آخر لاله ها رو نشمردم
به مادر بگو چه فرقی میکنه (قسمت دوم)
برای مشاهده قسمت اول اینجا کلیک کنید.
با صدای انفجار، پلک میگشایم. چشمهای خواب آلودم را میمالم و هراسان از زمین کنده میشوم. جمعیت به طرف خاکریز میدوند. چشم میگردانم. میدان لاله آرام است. میروم طرف خاکریز گیج و منگ به جمعیت نگاه میکنم. متحیر میمانم. به نظرم وقتی با تو حرف میزدم، توی این برهوت، تنهای تنها بودم. یک دفعه این جمعیت از کجا پیدایشان شد. نه، نه، انگار بودهاند و من به آنها توجهی نداشتم. اصلا نکند آنها هم تو و بقیه فرشتهها را دیدهاند. اگر دیدهاند پس چرا بیتفاوت بودهاند؟ انگار هنوز گیج خوابم این چه حرفی است که میزنم؟ معلوم است که تو را در خواب دیدهام. از لای جمعیت خودم را میکشم جلو. از خاکریز بالا میروم. همهمه بالا گرفت. کمی جلوتر از خاکریز تعدادی جمع شدهاند دور چیزی. از بغل دستیام خبر میگیرم. میگوید: «دو خانم کرمانی رفتهاند روی مین. خدا کند زنده بمانند».
تعدادی دختر سبزهرو ایستادهاند. کنار هم صورتهایشان بارانی است پر چفیههایشان را از روی چادر به هم گره زدهاند. یکی از آنها سر به شانه دیگری گذاشته. هق هقش با نالهاش آمیخته: «جواب مادرشان را چه بدهم؟ نتوانستم مواظبشان باشم.»
چند سرباز جلوی خاکریز ایستادهاند و مرتب جمعیت را هل میدهند عقب. مردی میپرسد: «آقا طوری شدهاند؟» سرباز نگاه متفکرانهای به او میاندازد. مرد که تازه متوجه موقعیت میشود. میگوید: «منظورم این است که چه بلایی سرشان آمده؟»
پیکر خون آلود خانمها را میگذارند روی برانکارد و میآورند طرف خاکریز.
یکی پاش قطع شده یکی هم...
دل شنیدش را ندارم. تصورش هم برایم مشکل است، چه برسد به دیدن، بدون معطلی از خاکریز فاصله میگیرم. از دور صدای سربازها شنیده میشود. جمعیت را متفرق میکنند. دوباره به سمت میدان پر از لاله میآیم یاد پیغام مادر میافتم. خواسته بود تعداد لالههای میدان را برایش حساب کنم. میخواهد بداند غیر از خودش چند مادر دیگر، جگر گوشههایشان را در اینجا به دست خاک سپردهاند. میگوید: «هر کدام از این لالهها، سمبل یک شهید است».
اما تصور میکنم میخواهد شمار رقبایش را بداند. تعداد مادرانی که در این قطعه از آسمان لالهای مفقود دارند و هیچوقت نباید منتظرش بمانند. میخواهد تعداد لالهها را به ذهنش بسپارد. میگوید: «فردای قیامت وقتی اسامی مادران شهدای مفقود شلمچه را میخوانند، میخواهم بدانم از بین این تعداد، نفر چندم هستم.» میگوید: «آدم در راه هدفش هر قدر به خدا نزدیکتر باشد، پیش حضرت زهرا (س) روسفیدتر است».
دوباره شروع میکنم به شمردن لالهها. چند تایی بیشتر نشمردهام که دور و بر میدان پر میشود از جمعیت. حساب از دستم میرود. صدای مسئول گروه میپیچد توی گوشم.
تو اینجایی؟ میدانی چقدر دنبالت گشتیم؟ اتوبوس منتظر است. با خواهش و التماس نگهش داشتهام.
نگاهی به میدان لاله میاندازم و نگاهی به مسئول گروه. م... م...
تو چی؟ جم بخور. خیلی دیر شده!
میخواهم بگویم که باید لالهها را بشمارم. سفارش مادر است. گره زبانم باز نمیشود. مسئول گروه دستم را میکشد و راه میافتد. شانه به شانهاش میشوم و ساکت میمانم.
صدای صلوات فضا داخل اتوبوس را پر میکند. بدون توجه به بچهها خودم را پهن میکنم روی یکی از صندلیهای ردیف آخر. سرم را به شیشه تکیه میدهم. اتوبوس راه میافتد. توی خیالم لالهها را میشمرم: «یک، دو، سه ... چهارده و پانزده».
نگاهم روی لاله بعدی ثابت میماند. دوباره تو را در خیالم مرور میکنم.
به مادر بگو چه فرقی میکند.
دوباره تو را در خیالم مرور میکنم.
به مادر بگو چه فرقی میکند.
همه شهدا بچههایش هستند.
دستی روی شانهام جاگیر میشود. به خودم میآیم. مسئول گروه کنارم نشسته.
خیلی نگران شدم وقتی آن اتفاق افتاد. همه فکر کردیم تو رفتی روی مین. فکر کردم جواب مادرت را چه بدهم. زل میزنم به چشمهایش و میگویم: «چه فرقی میکند؟ مادر آنها هم منتظرشان هستند».
آهی میکشد و میگوید: «تقدیر بودم»
همینطور است، ولی حتما ته قلب آن دو نفر چیزی وجود داشته. یک حس عاشقانهتر که خدا میخواسته با این اتفاق، بهتر درکش کنند.
دیگر چیزی نمیگوید. سرم را به شیشه میچسبانم. در این فکرم که هنگام شنیدن انفجار، لالهای به لالههای شلمچه افزوده شد یا نه. اگر خدا خواست و دوباره به زیارت لالهها آمدم، محض کنجکاوی خودم هم که شده، باید حتما آنها را بشمارم.
مهری حسینی
منبع :امتداد