زندگی برای یک سلام
اسمش قدرتالله بود. قدرتالله حسینزاده. سنی نداشت. نصف صورتش سوخته بود. خیلی گوشهگیر بود و از جمع فاصله میگرفت. همهاش تسبیح دستش بود و ذكر میگفت. بچهها به من گفتند فلانی برو بیارش تو جمع خودمان. توی گردان یك تیم فوتبال داشتیم. گفتم قدرتالله بیا با ما بازی كن. گفت بازی بلد نیستم. گفتم حالا بیا وایستا دروازه. پوتینهاش را پوشید آمد ایستاد دروازدهبان. هرچی توپ آمد رفت تو گل. ما فقط حرص میخوردیم. گفتم قدرتالله لااقل یكی از توپها را بگیر. تسبیح توی دستش را نشان داد و گفت: نه من دارم گلها را میشمارم. شب عملیات كربلای 5 گفتم: قدرت الله خداوكیلی تو چی داری میگی اینقدر تسبیح دست گرفتی پچپچ میكنی؟ گفت هیچی. قسمش دادیم كه تو رو قرآن چی داری میگی؟ گفت: دارم میگم «السلام علیك یا اباعبدالله»، میخوام اینقدر این ذكر را بگم كه برام ملكه بشه، دم رفتن یك بار بتونم به اربابت راحت سلام بدم. در عملیات كربلای پنج مرحلة سوم قدرتالله را اصلاً ندیده بودم. توی یك لحظه دیدم سر خاكریز نشسته. لحظهای كه من نگاهم بهش افتاد لحظهای بود كه تیر خورد و افتاد سر سنگر. دویدیم بالای سنگر را خراب كردیم، یقهاش را گرفتیم كشیدیم پایین. تیر خورده بود و درد داشت ولی داشت میخندید. لبخند زد. ما احساس میكردیم لبخند رضایت است. بغض كردیم که قدرتالله چی شده. سرش را بالا آورد و گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله» و سرش افتاد.
محمد احمدیان
منبع:امتداد