تبیان، دستیار زندگی
صد حیف كه محبوب عزیزم همراهم نیست كه این منظره عالی به دل بچسبد... تصدقت. قربانت؛ روح‌الله
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نامه عاشقانه امام به همسرش!

عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ كند...صد حیف كه محبوب عزیزم همراهم نیست كه این منظره عالی به دل بچسبد...  تصدقت. قربانت؛ روح‌الله

هفته نامه شهروند امروز در گفتگو با همسر امام خمینی (ره) به بازخوانی خاطرات خانم خدیجه ثقفی از امام پرداخت.

امام خمینی

متن كامل این گفتگو و گزارش بشرح زیر است:

«تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت كه مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذكر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ كند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاكنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف كه محبوب عزیزم همراهم نیست كه این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روح‌الله.»

گرچه خانم خدیجه ثقفی؛ بانو قدس ایران، همسر گرامی امام خمینی در همان ایام فروردین‌ماه 1312 هجری شمسی نامه عاشقانه حضرت روح‌الله رهبر آینده انقلاب اسلامی ایران را از فرط شرم و حیای ایرانی و اسلامی پاره كرده، اما چند سال پیش این نامه از همه جا سردرآورده و نه فقط در صحیفه امام كه در مطبوعات و حتی رادیو و تلویزیون خوانده شد.

عاشقانه‌ترین نامه‌ای كه از یك فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یك دهه بر جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران كه در میان روشنفكران و نویسندگان هم بی‌نظیر است.

اما این خانم كیست كه «روح‌الله» خمینی با همه قدرت و عظمت سیاسی و دینی‌اش به قربانش می‌رود، تصدق‌اش می‌شود، نور چشم و قوت قلبش می‌خواند و حتی در ساحل زیبای بیروت صد حیف می‌خورد كه محبوب عزیزش همراهش نیست؟

***

خدیجه خانم ثقفی از تبار «حاج ملاهادی نوری» تاجر مازندرانی است كه در اواسط حكومت آغامحمدخان قاجار از شهرستان نور به تهران آمد. پسرش «محمدعلی» بود كه اگرچه تاجر بود، اما به فراگیری معارف دینی روی آورد و دختری از خانواده علمای وقت  را برای همسری انتخاب كرد. فرزند آنان، میرزاابوالقاسم كلانترتهرانی، از پرورش‌یافتگان حوزه تهران، اصفهان و نجف و همشاگردی و هم‌عصر با علمای بزرگی همچون «حاج ملاعلی كنی» بود و در محضر درس «شیخ مرتضی انصاری» حضور یافت: «شیخ مرتضی به گفته‌های وی در درس اعتماد می‌كرد و او هم درس استاد را پس از ختم جلسه، برای برخی از شاگردان علاقه‌مند تقریر می‌كرد تا سرانجام به مقامی نائل آمد كه در چندین جلسه، شیخ مرتضی انصاری به اجتهاد  وی تصریح كرد.» او در زمانی كه «ملاعلی كنی» تولیت مدرسه مروی را برعهده داشت، از نجف به تهران آمد و در این مدرسه به مدت هفت سال به تدریس فقه و اصول پرداخت كه شاگردانش عالمان بزرگی همچون؛ سیدحسین قمی تهرانی، شیخ‌عبدالنبی نوری، سیدمحمدصادق تهرانی، شیخ حسنعلی نخودكی اصفهانی و شیخ‌فضل‌الله نوری بودند. میرزاابوالقاسم لقبش را از «محمودخان كلانتر» دایی‌اش گرفته بود. محمودخان در زمان ناصرالدین‌شاه، مامور رسیدگی به امور اجتماعی و اقتصادی شهر تهران بود كه سرانجام در قحطی‌ای كه در تهران رخ داده بود،‌ ناصرالدین او را در نابسامانی‌ها متهم كرد و به دار آویخت. فرزند میرزاابوالقاسم، همچون پدر یك عالم دینی بود و قریحه شعر داشت و در زمان درگذشت پدر، در رثای او شعر بلند بالایی سرود. «میرزا ابوالفضل تهرانی» كه شاگرد پدر بود، در تهران مجتهد شد و در حكمت، فلسفه و عرفان صاحب‌نظر شد. او اگرچه به درجه اجتهاد رسیده بود، اما به عراق رفت و با دعوت میرزای شیرازی از جلسه درس «میرزاحبیب‌الله رشتی» در نجف به سامرا آمد و در كنار فقه و اصول به حدیث و رجال پرداخت. او همچنین در آن دوره، زبان و ادبیات «عبرانی و سریانی» را برای آشنایی با یهودیت و مسیحیت فرا گرفت. او در سامرا هم‌مباحثه با «میرزامحمدتقی شیرازی (میرزای دوم) و سیدمحمد فشاركی اصفهانی» بود. همچنین میرزا ابوالفضل آنچنان در ادبیات و شعر متبحر بود كه روزی در مجلس ادبای میرزای شیرازی، شاعر فرستاده دولت عثمانی كه برای عرض اندام در برابر میرزا آمده بود، مقهور كرد كه درباره آن شاعر عثمانی نوشته‌اند: «دستانش چنان می‌لرزید كه سطل هنگام فرو رفتن در چاه می‌لرزد...» او در نهایت به تهران بازگشت و در زمان ناصرالدین‌شاه، تولیت مدرسه سپهسالار را برعهده گرفت. او پدربزرگ خدیجه خانم ثقفی است كه پدرش هم همچون پدربزرگ روحانی بود و در این مسیر گام بر می‌داشت. «میرزامحمدثقفی تهرانی» از شاگردان شیخ عبدالكریم حائری یزدی، موسس حوزه علمیه قم بود و قریحه شعری او همچون پدرش زبانزد بود. او آنچنان در قم به درس و تحصیل پرداخت كه «دو دوره اصول خارج و عمده مباحث فقهی را از بحث رئیس‌الشیعه، مرحوم حاج شیخ‌عبدالكریم حائری یزدی - رضوان‌الله علیه - استفاده و وی به خط شریف خویش [حائزی بزرگ] به مقام اجتهاد و اعتماد او تصریح كرد.» سپس ثقفی به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار در رشته فقه، اصول و معارف عقلی، تدریس و اقامه جماعت كرد كه مشهورترین اثر او، «روان جاوید» تفسیر فارسی و روان قرآن در 5 جلد است.

***

خدیجه خانم ثقفی معروف به «قدسی ایران» دختر میرزامحمد بود كه «آیت‌الله سیدمحمد صادق لواسانی» او را به امام خمینی برای همسری پیشنهاد داد. دختر روحانی‌ای كه خود او درباره پدر می‌گوید: «پدرم خوش‌تیپ، شیك و خوش‌لباس بود؛ مثلا در آن زمان پوستین اسلامبولی می‌پوشید و از خانه بیرون می‌رفت و همه طلبه‌ها تعجب می‌كردند.» از او درباره نام خانوادگی‌اش می‌پرسیم، می‌گوید: «ثقفی به نام عشیره‌ای از اجدادمان باز می‌گردد كه در كربلا در ركاب سیدالشهدا(ع) جنگیده بودند.» اگرچه، پدر او عالم دینی بود، اما تا دبیرستان، به دخترانش اجازه داد تا در مدارس جدید تحصیل كنند. خدیجه خانم می‌گوید: «پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیه‌اش متجددانه نبود. او می‌گفت: چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» به هر حال او تا كلاس ششم تحصیل كرد؛ با چاقچور و لباس آستین‌بلند. پس از آن «از طرف خانواده مادری برای ایشان خانم معلم كلیمی جهت تدریس زبان فرانسه استخدام كردند كه بین 6 ماه تا یك سال به ایشان فرانسه درس می‌داد.» زمانی كه پدر او به قم رفت، خدیجه خانم با محیط قم آ‌شنا شد و آن را نمی‌پسندید: «قم مثل امروز نبود، زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و كوچه‌ها خیلی باریك بودند. به همین خاطر زود از قم می‌آمدم و آن دو ماهی هم كه پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم.» چراكه او، از خانواده‌ای مرفه بود و با مادربزرگ مادری‌اش در تهران خو گرفته بود. مادرش هم دختر خزانه‌دار ناصرالدین‌شاه بود و به این دلیل «خازن‌الملوك» نامیده می‌شد. پدرش هم اگرچه روحانی بود، اما از سوی دیگر، با سیاست همراه نبود: «در خانواده همسر امام و بعد هم زمانی كه این خانواده با امام وصلت كرد تا آخر روابط سیاسی برقرار نبود و به یك معنا اصولا سیاسی نبودند، یعنی هیچ وقت وارد مسائل سیاسی نمی‌شدند و تنها در این حد از سیاست می‌دانستند كه مثلا شاه عوض شد. خود پدر هم گرچه روحانی بودند؛ اما «روحانی صرف» بود؛ یعنی نماز و درس و بحث و اصلا در مسائل سیاسی دخالت نمی‌كردند.» اما آنچه مایه آشنایی حاج آقا ثقفی و حاج آقا روح‌الله بود، دین و دیانت بود. حاج سیدمحمد صادق لواسانی، دوست مشترك ثقفی و خمینی مایه آشنایی را پربار می‌كرد و او بود كه به حاج آقا روح‌الله گفت: «چرا ازدواج نمی‌كنی؟» كه او پاسخ داد: «من تاكنون كسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم. به نظرم كسی نیامده است.» در این هنگام لواسانی به او پاسخ می‌دهد: «آقای ثقفی دو دختر دارد، خانم داداشم می‌گوید: خوبند.» اینگونه می‌شود كه آقای لواسانی ماموریت خواستگاری از این خانواده را برعهده می‌گیرد،‌ اما پاسخ دختر مورد نظر «نه» است. او از قم بدش می‌آمد و زندگی با طلبه را نمی‌پسندید؛ چراكه «طلبه‌ها معمولا خشك بودند، وضعیت مالی خوبی نداشتند و گاهی برخی از آنها احترام به زن نمی‌گذاشتند. البته دلیل اصلی عدم تمایل به سكونت در قم بود.» به هر حال یكی از نوادگان امام، ماجرای خواستگاری از «خانم» را «شیرین» توصیف می‌كند: «10 ماه طول می‌كشد تا خانم جواب مثبت دهند. 5 بار خواستگاری انجام می‌شود كه آقای سیدمحمدصادق لواسانی تشریف می‌آورند، نه آقای كاشانی. البته پدر خانم اصرار داشتند.» ناگهان با این سوال روبرو می‌شویم كه چگونه خانم با این همه مخالفت جواب مثبت می‌دهند؟ او می‌گوید: «حین همین جلسات كه آقای لواسانی می‌آیند و می‌روند، خانم خوابی می‌بینند: «ایشان وارد اتاقی می‌شوند كه سه سید نورانی نشسته بودند. یك پیرزنی آمد و من [خانم] از او پرسیدم كه اینها چه كسانی هستند؟ او گفت: آن وسطی پیامبر(ص) است و آنكه سمت راست نشسته امیرالمومنین(ع) است و سمت چپی امام حسن(ع) است، اما تو كه از اینها بدت می‌آید! من پاسخ دادم كه از اینها بدم نمی‌آید، اینها ائمه من هستند. چرا باید بدم بیاید؟ خیلی هم دوستشان دارم. پیرزن بار دیگر اصرار كرد كه نه، تو از اینها بدت می‌آید!» از خواب بیدار می‌شوند و برای خدمتكار منزل نقل می‌كنند. او به ایشان گفت كه چون این سید [امام] را رد می‌كنی، این خواب را دیده‌ای. در نهایت با توجه به این خواب و نظر مثبت پدرخانم، ایشان جواب مثبت می‌دهند. یك ماه ابتدایی پس از ازدواج تهران بودند و پس از آن به قم می‌روند.»

امام خمینی

البته پیش از پاسخ مثبت خانم، آقاسیدمحمدصادق لواسانی از سوی خانواده ثقفی مامور می‌شود تا به خمین رود؛ چراكه پدر خدیجه خانم به او از قول زنان خانواده گفته بود: «او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با  وضع طلبگی زندگی كردن برایش مشكل است. ما نمی‌دانیم كه آیا داماد اصلا چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج شیخ عبدالكریم باشد، نمی‌تواند زندگی كند. ما می‌خواهیم بدانیم كه آیا از خودش سرمایه‌ای دارد؟ از آن گذشته آیا داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. شاید در مدتی كه منتظر بوده تا تحصیلاتش تمام شود، صیغه می‌كرده است و چه بسا از آن صیغه یكی - دو بچه داشته باشد.» به هر حال آقای لواسانی به خمین می‌رود و خیال پدر دختر را راحت می‌كند و پاسخ مثبت خدیجه خانم برای حاج آقا روح‌الله به ارمغان می‌آید.

***

خدیجه خانم، قدسی ایران به  منزل آیت‌الله خمینی وارد می‌شود و با عالم دینی‌ای روبرو می‌شود كه نهایت احترام را برای او قائل است. البته خود خانم هم در ابتدای زندگی این مساله برایش اهمیت داشت: « رابطه خانم با آقا یك رابطه بسیار محترمانه‌ای بوده است. خانم در اول زندگی به آقا گفتند كه بیایید تعبیرات‌مان را با یكدیگر محترمانه بكنیم و همدیگر را محترمانه صدا بزنیم. هیچ وقت امام یك كلام بی‌احترامی به خانم نكردند و ایشان هم همین‌طور. در طول زندگی 70 ساله آنها هم هیچ‌گاه امام با صدای بلند با ایشان صحبت نكردند. در اواخر حیات امام، خانم به شاه‌عبدالعظیم برای زیارت رفته بودند و دیر شده بود. در حالی كه آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار می‌خوردند. امام یك ساعت و نیم سر سفره نشسته بودند تا خانم بیاید و غذا نخورده بودند. هیچ‌گاه امام از خانم نخواستند كه فلان چیز را برایشان بیاورند؛ آب، چای و...»

خدیجه خانم در بیان خاطراتش در این باره می‌گوید: «حضرت امام به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمی‌زدند. امام حتی در اوج عصبانیت هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌كردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌كردند تا من نمی‌آمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌كردند. حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم. همیشه به من می‌گفتند: «جارو نكن». اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی...» امام حتی در مسائل شخصی خانم دخالت نمی‌كرد و در مورد لباس و رفت و آمدهای او نظر نمی‌داد. نوه امام از قول مادربزرگش می‌گوید: « اصلا امام كاری به رفت و آمد ایشان نداشت. فقط در ابتدا، امام باید خانواده یا فرد مورد نظر را می‌شناختند، اما پس از آن دیگر حرفی نمی‌زدند. در مورد لباس خانم هم كه لباسشان از سوی مادرشان از تهران فرستاده می‌شد، هیچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخنی نمی‌گفتند. حتی روزی آقا برای دخترشان كه 12 ساله بودند كفش قرمز رنگ می‌خرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران باید كفش سیاه پا می‌كردند. البته خود خانم هم مراعات می‌كردند، اما خود ایشان می‌فرمودند كه هیچ‌گاه نشد كه در نوع پوشش یا رفت و آمدم با كسی اظهارنظر كنند.»

سوالی پرسیده می‌شود كه پس امام به همسر و فرزندانش چه توصیه می‌كرد كه آنان اینگونه در مسیر راستی راه می‌پیمودند؟ «امام كلا در زندگی به یك اصل معتقد بودند كه خانم این اصل را اینگونه روایت می‌كنند: اگر می‌خواهید به بهشت بروید؛ دو كار انجام دهید: اول اینكه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهید و هرچه حرام دانسته، انجام ندهید. امام فقط این دو قید را گذاشته‌اند. البته خانم و خانواده كاملا رعایت می‌كردند چرا كه آقا، فردی نبودند كه در برابر خلاف شرع سكوت بكنند.»

اما به هر حال، خانم هم این رفتار امام را تایید می‌كند و می‌گوید: «به مستحبات خیلی كاری نداشتند. به كارهای من هم كاری نداشتند. هر طوری كه دوست داشتم، زندگی می‌كردم.»‌ امام حتی منزل را به محلی برای تدریس تبدیل كرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامع‌المقدمات» می‌آموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتی ادبیات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و كتاب «جامع‌المقدمات» را می‌خواندند. امام سریع درس می‌دادند، از خانم پرسیدم كه ایشان اینگونه تدریس می‌كردند، شما متوجه می‌شدید؟ ایشان فرمودند: بله، می فهمیدم. خانم حافظه فوق‌العاده‌ای داشتند، یك غزل را یك بار می‌خواندند، حفظ می‌شدند. البته ایشان ذوق شعری هم داشتند. تدریس امام به خانم چندماهی طول می‌كشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغولیت‌شان در خانه بیشتر شد و از طرف دیگر به قسمت‌هایی از ادبیات عرب رسیده بودند كه لازم بود آقا مطالعه كنند و وقت این كار را نداشتند. بنابراین با موافقت طرفین تدریس متوقف می‌شود.»

«حضرت امام به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمی‌زدند. امام حتی در اوج عصبانیت هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌كردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌كردند تا من نمی‌آمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌كردند. حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم.

***

امام با آیت‌الله ثقفی، پدر همسرش هم روابط صمیمانه‌ای داشت و همواره به طور مستمر در جریان مبارزات خود،‌ با حوصله برای ایشان نامه می‌نوشت و حالشان را جویا می‌شد: «روابط دوستانه شدیدی داشتند و احترام متقابل مابین آنها وجود داشت.» اگرچه خانواده ثقفی سیاسی نبودند و هیچگاه پدر همسر امام به مبارزات سیاسی نمی‌پرداخت؛ به جز امضای دو اطلاعیه، اولی علیه لایحه ایالتی و ولایتی و دیگری درباره مقاله روزنامه اطلاعات علیه امام در دی‌ماه 56.  اما گویا امام هم محیط خانه را سیاسی دوست نمی‌داشت: «پس از اینكه خانم وارد منزل آقا می‌شوند، امام با توجه به اینكه كاملا سیاسی بودند، هیچ وقت مسائل سیاسی را در خانه مطرح نمی‌كردند خانم امام هیچگاه در مسائل سیاسی صحبت و دخالت نمی‌كردند. روحیه ایشان هم همین‌طور است. برخی می‌گویند كه یكی از علل موفقیت امام هم همین مسئله بوده است كه وقتی وارد منزل می‌شدند، تشنجات سیاسی در آنجا نبوده است.»

حتی پس از انقلاب هم، خانواده همسر امام در میدان سیاست وارد نشدند و به انتقاد یا حمایت از این و آن نپرداختند و به خانم هم مطالبی را نمی‌گفتند تا به گوش همسر خود [امام] برساند. البته شاید دلیل دیگری هم داشت: «اصلا به خانم مطلبی را نمی‌گفتند. اگر هم مسئله‌ای بوده، به دلیل اینكه خانم غیرسیاسی بودند، مطلبی را نمی‌گفتند. شما اگر وارد فضای منزل خانم شوید، تنها بویی كه استشمام نمی‌كنید، سیاست است. خانم واقعا خانم خانه بوده است. نظر امام هم این بوده كه هیچگاه مسائل سیاسی را وارد منزل نكنند.»

***

خدیجه  خانم در مسیر مبارزات امام، ناگهان با فوت حاج آقا مصطفی، فرزند بزرگش روبرو شد كه بسیار او را بی‌تاب كرد، فرزندی كه « بسیار به او علاقه داشتند و حتی از دیگر فرزندان بیشتر او را دوست می‌داشتند؛ هنوز هم می‌گویند و اكنون هم كه گاهی نام آقا مصطفی گفته می‌شود، ایشان بغض می‌كنند و گاهی گریه هم می‌كنند. آقا مصطفی در منزل بسیار محترم بودند و دیگر فرزندان او را «داداش» صدا می‌كردند و حتی خانم و آقا هم ایشان را «داداش» مورد خطاب قرار می‌دادند. ایشان بسیار در نجف فعال بودند و روی جنبه مرجعیتی امام تاكید داشتند. خانم علاوه بر آقا مصطفی، به فرزند ایشان «حسین آقا» هم بسیار علاقه دارند. ایشان كه فوت می‌كنند، خانم بسیار ناراحت می‌شود. یك روز از ایشان پرسیدم كه فوت امام یا حاج احمدآقا یا آقا مصطفی، كدام برای شما سخت‌تر بود؟ گفتند: فوت مصطفی مسئله دیگری بود. ایشان زمانی كه از فوت آقامصطفی مطلع می‌شوند، بسیار گریه می‌كردند ولی زمانی كه آقا به خانه می‌آمدند، گریه نمی‌كردند. از طرف دیگر در مسیر امام هم اصلا شك نكردند و حتی ناراحتی خودشان را به امام منتقل نمی‌كردند. البته زمانی كه امام برای نماز یا تدریس به خارج از منزل می‌رفتند، ایشان در حرم یا منزل بسیار گریه می‌كردند. امام هم زمانی كه در نجف تدریس می‌كردند جای خالی آقا مصطفی را می‌دیدند و ناگهان می‌لرزیدند. اما هیچ‌گاه گریه نمی‌كردند و فقط برای سیدالشهداء و یاران ایشان گریه می‌كردند.» اما هیچگاه خانم بر بی‌تابی خود برای آقا مصطفی چیره نشدند.

***

نوه خانم و آقا درباره نقش مادربزرگش در منزل امام و همراهی 70 ساله او با ایشان می‌گوید: «خانم واقعا همراه امام بودند. شك ندارم كه اگر خانم امام نبود، امام به هیچ وجه به این موفقیت‌ها نمی‌رسیدند. نقش خانم در خانواده نقشی فوق‌العاده است و یك محوریت واقعی دارند. ایشان شرایط امام را در تمامی مقاطع درك می‌كردند و ریاست منزل همواره بر عهده ایشان بود.»

منابع:

-‌‌گفت‌وگو با یكی از نوادگان امام خمینی

-‌صحیفه امام

-‌گلشن ابرار، پژوهشكده باقرالعلوم، قم، جلد چهارم و هفتم

-‌‌ستوده،‌ امیررضا، پا به پای آفتاب، نشر پنجره، بهار 73