همه برگشتند، اما یک نفر ماند و شهید شد
... سرانجام دستور عقبنشینی صادر میشود. مهدی رفیعی که تعدادی شهید و مجروح را به بیمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سید محمد جهانآرا را میبیند. خبر مجروحیت و شهادت برخی دیگر از مدافعان سید محمد را به شدت غمگین میکند. مهدی از دیدن چشمهای به خون نشسته فرماندهشان یکه میخورد و با خود میاندیشد: این مرد چند شبانهروز است که نخوابیده؟
سید محمد میکوشد تا لحن صدایش طنین همیشگی را داشته باشد و میگوید:
از قول من به بچهها بگو عقب بکشند. لحن صدای سید محمد جهانآرا چنان از خون و حسرت سرشار است که مهدی را تکان میدهد. فرمان عقبنشینی، تلختر و بهت آور از آنی است که بتوان حرفی زد. مهدی سکوت میکند. سید محمد جهانآرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفیعی را میگیرد خم میشود تا ببوسد، مهدی یکهو گُر میگیرد و شانه فرمانده را میگیرد و بالا میکشد. آرام از هم جدا میشوند. مهدی با گامهای سنگین چند قدم دورتر میشود که سید محمد دوباره صدایش میکند:
« اگر امیر را دیدی از قول من سلام برسان و بگو دست مریزاد دلاور»
کمتر از بیست مجاهد ماندهاند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار دیگر به محلهای دیگری میروند تا مبادا عدهای از دستور عقبنشینی بیاطلاع باشند. نیم ساعت بعد باز میگردند. آثار نارضایتی در چهرهشان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمیگشتند. میماندند. بهروز و رضا بچهها را به محل تقریباً امنی میرسانند تا با یک قایق کهنه و شکسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امیر رفیعی نبود. رضا دشتی سراغش را میگیرد. فرهاد می گوید: نیامد هر چه من و وهاب اصرار کردیم. پاپیاش شدیم نیامد. به وهاب نگاه میکند وهاب با حرکت سر تایید میکند. رضا سریع برمیگردد. مهدی رفیعی هم همراهش میرود. سینه خیز خود را به امیر میرسانند. امیر در پناه فلکه فرمانداری سنگر گرفته است. و نیروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار میدهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امیر حیرت میکنند. از امیر میخواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحکم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امیر باز نمیگردد. امیر نمیتواند به خواستهشان جواب مثبت دهد و سینهاش از درد فشرده میشود و ولی برای آرامش خیال دوستان میگوید:
من پوشش میدهم تا شماها به سلامت از کارون بگذرید. بعد هم شما از آن دست کارون پوشش دهید تا من بیایم. هم رضا و هم مهدی ته دلشان یقین داشتند که امیر باز نخواهد گشت. رضا برمیگردد این بار به فرهاد میگوید: برو پیش امیر! وقتی ما به آن دست کارون رسیدیم پوشش میدهیم تیز خودتان را به ما برسانید.
فرهاد چشمی میگوید و از قایق بیرون میجهد. اصرار فرهاد به امیر هم تأثیری بر تصمیم و اراده امیر نمیگذارد. فرهاد میگوید: (من هم میمانم!) میخواست تا امیر را زیرفشار بگذارد. امیر میدانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند میدهد. سوگندی که جاناش فرهاد را به آتش میکشد. فرهاد هم باز میگردد. بچهها با دیدن فرهاد بسویش میدوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با دیدن نادر بیشتر منقلب میشود. نادر برادر امیر بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پایین میاندازد. رضا بازوی فرهاد را میگیرد و تکان میدهد. با صدایی بلند و نگران میپرسد: «ها کاکا، امیر چه شد؟»
صدای شلیک تیربار ژ-3، از آن سوی کارون گویاترین پاسخ به انتظارها و سوالها بود. امیر مانده بود و همچنان میجنگید.
هر چه کردم نیامد. التماسش کردم، دستش را گرفتم، بوسیدش، حتی گفتم من هم میمانم. اما نیامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آیاتی از قرآن را مرتب زمزمه میکرد.
مهدی رفیعی میدانست کدام آیه است:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ كَفَرُواْ زَحْفاً فَلاَ تُوَلُّوهُمُ الأَدْبَارَ /وَمَن یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاء بِغَضَبٍ مِّنَ اللّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ (اى مؤمنان! هنگامى كه با انبوه كافران رو به رو شدید، هرگز به آنها پشت نكنید/و هر كس در آن هنگام به آنان پشت كند- مگر آن كه با هدف كنارهجویى براى نبرد مجدد یا پیوستن به گروه [خودى] باشد- [چنین كسى] قطعا به خشم الهى گرفتار گشته و جایگاه او دوزخ است و بد سرنوشتى است) (انفال، آیات 15 و 16)
منبع:کتاب نخلستان سرو
فیلم بیان خاطرات سید صالح موسوی از شهادت امیر رفیعی، آخرین مدافع خرمشهر: