تبیان، دستیار زندگی
می‌خوام درباره امر به معروف و نهی از منكر باهاتون حرف بزنم نه، تو رو خدا اكسپلوررتون رو نبندید باوركنید درباره ستاد امر به معروف و گشت ارشاد و ... اینها نیست بلكه یه داستان خیلی جالب هستش كه هم كیف می‌كنید هم اگر اجازه بفرمایید كمی هم تشریف می‌بری...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خیاط سه شنبه بازار

پیرمرد

مردی پر از مردانگی و غیرت دینی

می‌خوام درباره امر به معروف و نهی از منكر باهاتون حرف بزنم

نه، تو رو خدا اكسپلوررتون رو نبندید

باوركنید درباره ستاد امر به معروف و گشت ارشاد و ... اینها نیست

بلكه یه داستان خیلی جالب هستش كه هم كیف می‌كنید هم اگر اجازه بفرمایید كمی هم تشریف می‌برید توی فكر.

خُب اول داستانو براتون تعریف می‌كنم بعد میرم سراغ حرفی كه میخوام بزنم

* * * * *

در زمان معتضد عباسی، یعنی حدود هزار و اندی سال پیش، بازرگان پیرى، از یكى از سران سپاه شاه مبلغ زیادى طلبكار بود و به هیچ وجه نمى‏توانست آن را بگیرد، ناچار تصمیم گرفت‏ به خود خلیفه متوسل شود، اما هر وقت‏ كه به دربار مى‏رفت دستش به دامان خلیفه نمى‏رسید، زیرا دربانان و مستخدمین به او راه نمى‏دادند.

بازرگان بیچاره از همه جا مایوس شده بود و هیچ راهی برایش باقی نمانده بود، تا اینكه شخصى او را به یك نفر خیاط در«سه شنبه بازار» معرفی كرد و گفت این خیاط مى‏تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پیر نزد خیاط رفت و ماجرا را برایش تعریف كرد. خیاط نیز بی درنگ به آن مرد سپاهى دستور داد كه بدهی خود را بپردازد و او هم بدون معطلى حرف خیاط را اطاعت كرد و بدهی‌اش را پرداخت.

این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتى فرو برد. با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است كه اینها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى‏كنند؟»

خیاط گفت:«من داستانى دارم كه باید براى تو تعریف كنم: روزى از كوچه‌ای می‌گذشتم كه دیدم زنى زیبا نیز همان وقت از آنجا درحال گذر است. اتفاقا یكى از افسران شاه در حالى كه مست‏ بود از خانه خود بیرون آمده، جلو در ایستاده بود و مردم را تماشا مى‏كرد. او تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه‏وار در مقابل چشم مردم او را گرفت و به خانه خود كشید. فریاد دادخواهی زن بیچاره بلند شده، صدا می‌زد: ایها الناس به فریادم برسید، من این‌كاره نیستم، آبرو دارم. اما هیچ كس از ترس جرات نمى‏كرد جلو بیاید.

اگر ما هم فقط به فكر جیب و شكم خودمان باشیم، پس چه فرقی با گرگ بیابون داریم غیر از اینكه توی خیابونیم؟!

اما من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه این زن را رها كند، ولی او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبید و سرم را شكست و زن را به داخل خانه برد.

رفتم عده‏اى را جمع كردم و همگی به خانه آن افسر رفتیم و آزادى زن را تقاضا كردیم. ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را كتك زدند.

جمعیت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم، اما لحظه‏اى از فكر زن بیچاره بیرون نبودم. با خود مى‏اندیشیدم كه اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگى‏اش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت. تا نیمه شب بیدار نشستم و فكر كردم. ناگهان نقشه‏اى به ذهنم زد، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست، اگر الآن اذان را بشنود خیال مى‏كند صبح است و زن را رها خواهد كرد و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى‏تواند به خانه خود برگردد.

فورا به مسجد رفتم و از بالاى مناره فریاد اذان را بلند كردم. ضمنا مراقب كوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد مى‏شود یا نه. ناگهان دیدم فوج سربازهاى سواره و پیاده به خیابانها ریختند و از همه مى‏پرسیدند این كسى كه در این وقت ‏شب اذان گفت كیست؟ من با اینكه سخت وحشت كرده بودم، خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم. گفتند زود بیا پایین كه خلیفه تو را خواسته است. مرا نزد خلیفه بردند. دیدم خلیفه نشسته و منتظر من است. از من پرسید چرا این وقت ‏شب اذان گفتى؟ جریان را از اول تا آخر برایش نقل كردم. او نیز همان جا دستور داد آن افسر را به همراه آن زن حاضر كنند. آنها را حاضر كردند. و پس از بازپرسى مختصرى، دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه، نزد شوهرش فرستاد و تاكید كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند، زیرا نزد خلیفه مسلم شده كه زن بى‏تقصیر بوده است.

آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین ظلمهایی برخوردى همین برنامه ابتكارى را اجرا كن، من رسیدگى مى‏كنم. این خبر در میان مردم منتشر شد. از آن به بعد اینها از من كاملا حساب مى‏برند. این بود كه تا من به این افسر فرمان دادم فورا اطاعت كرد.» 1

* * * * *

خُب داستان رو خوندین؟

جالب بود نه؟

اما جالبتر از داستان روحیه آن مرد است، و حرفی كه من می‌خواهم بزنم دقیقا در همین مورد است، می‌خوام از شما بپرسم: آیا اگر تمام خیاطهای شهرهای ما مثل این خیاط بودند و تمام آدمهای دیگر با هر شغل و شكلی كه دارند مثل خیاطها بودند فكر میكنید باز وضع زندگی ما این بود كه الان هست؟

آیا باز هم حق كسی ضایع می‌شد؟ آیا باز هم اینقدر مشكلات توی زندگیها بوجود می‌آمد؟

فكر می‌كنید فرق آدمی‌زاد با سایر جانداران تو چیه؟

اگر ما هم فقط به فكر جیب و شكم خودمان باشیم پس چه فرقی با گرگ بیابون داریم غیر از اینكه توی خیابونیم؟

بله دوستان فكر می‌كنم این امر به معروف و نهی از منكری هم كه خدا واجب كرده برای همینه كه ما رو از دایره حیوان خارج كنه و زندگیهامون رو با دست خودمون بهبود ببخشه

بارك الله به این خیاط كه آداب زندگی اجتماعی رو خوب فهمیده بود و نسبت به آنچه دور و برش اتفاق می‌افتاد بی تفاوت نمی گذشت.

بیایید من و شما هم همینطور باشیم هر چند اگر خیاط نیستیم!

اما كجیها و نادرستیهارا قیچی كنیم و خوبیها را به هم بدوزیم.

باقی بقایتان

حسین عسگری


1- آیت الله شهید مطهری – داستان راستان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.