تبیان، دستیار زندگی
چند داستان معروف هست در چند تمدن مختلف که همه از یک آبشخور آب می خورند و آن این است که اگر نیروی جسمانی کاهش یابد دلیل بر آن نیست که نیروی آرزو و خواهش نیز کاهش یابد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق پیرانه سر (2)

قسمت اول این مقاله با عنوان "عشق پیرانه سر"  بخوانید .

نیروی برتر عشق

پیر

چند داستان معروف هست در چند تمدن مختلف، که همه از یک آبشخور آب می خورند و آن این است که اگر نیروی جسمانی کاهش پیدا کرد، دلیل بر آن نیست که آرزو کاهش پذیرد. بشر در درجه اول موجود غریزی است؛ و بعد عقل پا به میان می نهد. هر چیزی را که عرف یا شریعت یا چین های صورت منع کرد، به آن معنا نیست که وجود نداشته باشد.

برصیصای عابد از زاهدان «بنی اسرائیل» است. شیطان او را می فریبد، مرتکب قتل و زنا می شود و سرانجام هم سجده به شیطان می برد و ملعون می گردد. البته شیطان بهانه ای بیش نیست. ابلیس هر کسی در درون خود اوست.

در ادب فارسی داستان «ویس و رامین» فخرالدین گرگانی معروف است. مربوط است با دوران پارت ها. بنابراین ریشه باستانی دارد. در آن موبد- پادشاه سالخورده- دل می بندد به دختر جوانی و در این سودا متحمل چه مصیبت ها و تحقیرها که نمی شود. سرانجام هم جان بر سر آن می نهد.

نوع دیگرش: هاروت و ماروت- که دو فرشته اند، مبری از علایق دنیوی. به منظور آزمایشی، صفت انسانی به آن ها بخشیده می شود. از آسمان به زمین می آیند و دل سپرده زن زیبایی می گردند. آنان نیز به زنا و قتل دست می زنند، و در نتیجه به مجازات ابدی دچار می گردند. یعنی در چاهی در دماوند کوه به بند کشیده می شوند.

در این مقوله از همه معروف تر داستان «صنعان» در شرق و «فوست» در غرب است. سرگذشت این دو به طرز عجیبی به هم شبیه می شوند، جز در ختم داستان که یکی رنگ اسلامی به خود می گیرد، توبه می کند و نجات می یابد و دیگری نیز مشمول بخشایش الهی می گردد.

ماجرای شیخ صنعان

داستان شیخ صنعان، که به صورت یک قصه معترضه در «منطق الطیر» عطار آمده است، در واقع باید گفت که «نقد حال ماست آن». هر کسی جزیی از شیخ صنعائی را در خود دارد، و از جمله شخص فریدالدین عطار که آن با را شوق و ذوق سروده است. کشاکش میان دو نیروست: یکی حکم طبیعت و دیگری منع طبیعت. حکم طبیعت آن است که انسان گرایش عمقی ذاتی داشته باشد به جانب ارضاء نفس خود، و منع طبیعت آن است که توانایی جسمانی با آن همراهی نکند، و این، چون مورد رضای طبیعت نیست، عرف نیز آن را نپذیرد؛ و آن عشق پیرانه سر است. موضوع از این قرار است:

یک پیر زاهد عالم مسلمان، که پنجاه بار به حج رفته؛ صدها مرید دارد، پارساتر از او کسی در زمانه نیست. بر اثر یک خواب سفری می کند. چشمش بر دختر ترسایی می افتد. عاشق او می شود. خود را می بازد و از این پس زندگی او به کلی دگرگون می گردد. مریدانش او را نصیحت می کنند که دست از این کار بردارد. بی حاصل است. ببینید چه جوابی به آن ها می دهد:

همنشینی گفت ای شیخ کبار

خیز و این وسواس را غسلی بر آر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صد غسل بیش، ای بی خبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بی تسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم برمیان زنّار بست
آن دگر یک گفتش ای پیر کهن
گر خطایی رفت بر تو، توبه کن
گفت توبه کردم از ناموس و حال
تا رهم، از شیخی و حال محال
آن دگر یک گفت ای دریای راز
خیز و خود را جمع گردان در نماز
گفت: کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچ کار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن؟
خیز و در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت روی من آنجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت کسی نبود پشیمان بیش از این
تا چرا عاشق نبودم پیش از این
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گویدت: این پیر چون گمراه شد؟
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشه سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و دل گشته دو نیم
گفت اگر ترسابچه خوشدل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خود بخواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کاو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش به امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از خود شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مومن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هر که کافر شد از او ایمان مخواه
آن چه بر من رفت معذورم در این
حق چو می داند، نپرسد از من این

از زبان پیر زاهد از این صریح تر نمی توان پرستش زیبایی را شنید؛ می گوید که زیبایی قبله من است و آن چه از رستگاری این جهانی و نعمت آن جهانی وعده داده شده است، در پای آن می افکنم؛ و عذر می آورد که مشیّت الهی مرا در این راه انداخت، چگونه از آن سر بپیچم؟ همان عذری که شیطان آورد.

بنابراین هیچ یک از تهدیدها و تحذیرهای مریدان در او کارگر نمی افتد. کار از کار گذشته است. می رود و معتکف کوی یار می شود: «با سگان کوی او در کار شد!»

آنگاه دختر به نزد او می آید و او نیز او را از عشق خود برحذر می دارد:

کی کنند، ای از شراب شرک مست

زاهدان در کوی ترسایان نشست؟

گر به زلفم شیخ اقرار آورد

هر دمش دیوانگی بار آورد

شیخ جواب می دهد:

جان فشانم بر تو گر فرمان دهی

گر تو خواهی بازم لب جان دهی

ای لب و زلفت زیان و سود من

روی کویت مقصد و مقصود من

گه ز تاب زلف در تابم مکن

گه ز چشم مست در خوابم مکن

دختر، پیری او را مانع می شناسد:

چون دمت سرد است، دمسازی مکن

پیر گشتی، قصد دل بازی مکن

جواب می دهد:

عاشقی را چه جوان، چه پیرمرد

عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد

پس از این گفت و شنود، چون مرد دست بردار نیست، دختر وصال خود را موکول به چهار شرط می سازد:

1. پیش بت سجده کن ؛ 2. قرآن بسوز؛ 3. شراب بخور؛ 4. از مسلمانی دست بردار.

شیخ از این چهار شرط، شراب خوردن را آسان تر می بیند، به دیر می رود و شراب از دست دختر می گیرد. بقیه شرط ها در سایه مستی انجام خواهد شد.

جام می بستد ز دست یار خویش

نوش کرد و دل برید از کار خویش

چون به یک جا شد شراب و عشق یار

عشق آن ماهش یکی شد صد هزار

دختر به این قانع نیست، از او می خواهد که به کافری اقرار ورزد، می گوید:

عافیت با عشق نبود سازگار

عاشقی را کفر سازد پایدار

گر قدم در عشق محکم داریی

مذهب این زلف پر خم داریی

همچو زلفم نه قدم در کافری

زانکه نبود عشق کار سرسری

اقتداگر تو به کفر من کنی

با من این دم دست در گردن کنی

شیخ بی درنگ می پذیرد:

گر به هشیاری نگشتم بت پرست

پیش بت مصحف بسوزم، مست مست!

آنگاه شیخ به دین مسیح درمی آید:

شیخ را بردند سوی دیر، مست

بعد از آن گفتند تا زنّار بست

شیخ چون در حلقه زنّار شد

خرقه را آتش زد و در کار شد

اکنون دیگر چون همه شرط ها به انجام رسیده، شیخ از دختر طلب وصال می کند:

در سر عشق تو هر چه ام بود رفت

کفر و اسلام و زیان و سود رفت

دوستتر دارم من ای عنبر سرشت

با تو در دوزخ که بی تو در بهشت

دختر، آخرین شرط را این گونه پیش می آورد که پیرمرد یک سال خوکبانی بکند؛ یعنی نگهبانی حیوانی که در اسلام نجس شناخته شده است. می پذیرد.

از این جا ورق برمی گردد. مریدان به کمکش می آیند و او را توبه می دهند. دختر ترسا نیز به تبع او توبه می کند؛ مسلمان می شود و می میرد. ماجرا به پایان می رسد. در اعتقاد عطّار و عرفان ایران عشق فراتر از هر چیز قرار می گیرد، حتی عشق دختر ترسا. می گوید:

عشق از این بسیار کرده است و کند

خرقه با زنار کرده است و کند

تخته کعبه است ابجد خوان عشق

سرشناس غیب، سرگردان عشق

و در این قضیه نظر بر آن بوده که عشق در پایگاه اصلی خود، یعنی در پیکره جسمانی قرار گیرد. زیبایی انسانی نیروی برتر شناخته می شود که می تواند مرد عشق را از عرصه ایمان به اقصای کفر ببرد.

عجیب است که گویی روح دیوان حافظ، نکته به نکته از روی همین ابیاتی- که در بالا نقل شد، «پیاده» شده است. همه این ظرایف مورد توجه حافظ بوده و راهنمای او قرار گرفته. خود او در واقع نه کمتر از یک «شیخ صنعان» بوده، وقتی می گوید:

چل سال رنج و عصه کشیدیم و عاقبت                                 تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود

پیر

این «شراب دو ساله» همان روشن بینی و بیدارشدگی به روی عشق است. گذشته از آن، آیا شیخ صنعان، از جهتی خود نمودی از تاریخ ایران نیست. در نوسان میان زهد و عشق، که تلاش برای رهیابی به روشنایی است. این داستان بسیار بسیار پرمعناست. در آن کُنه زندگی در برابر قید زندگی قرار می گیرد. فراز و فرودی که در بدنه شعر پدید می آید، نشان می دهد که عطّار چه قسمت هایی را با شوق درون سروده، و چه قسمت ها را از روی مصلحت. آن چه قابل توجه است آن است که شیخ صنعان و «فوست»، هر دو از یک مبدأ عزیمت می کنند و به یک مقصد روی می نهند. معمای بشر است که میان دو گرایش در گیرودار است: گرایش «خواست عمقی» که شخص با تمام وجود آن را می طلبد، و گرایش متابعت از عرف و شرع. شیخ صنعان و «فوست» هر دو پشت پا می زنند به معتقدات رایج. منتها شیخ به عنوان یک زاهد شرقی نمی تواند تمنای خود را اتصال ندهد به عالم غیب. این است که در آخرین مرحله عروج، راه خود را کژ می کند و به جای آن که به «حجله» برود، به نمازخانه می رود.

با این حال، این کژ کردن راه جاذبه نیرومند مقصد اصلی را نفی نمی کند. لحن ملتمس و الحاح گونه اش در گفت و شنود با مریدان، می نماید که همان راهی را می خواسته که آن را در پیش گرفته بوده، ولو درانتها به آن پشت کند. اما «فوست» به عنوان یک غربی در آغاز قرن نوزدهم، دستش بازتر است که بُعد عرفان گونه، و نه شرعی، به مسیر خود ببخشد. از این رو به نیروی گشایشگر طبیعت اتکا می ورزد و قضیه حسن ختام می یابد؛ بدین معنی که خود از وصال «زیبایی کل»، در قالب «هلن» برخوردار می گردد و مارگارت نیز از زندان رهایی می یابد. در مجموع نمی توان گفت که ابلیس در این هر دو ماجرا شکست خورده است.

در ادب فارسی، شیخ صنعان تنها نیست. هزاران نظایر پیدا کرده که گمنام مانده اند؛ ولی روح ماجرا در تغزّل ها آمده که آن همه ابراز اشتیاق و کوچکی و عجز از آن ها می تراود؛ و البته کسانی که کامیاب بوده اند، داستان آن ها هرگز سروده نشده است.

یک سنگ بر سر راه پیشرفتگی در سن بوده است که از رودکی تا ایرج میرزا، هر کسی به نحوی، به صراحت یا به کنایه، از آن دم زده است؛ و حافظ بیشتر از دیگران.

ادامه دارد...


جام جهانبین - محمد علی اسلامی ندوشن