تبیان، دستیار زندگی
سگ
سگ
سگ
اسپارکوس می‌خواهد سرباز شود. به جای بازی کردن با من در دشتها، می‌خواهد به مدرسه برود و جنگیدن یاد بگیرد. من نمی فهمم! ...
پیش زمینه
پیش زمینه
پیش زمینه
ما به سال 430 قبل از میلاد بر می‌گردیم. یونانیان قدیم دوباره به جان هم افتاده اند. دولت - شهرها علیه هم به یکدیگر پیوسته اند.. ...
پدر
پدر
پدر
من اشتباه می‌کردم. دموکراسی وقت تلف کردن بود و باعث شکست ما به اسپارت شد. دیگر برای رأی دادن سنگی در کوزه نمی اندازیم. ....
مادر
مادر
مادر
شوهرم جبار شده و وقتی برای من ندارد. تمام وقتش را به توطئه و قتل دشمنانش می‌گذراند. شاید روزی بفهمند که دموکراسی چقدر خوب بوده است. من از پسرم راضی هستم. او دانشمند بزرگی است....
مادربزرگ
مادربزرگ
مادربزرگ
پیشگو راست می‌گفت . من آن مرد بلند قد را دیدم، اما نمی دانم او چه کسی است. ما در دشتهای الیزه هستیم. ...
دختر
دختر
دختر
دیومدس شوهر خوبی برای من بود. نمی دانم چرا تصمیم گرفت به فریگیا برود و با این آلکیبیادس شریر ملاقات کند. حالا تا برگشتن او نارسیس کوچک را پیش مادرم خواهم برد. من باز هم باردارم...
پدربزرگ
پدربزرگ
پدربزرگ
من عاقبت خوشی نداشتم. از استیکس گذشتم و از رودخانه فراموشی خوردم. حالا در دشتهای الیزه می‌گردم. اینجا مرد پیری را دیده ام که نامش را به خاطر ندارم . ...
پسر
پسر
پسر
ما عاقبت تسلیم اسپارت شدیم. من هم به تحصیل علم برگشتم. آلاتوس به من افتخار می‌کند. اما حالا در فهم این نمودار ساده مشکل دارم . به آن در کتاب فیثاغورث از اهالی ساموس برخوردم....
پدر
پدر
پدر
حالا همه آن اسپارتی های خوب و واقعی درگذشته اند. ما اسپارتی‌ها نمی نویسیم. پس تاریخ چطور ما را به خاطر خواهد آورد؟...
سگ
سگ
سگ
من هم مردم و به جهان زیرین رفتم. اما یادم رفت هرمس را با خودم ببرم. وقتی می‌خواستم برگردم به سگ سه سر بزرگی با دم اژدها، به نام سربر، برخوردم که نمی گذاشت مرده‌ها از در دنیای دیگر بیرون بروند و به میان زنده‌ها برگردند. ...
مادر
مادر
مادر
من چقدر خوش شانسم که دو تا بچه سالم، اسپارکوس و پولونیا، دارم. هراسپارتی، زن یا مرد، باید بدن کاملی داشته باشد. هنگامی که بچه ای به دنیا می‌آید، سربازان اسپارتی به آن خانه می‌آیند و سلامت بچه را بازرسی می‌کنند. ...
مادر
مادر
مادر
یولاندا حالا 16 ساله و خوشبخت است . من هم از این موضوع خوشحال . وجدانم از کاری که با پاترونوس کردم ناراحت است و می‌خواهم خدمتی به روح او بکنم....
پولونیا
پولونیا
پولونیا
من همچنان به پیراموس علاقه دارم. اما پدرم دستور دستگیری پیراموس را صادر کرده است. او دیگر خطرناک شده و بردگان را تا سرحد شورش تحریک کرده است. نمی دانم عاقبت ما چه خواهد شد ...
پدربزرگ
پدربزرگ
پدربزرگ
بالاخره نوبت من شد که به قایق ران استکیس پول بدهم تا مرا از این دنیا به دنیای زیرین ببرد. بازماندگانم سکه ای زیر زبان جسدم گذاشته بودند تا به قایقران بدهم. ...
پسر
پسر
پسر
پیروزی ما در سیسیل درخشان بود. 180 کشتی آتن را نابود کردیم و خودمان صدمه چندانی ندیدیم. در 404 قبل از میلاد به آتیکا حمله کردیم. ...
پدر
پدر
پدر
من اینجا روی عرشه ناو بیست و ششم، روی پاروی هفدهم می‌نشینم. می‌توانم سیسیلی را در افق ببینم. افراد می‌گویند آلکیبیادس به اسپارت فرار کرده و نقشه فاش شده است. ...
مادر
مادر
مادر
اول او را نشناختم. ملوانی بود با ریشهای در هم.چشمانشکاسه خون بودند و چیزی آزارش می‌داد. مردم مدام از او سؤال می‌کردند : چه شد؟ چند نفر زندهماندند؟ و او فقط سرتکان می‌داد. بعد به من نگاه کرد و صدایم کرد.نمی توانستم صورتش را بشناسم، ام...
مادربزرگ
مادربزرگ
مادربزرگ
به : مادر بزرگ، مسوپا شما یکی از بهترین مشتری های ما هستید. شاید پیش گویید درست برنده مسابقات باعث شده است تا دوباره برایمشورت برگردید. اما خلاصه پیشگویی ما این است : کارنیتا مرد بیچاره گریانی را خواهد دید. ...