موندن شرط داره
به مادر بگو چه فرقی میکند(قسمت اول)
تا چشم کار میکرد بیابان بود؛ برهوتی خشک و خاموش. نشسته بودم کنار لالههایی که ریشه در خاک داشتند و کنارشان کلاهخودی دیده میشد. داشتم میشمردمشان.
یک، دو، سه،... چهارده، پانزده...
گمانم تا پانزده بیشتر نشمرده بودم که نگاهم روی لاله بعدی ثابت ماند. باورم نمیشد.
پلکهایم را مالیدم. خودت بودی. نشسته بودی کنار لالهای، با همان لباس خاکی بسیجی و چفیه دور گردنت. یک ردیف گلوله طلایی که سر فشنگهایش برق میزد، چیده شده بود کنار گل لاله.
کمر کلاش را فشرده بودی توی دستت. اگراشتباه نکنم قنداق تاشو داشت. همیشه از کلاش این مدلی خوشت میآمد. میگفتی سبک و راحت است. تمام آن چیزهایی که برایت با ارزش بودند. به خودت آویزان کرده بودی. نگین سرخ انگشتر عقیق بیشتر دوست داشتی. مثل همیشه تسبیح را پیچیده بودی دور مچ دستت. راستی، تا یادم نرفته بگویم که پیشانیبندت دیگر سبز نبود. قرمز بود؛ مثل گل لاله که روی آن نوشته بود: «این الطالب بدم المقتول بکربلا».
تنها کلاه خود کم داشتی که آن هم کنار دستت، پیش پای لاله بود. آن لحظه گلهای لاله جان داشتند. گلبرگهایشان با نفس آرام نسیم به رقص در آمده بود. لحظهای نگاه از صورتم برنمیداشتی. میخندیدی؛ دو طرف لبت گود افتاده بود. شعاع نوری سبز رنگ دور صورتت را پوشانده بود. بوی لاله فضا را پر کرد. چشم چرخاندم. دور تا دورت فرشتههای زمینی نشسته بودند. انگار هر کدام صاحب مطلق لالهای بودند. شک ندارم که میشناختیشان. از جنس خودت بودند؛ زلال و لطیف.
اولش خودت تنها بودی. یک دفعه سر و کله آنها هم پیدا شد. کسی را ندیدم از راه برسد. گمانم همانجا، پای همان لالهها، سر از خاک برداشتند و چهار زانو رو به قبله نشستند. انگار که از زمین روییده باشند. یکی یک کلامالله هم روی پایشان بود. داشتند همه یکصدا میخواندند و زمزمه دلنشینشان گوشم را نوازش میداد. شیرینیاش را از عمق جان حس کردم. گفتم: «چقدر لذتبخش است! خوش به حالتان! شما همیشه اینجا میآیید و دور هم قرآن میخوانید؟»
لحظهای لبخند از روی لبت محو نمیشد. نگاه دواندی بین لالهها و گفتی: «ما همیشه اینجاییم. یعنی اینکه خانه ما اینجاست. یعنی اینجا ماندهایم تا قداست این خاک حفظ شود. یعنی اینکه باید میماندیم. یعنی اینکه هر کدام از این لالهها سند زنده یک وجود است. یعنی دست تقدیر هم این را میخواست. یعنی اینکه...»
مکث کردی و مات شدی به افق. و گفتی: «کار دارم، باید ...» دویدم توی حرفت.
کی برمیگردی؟ مادر چشم انتظار است.
گفتی که، اگر برگشتنی بودم، از اول نمیماندم. شرط ماندن، مفقودیت است که البته تعدادی خاص انتخاب شدهاند. به مادر بگو منتظر نماند چه فرقی میکند، همه شهدا بچههایش هستند؛ به گلزار که برود، انگار به دیدن من آمده.
و سر به سجده گذاشتی.
ادامه دارد...
منبع:امتداد