عملیات می‌خواندیم از زبان بچه‌ها بود:

دلم می‌خواد كبوتر بام حسین بشم من / فدای صحن حرم و نام حسین بشم من

دلم می‌خواد پر بزنم تو صحن و بارگاهش / دلم می‌خواد فدا بشم میون قتلگاهش

دلم می‌خواد پروانه وار پر بزنم به سویش / بسوزم از شراره شمع وصال كویش

دلم می‌خواد ز خون پیكرم وضو بگیرم / مدال افتخار نوكری از او بگیرم

دلم می‌خواد چو لاله‌ای نشكفته پرپر بشم / شهد شهادت بنوشم مهمان اكبر بشم

دلم می‌خواد حسین فاطمه بیاد در برم / سر بذارم به دامنش اون لحظه آخرم

یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمی‌خوانم. چون برای هر کس که خواندم، شهید شد. حاج احمد کریمی گفت حالا که این طور است، حتما باید بخوانی. نیم ساعت قبل از عملیات بود. در گوشه‌ای نشستم و برایش خواندم كه در آن عملیات شهید شد.

منبع: مجله امتداد