سربازهای فراری بخوانند!
همه جوره از او میگفتند. هم بد، هم خوب. آنها كه یكی دو روز اول آموزشی بریده بودند و از پادگان درمیرفتند، خیلی از میثم بد میگفتند:
نصفه شب میآد داخل ساختمان و با تیراندازی و عربده كشی، دستور میدهد كه تا 3 شماره از طبقات آسایشگاه بدویم دم در. خودش هم وامیایستد بالا، در حالی كه تیر میزند و همه را میترساند، هل میدهد كه زودتر بدویم پایین. وقتی همه رفتند پایین، اول دستور میدهد كه پوتینها و جورابها را درآوریم. بعد پیراهن و زیرپیراهن. بعد همه را به دو راه میانداخت طرف تپههای پشت پادگان. تا زانو توی برف بودیم. هی داد میزد كه با بدنهای لخت، توی برفهای سرد غلت بزنیم...
-بابا این دیگه كیه؟! آخرهای دوره كه بود، یك شب همه را جمع كرد، آرام گفت: «حالا به لطف خدا تونستید در 45 روز سختترین آموزشها را طی كنید كه در عملیات به مشكل برنخورید، از شما یك چیز میخواهم، یعنی یك دستور میدهم كه هیچ كس حق ندارد از جایش تكان بخورد، خودتان كه مرا میشناسید پا از پا تكان بدهید، خودتان میدانید»
همه وحشت میكنند. یا حضرت عباس. دیگه چیكار میخواست بكند. یعنی دیگه چی مونده بود؟! شاید میخواست نارنجك بیندازد وسط جمع؟ بابا این نفس ما را برید، دل توی دل كسی نبود. همه آماده باش بودند بپرند دور و بر و جانپناه بگیرند. همه منتظر صدای فریاد میثم بودیم كه بگوید: «نارنجك... بخیزید...» ولی از این خبرها نشد. با تعجب دیدم میثم نیست. شك كردیم. دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه میكنند. صدای گریهشان بلند بود و شانههایشان تكان میخورد. یكدفعه دیدم چیزی آمد روی پایم. جا خوردم. ترسیدم. یا خدا. این چی بود. كی بود؟ افتاده بود روی پای بچهها. گریه میكرد. گریه و التماس كه اگر اذیتی یا شدتی داشته او را ببخشیم. خودش بود میثم، همان میثم كه از اسمش تمام پادگان میلرزید و حالا از كاری كه او میكرد، شانههای بچهها از گریه میلرزید. پای همه را میبوسید و خاك پوتینهای آنان را به صورت خودش میمالید و میگفت: «شما رو به خدا منو حلال كنین... جبهه كه رفتین منو دعا كنین... دعا كنین منم بیام اونجا...»
به نقل از « ولشدگان »