تا وقتی که موشک به اینجا بخورد!
سالهای دفاع مقدس بود. صدای گلولههای ضدهوایی در تهران شنیده میشد. پناهگاهی در نزدیکی خانه امام ساخته بودند، ولی او به آنجا نمیرفت.
آن روز بعدازظهر، هفت- هشت موشک به اطراف جماران خورد. فرزند امام، احمد، به نزد پدر رفت و دید مطالعه میکند. با التماس گفت: «اگر موشکی به اینجا بخورد و شما طوری بشوید».
امام به چهره نگران احمد نگاه کرد و گفت: «من وقتی میتوانم به مردم خدمت کنم که زندگیام مثل آنها باشد. مگر همه مردم پناهگاه دارند. اگر مردم طوریشان بشود، بگذار به بنده هم بشود».
احمد نا امید شد و پرسید: «پس تاکی میخواهید اینجا بنشینید؟»
امام با دست به پیشانیاش اشاره کرد و گفت: «تا وقتی که موشک به اینجا بخورد».