مردی در زمان امام موسی كاظم زندگی می كرد. او بسیار بی ادب بود، تا چشمش به امام می افتاد، به او دشنام می داد (حرف های بد می زد).
اما در مقابل این بی ادبی، امام فقط لبخند می زد.
روزی، مردی خدمت رسول اکرم(ص) آمد و گفت: ای پیامبر خدا اطرافیانم تصمیم گرفته اند از من دوری و با من دشمنی کنند. آیا من هم حق دارم از آن ها جدا شوم و دشمنشان بدانم؟
مریم که این را دید، بازی را رها کرد، به طرف بی¬بی خانم دوید، کیسه را از روی زمین برداشت و سیب ها را جمع کرد و درآن ریخت. بعد کنار بی بی خانم آمد، یک کیسه ی دیگر هم که پر از پرتقال بود از او گرفت و گفت: «بی بی خانم، من براتون میارم!»
یک روز که پیامبر از خانه¬اش بیرون آمد، خبری از همسایه نشد. روز بعد هم باز خبری از همسایه نشد. روز سوم پیامبر فهمید که او مریض است. فوراً، یک هدیه برای او خرید و به عیادت رفت!
پیامبر وقتی به اتاق برگشتند، پیش بچه ها رفتند و روی زمین کنار آن ها نشستند، اول حسین می خواست کاسه ی آب را از دست پیامبر بگیرد، اما پیامبر با مهربانی کاسه آب را جلوی دهان حسن گرفتند.
امید که چیزی از حرف های مادرش نفهمیده بود، غمگین شد. هوا خیلی سرد شده بود. بعضی روزها برف می آمد و همه جا را سفید می کرد. امید کنار درختش می رفت، به شاخه های خشک آن دست می کشید
مردان فقیر دعوت امام را با خوشحالی پذیرفتند و به خانه ی ایشان رفتند. امام برای مهمانان خود غذای خوب و خوشمزه ای آماده کرده بود. وقتی مهمانان بر سر سفره نشستند، امام شخصاً، به پذیرایی از آنها پرداخت
مادر چادر سفید و فشنگی که برای اکرم آورده بود، سر او انداخت. اکرم شکل فرشته¬ها شده بود. بعد مادر و پدر، دست امین و اکرم را گرفتند و به طرف مسجد رفتند...
روزی، حضرت علی(ع) از دسترنج خود گردنبندی برای همسرشان خریدند. روزی دیگر که پیامبر برای دیدن دخترشان رفته بودند، گردنبند را دیدند و به دخترشان فرمودند: هیچ زیوری بالاتر و مهم¬تر از این نیست که تو دختر پیغمبر، همسر علی و مادر امامان معصوم هستی و همه از تو ر
كسانی كه آن جا بودند، پاسخ دادند خیر رسول خدا، آن وقت رسول خدا ادامه دادند، نماز مثل همان نهر آب پاك است كه با هر نمازی كه می خوانید، گناهان شما را، خدا می بخشد.»
بابا به طرف در رفت و آن را باز كرد. مرد فقیری جلوی در ایستاده بود.
مرد فقیر گفت:«بدهید در راه خدا!»
بابا نگاهی به بی بی كرد و بعد رفت یكی از انارها را برداشت و آن را به مرد فقیر داد. مرد فقیر بی بی و بابا را دعا كرد و رفت.
برادرکوچولوی علی بیمار بود. یکی دو روز پیش، برادر کوچولو شلنگ آب حیاط را برداشته بود و می-خواست مثل پدر، گل¬های باغچه را آب بدهد، اما چون خیلی کوچک بود، به¬جای آب دادن به گل¬ها، تنها لباس¬های خود را خیس کرده بود.
دشمنان پیامبرهر لحظه به غار نزدیك تر و نزدیك تر می شدند و عنكبوت هم با تمام قوا مشغول تنیدن تار بود. سرانجام دشمنان به دهانه غار رسیدند. یكی از آن ها گفت: «حتماً پیامبر وارد غار شده، چون راه دیگری وجود ندارد. بهتر است وارد غار بشویم!»
كبوتركوچولو یك دانه ی گندم پیدا كرد. او خیلی گرسنه بود و دلش می خواست زودتر آن را بخورد. به طرف پدر و مادرش رفت و گفت: «من یك دانه پیدا كردم!» كبوتركوچولو تا این حرف را زد، دانه از نوكش افتاد. هرچه گشت دانه را پیدا نكرد. دانه میان خاك ها، افتاده و گم شده
امین و اكرم، خواهر و برادر بودند. آن ها، عادت داشتند كه هر شب مادرشان برایشان قصه بگوید؛ تا خوابشان برود. یك شب مادر، از امین و اكرم پرسید: بچه ها چه جور قصه ای دوست دارید؟
پیامبر اکرم(ص) نسبت به کودکان، بسیار مهربان بودند. کودکان مدینه دیده بودند که امام حسین(ع) و امام حسن(ع) عزیزان پیغمبر بر دوش ایشان سوار می شوند و پیغمبر، با نوه های خود بازی می کنند.