تبیان، دستیار زندگی
تبیاد : بعضی وقت ها آدم با خودش می گوید ، برای اینکه من آدم باشم بعضی آدمها چه کار ها که نکرده اند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حتی اگر خود شیطان باشم

تنگ

تبیاد :

بعضی وقت ها آدم با خودش می گوید ، برای اینکه من آدم باشم بعضی آدمها چه کار ها که نکرده اند ! برای اینکه نا امید نشوم یا ناراحت نمانم یا سردر گمی را تجربه نکنم بعضی آدمها خلاقیت های عجیبی به خرج داده اند .یکی از آنها همین جناب آقای مولوی.

در دفتر دوم مثنوی یک قصه ای تعریف می کند که ما می دانیم البته ازین خبر ها هم نبوده اما منظور او از قصه روایت یک محبت مزمن است که گاهی  یادمان می رود که در دل هر کدام از ما هنوز زنده و نورانی است . او هم که بو برده است با یک مشت فراموشکار حرفه ای طرف است قصه ای عجیب ساخته تا حالا حالا ها یادمان نرود! ماجرا ازین قرار است :

معاویه دم صبح خواب بود و نمازش داشت لب طلایی می شد!( معاویه ی ما با معاویه ی مولوی کلی فرق دارد معاویه ما نماز جمعه را چهارشنبه می خواند و بعضا مست و ملنگ دولا راست می شود اما معاویه مولوی مثل اینکه معقول مردی است! خداوند همه ما را به حقیقت راه نما باشد ) ناگهان مردی آمد و بیدارش کرد او هم مثل معاویه ی مولوی احتمالا معقول مردی بوده!! گرچه خودش را "شیطان" معرفی کرد . معاویه هم مثل شما گفت برو بابا تو خودت اصل و فرع گمراهی هستی مرا برای نماز بیدار می کنی؟ که آه از نهاد شیطان بلند شد :

گفت ما اول فرشته بوده ایم

راه طاعت را به جان پیموده ایم

پیشه اول کجا از دل رود

مهر اول ، کی ز دل بیرون شود

نه که ما را دست فضلش کا شتست؟( مگز نه اینست که ما را دست مهر او پرورش داده و از هیچ به وجود آورده؟)

از عدم ما را نه او بر داشتست؟

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم

در گلستان رضا گردیده‌ایم

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو

گاهوارم را کی جنبانید ؟ -او

خوی کان با شیر رفت اندر وجود

کی توان آن را ز مردم واگشود ( مهر و لطف خداوند با خون و شیر در وجود ما جاری شده ، چگونه آن خون و شیر را اکنون از جان بر کَنیم؟)

اصل نقدش ، داد و لطف و بخشش است ( اصل وجود خداوند همان عدل و دهش اوست)

قهر بر وی چون غباری از غش است  (اگر قهر و غضبی هست از اصل ذات نیست)

گفت پیغامبر که حق فرموده است

قصد من از خلق احسان بوده است ( وقتی معاویه اش چنان است شیطانش هم باید چنین حدیث بگوید - در مثل مناقشه نیست!)

آفریدم تا ز من سودی کنند

تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست

چشم من در روی خوبش مانده‌ست

من سبب را ننگرم کان حادثست

زانک حادث حادثی را باعثست ( من زیاد به رانده شدن توجه نمی کنم چراکه ناگهان از من سر زد پس ناگهانی هم مجازات شدم چون در ذات موجودات گمراهی نیست پس رانده شدن من هم جاودان نیست)

لطف سابق را نظاره می‌کنم

هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

ترک سجده از حسد گیرم که بود

آن حسد از عشق خیزد نه از جحود ( چون عاشق خداوند بودم سجده نکردم نه اینکه بخواهم نا فرمانی کنم . (در جا های دیگر مثنوی و متون صوفیانه نیز آمده که ابلیس از شدت محبت به خدا آتش غضب او را پذیرفت ،اما خفت سجده به غیر خدا را نه. البته آقایان توجه نداشتند که سجده تنها خم شدن نیست و آنچه حقیقتا سجده است فرمانبرداری بنده در برابر خداست ، حالا شیطان در برابر  آدم خم نشد به آن معنا نیست که در برابر خدا سجده کرد بلکه بر عکس او با خم نشدن در برابر آدم  به خداوند سجده نکرد  و نمی شود به این راحتی ها از او دفاع کرد))

هر حسد از دوستی خیزد یقین

که شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی غیرت ‌پزی

همچو شرط عطسه گفتن "دیر زی"  [امروز ما به جای " دیر زی" یا عمرت پاینده می گوییم "عافیت باشد"]

چونک بر نطعش جز این بازی نبود ( چون اراده خدا بر نا فرمانی من بود من نیز می دانستم که جز این چاره ندارم )

گفت بازی کن چه دانم در فزود

آن یکی بازی که بد من باختم

خویشتن را در بلا انداختم( جبر گرایی در این ابیات در مثنوی کم پیدا می شود چون مولوی چندان جبر گرا نیست اما گویا در برابر شیطان معادلات همه تغییر می کند حلاج هم "فتوت" و فدا کاری شیطان را ستوده است!!)

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

خلاصه بعد از این نطق غرای شیطان معاویه از او می پرسد "کیست کز دست تو جامه اش پاره نیست" ما که تو را در حیله گری بی بدیل یافتیم اما بگو  چرا مرا از خواب بیدار کردی؟ شیطان ابتدا پاسخ نمی دهد و مقدمات زیادی را در باب اصل نیک و بد و حکمت وجود خودش بیان می کند که گرچه زیبا سروده شده اما چون کلام به درازا می کشد در اینجا نمی گوییم. از معاویه اصرار و از شیطان انکار تا بالاخره شیطان باز شیطان می شود و می گوید :

از بن دندان بگفتش بهر آن

کردمت بیدار می‌دان ای فلان

گر نماز از وقت رفتی مر ترا

این جهان تاریک گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشکها

از دو چشم تو مثال مشکها

آن غبین و درد بودی صد نماز

کو نماز و کو فروغ آن نیاز

آنچه در این داستان بسیار جالب توجه است دیدگاهی است که مولوی به شیطان ایجاد می کند گرچه محققین معتقدند بسیاری از فرق صوفیه نظز لطفی به شیطان دارند و او را ابدا موجود خبیثی نمی دانند و شواهدی که مولوی را نیز درین جرگه بیاورد کم نیست اما من ترجیح می دهم به گونه ای دیگر نگاه کنم و تصور کنم که مولوی ثلاش می کند باز بودن درگاه خداوند را با تمثیلی آنچنان واضح بیان کند که هیچ گناهکاری از بازگشت به سوی خداوند نا امید نباشد ( اگر مولوی قصدش این نبوده باشد از شعرش می شود چنین نتیجه گرفت )

درگاهی که منفور ترین رانده شده اش نیز هنوز به آن عشق می ورزد و کدامیک از ما می توانیم او را منع کنیم؟

این داستان می خواهد بگوید :

حتی اگر خود شیطان هم باشم او تا همیشه رحمان است.


پ.ن. : ابلیس از ماده "بلس" به معنای نا امید شده است . بر اساس متون صحیح اسلامی گناه شیطان که او را در جهنم مخلد و جاودان کرده ، سجده نکردن به آدم یا گمراه کردن فرزندان آدم نیست که اگر توبه کند راه بازگشت باز است . گناه او "نا امید" شدن از لطف و بخشش خداست و ازین رو او هرگز توبه نمی کند.