تبیان، دستیار زندگی
مدتى به صورت ناشناس، همچون شاگردان دیگر در درس استادى سنى مذهب شركت كرد. گاهى استادش ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیدار دلدار

( 3)

حجة بن الحسن

اشاره:

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم كه نجوشم

به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم (سعدی)

آنان كه كمر همت بر بسته اند كه از قعر جان تا اوج جانان سفر كنند، چه راست گفته اند كه سالك را در این راه پر فراز و نشیب و سخت كرانه ناپدید، بی گذر از شاهراه ولایت و بی مدد از خضر راه، امید نجاتی نیست.

عارفان بالله و استوانه های اخلاق كه در طریق سلوك الی الله از خود رسته و به خالق پیوسته اند؛ این همه را وامدار عنایات و توجهات آن امام یگانه دانسته و می دانند. از این روست كه می كوشند تا هماره در مجرای فیض بخشی ولی اعظم خدا قرار گیرند.

حكایت اینان را با او چونان حكایت ذره و آفتاب است؛ ذره در روشنای آفتاب بالا می رود تا به وادی خورشید راه یابد.

این جماعت، محبت آن یار دلنواز را برای دیدار دلدار خویش بر گزیده اند. با وی آنچنان مانوسند كه گویی حضور و غیبت آن محبوب بی همتا نزدشان یكسان است. نشست و برخاستشان با اوست، دم زدنشان از اوست، تپیدن نبضشان برای اوست. عشق و عیششان یادكرد نام اوست، وام از دم مسیحایی او می گیرند، و راز از لب اهورایی او می جویند، مشكلات خویش را بر وی عرضه می دارند و ...

سرانجام اوست كه گره از كار فرو بسته شان می گشاید...

آری! حكایت این دلدادگی و دلبردگی بسی نكته آموز و شوق انگیز است. و در این میان، سهم شما كه قدم رنجه كرده‌اید و بر سر این پنجره پا نهاده اید. زرین برگهایی است از آن تشرفات روحانی و مشاهدات وجدانی كه به فضل خدا آهسته و پیوسته تقدیم حضورتان خواهد شد.

و اینك  گزارشی دیگر از این بزم حضور، برای آنانكه نسخه شفابخش دلها و سرمه جلابخش دیده هاشان را در این محافل انس و قرب می جویند.

                                                                                                   دین و اندیشه، ابوالقاسم شكوری

حجة بن الحسن

نویسنده زبر دست

علم را از هر كس كه بود، مى آموخت و هر روز بر اندوخته هاى علمى و سرمایه هاى فرهنگى اش مى افزود. گاهى مجبور مى شد، براى مدتى شهر و دیار خویش را نیز ترك كند و با شرایط بسیار سختى به كسب دانش ها و مهارت هاى روز بپردازد.

مدتى به صورت ناشناس، همچون شاگردان دیگر در درس استادى سنى مذهب شركت كرد. گاهى استادش كتاب قطورى را مى گشود و مطالبى را كه در رد مذهب شیعه نگاشته بود، براى شاگردانش مى خواند. پس از اتمام كلاس، غوغایى میان جویندگان دانش به پا مى شد و هر یك از آنها درباره سخنان استاد، دیدگاه هاى مختلفى را ارائه مى كردند، مرد با خود گفت این استاد با دروغ گویى، به مذهب شیعه مى تازد و آن را، در حد كفر پایین مى آورد. باید كارى كنم ، اما... .

چند روز گذشت تا این كه فكرى به خاطرش رسید. علامه حلى از فرداى آن روز، به استادش نزدیك تر شد و چنان وانمود كرد كه گویى از مریدان واقعى اوست.

روزها از پى هم مى گذشت و علامه حلى براى به دست آوردن كتاب استادش لحظه شمارى مى كرد. مى خواست نوشته هایش را با دلیل و برهان رو كند. به این ترتیب حقانیت شیعه را - كه روز به روز بیشتر مورد تردید قرار مى گرفت - ثابت كند.

سرانجام روزى دل به دریا زد و با اصرار از استادش خواست تا كتابش را براى چند روز به او بدهد. استاد زیرك تر از آن بود كه چنین كارى كند. او به شاگردش، علامه حلى گفت: من نذر كرده ام كه كتاب را بیش از یك شب به كسى نسپارم. اگر قول مى دهى فردا صبح آن را صحیح و سالم تحویل دهى، به تو امانت مى دهم.

علامه چاره اى نداشت و پذیرفت. در راه بازگشت به خانه، با خود مى اندیشید: چگونه یك شبه كتاب را مطالعه كنم و از روى آن بنویسم؟ نوشتن آن حداقل یك سال وقت مى برد. بنابر این تصمیم گرفت، شب بیدار بماند و كتاب را بخواند و در فرصتى مناسب با نوشتن ردیه،(1) جلوى تبلیغات مسموم علیه شیعه را بگیرد تا عده اى از گمراهى نجات پیدا كنند.

شب شام سبكى خورد تا بتواند بیدار بماند و بلافاصله شروع به خواندن كتاب كرد؛ اما دید لازم است از بعضى جاها یادداشت بردارى كند. همین كار را نیز كرد. هنوز چند صفحه اى ننوشته بود كه احساس كرد، پلك هایش سنگین شده. از این رو به حیاط رفت و آبى به سر و صورت خود زد تا خوابش نبرد و دوباره مشغول شود. هنوز از كنار حوض بر نخاسته بود كه صداى در را شنید. گفت :

- این موقع شب كیست كه در مى زند؟!

صدایى شنید:

- باز كن. مهمان نمى خواهى ؟

آه از نهاد علامه حلى برخاست. سمت در رفت و با خود گفت خدایا، درست است كه مهمان حبیب توست، ولى چرا امشب؟ در را باز كرد و مرد عربى را دید. او را به اتاقش راهنمایى كرد. از او پرسید: شام خورده اى؟ و بدون این كه منتظر پاسخ بماند، برایش ‍ مقدارى نان و خرما آورد. مرد عرب پرسید: چه مى كنى ؟

- از كتابى یادداشب بر مى دارم. فردا صبح كتاب را باید به صاحبش برگردانم. و ماجرا را برایش گفت. مرد عرب به او گفت كه حاضر است كمكش كند. قرار شد علامه حلى كاغذها را خط كشى كند و آن مرد بنویسد. علامه به سرعت خط كشى مى كرد و مرد تند مى نوشت.

ساعتی گذشت ولى هنوز در ابتداى راه بودند. مرد عرب دید علامه خسته است و پى در پى خمیازه مى كشد و پلك هایش را مى مالد. رو به او كرد و گفت:

- تو برو بخواب. من تا هر جا كه توانستم مى نویسم.

علامه تا سرش را روى متكا گذاشت، خوابش برد.

نزدیك اذان صبح، علامه از خواب برخاست. یاد مرد افتاد و قول و قرارى كه با او گذاشته بود. خانه را جست و جو كرد و او را نیافت. با خود گفت پس كجاست؟ تا چه قسمتى از كتاب را نوشته است؟

سراسیمه سوى كتاب رفت. یك صفحه را برداشت و دید با خط زیبایى نوشته شده. كتاب را تا صفحه آخر ورق زد. دید تمام مطالب كتاب استادش را نوشته. چشمانش برق زد. به آخر كتاب كه رسید. خشكش زد. بغضش تركید و اشكش كنار امضاى مرد عرب ریخت: كتبه الحجة ... .

آن مرد، حضرت حجت (علیه السلام) بود.(2)

پی نوشت‌ها:

1 پاسخ به آن

2 مجالس المومنین، ج1، ص 573.

منبع:

حیات پاكان، ج5، مهدی محدثی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.