تبیان، دستیار زندگی
ایستگاه متروی مصلا را که پیاده می شدی و می آمدی به سمت خود مصلا یعنی نمایشگاه کتاب توی مسیر، سمت چپت می دیدی اش، تابلو زده بودند «محل وداع» و تصویر یک اتاقک شیشه ای و چند مرد که دارند به سر و سینه شان می زنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ایستگاه متروی مصلا...

مصلی تهران، وداع مردم با رهبر کبیر انقلاب

ایستگاه متروی مصلا را که پیاده می شدی و می آمدی به سمت خود مصلا یعنی نمایشگاه کتاب توی مسیر، سمت چپت می دیدی اش، تابلو زده بودند «محل وداع» و تصویر یک اتاقک شیشه ای و چند مرد که دارند به سر و سینه شان می زنند. همین جا بود، درست همین جا، اتاقک شیشه ای همین جا بود. اتاقک شیشه ای همان بود که توی عکس بود. اما چند مرد نبودند؛ 10 برابر، 100 برابر، هزار برابر هم نه، چند میلیون مرد بودند که دور اتاقک شیشه ای می گشتند و می زدند توی سرشان و گریه می کردند. نه، آنها چند نفر نبودند.

بابا گفته بود می بردمان جماران، گفته بود می بردمان دیدن امام؛ گفته بود باید شاگرد اول بشویم، باید به مادرمان کمک بکنیم، باید دعوا نکنیم، باید سر ظهر گل کوچک بازی نکنیم؛ باید همه اگر و مگرها را گوش کنیم تا ما را به دیدار امام ببرد. بابا گفته بود ما را به دیدار امام می برد و حالا آمده بودیم پای یک اتاقک شیشه ای که چند میلیون نفر داشتند پای آن می چرخیدند و توی سرشان می زدند و گریه می کردند. بابا من را با کمربند خودش بست و گفت «آورده ام ات دیدن امام» و بعد زد زیر گریه. می چرخید و توی سرش می زد و باقی ماجرا.

درست همین جا بود؛ توی مسیر ایستگاه مترو به نمایشگاه کتاب. آن موقع هنوز خبری از ایستگاه نبود. اصلاً اسم مترو را هم نشنیده بودیم. نمی دانستیم یک روز می آییم و از پای این اتاقک شیشه ای می گذریم بدون چرخیدن و توی سر زدن. آن روز آمده بودیم دیدن امام.

از 2 هفته پیش، هر شب می رفتیم مسجد محل و با جماعت «امن یجیب» می خواندیم برای همین دیدار. قرار بود دعای ما بالا برود و حال امام خوب بشود و شاگرد اول بشویم و همه اگر و مگرهای بابا را گوش کنیم و برویم دیدن امام. قرار بود برویم جماران؛ جایی که نه ایستگاه مترو داشت و نه نمایشگاه. قرار بود برویم امام را ببینیم و به نسل های بعدی بگوییم که نسل ما، بی قهرمان نبوده است.