تبیان، دستیار زندگی
هزارپایی به خانه‌اش می‌رفت، مردی جلوی او را گرفت و گفت: «راست و درست بگو چند تا پا داری؟» هزارپا که تا به حال پاهایش را نشمرده بود، شروع کرد به شمردن به بیست نرسیده بود، مرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جیغ

هزارپا

هزارپایی به خانه‌اش می‌رفت، مردی جلوی او را گرفت و گفت: «راست و درست بگو چند تا پا داری؟» هزارپا که تا به حال پاهایش را نشمرده بود، شروع کرد به شمردن به بیست نرسیده بود، مرد گفت: «خب خب بسه، همه‌‌اش را هم که بشمری بیست تا نمی‌شود، پس هزار پا نیستی‌ای دروغگو.»

هزارپا مدتی هاج و واج ماند، دوباره راه افتاد. راه زیادی نرفته بود که خانم پیری جلوی او را گرفت و گفت: «خوب شد دیدمت؛ تمام عمر دلم می‌خواست بدانم واقعا چند تا پا داری؟»

هزارپا دوباره شروع کرد به شمردن، به پانزده نرسیده بود که بیرزن گفت: «نه بابا، هزار تا پا نداری، الکی برای خودت اسم و رسم دست و پا کردی!»

هزارپا آهی کشید و راه افتاد از دور دخترکی را دید که به طرفش می‌آمد. آرزو کرد واقعا هزارپا داشته باشد تا با خیال راحت به دخترک بگوید من یک هزارپا هستم.

تا آرزو کرد، آرزویش برآورده شد، یکهو صاحب هزار تا پا شد. دخترک تا او را دید، جیغ بلندی کشید و گفت: «وای... از دور فکر کردم یک هزار پاست؛ اما یک هیولاست...»

زهره پریرخ

******************************

مطالب مرتبط

شیطان از آتش آفریده شده

فوت کوزه گری

آب حیات نوشیده است

احوالپرسی حاکم از بهلول

اسیران غار

پیغمبران را افاده نیست

دزد و بالزاک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.