تبیان، دستیار زندگی
زهرا حسینی یكی از زنانی است كه از آغاز جنگ تحمیلی و در دفاع ‌٣٥ روزه خرمشهر در برابر دشمن بعثی عراق تا بن دندان مسلح با سن كم،دوشادوش مردان خرمشهر ایستاد و مقاومت كرد تا جایی كه بر اثر شدت جراحات و با اصرار دیگر مدافعان از منطقه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زنان و دفاع‌مقدس

زنان و دفاع مقدس

زهرا حسینی یكی از زنانی است  كه از آغاز جنگ تحمیلی و در دفاع ‌35 روزه خرمشهر در برابر دشمن بعثی عراق تا بن دندان مسلح با سن كم،دوشادوش مردان خرمشهر ایستاد و مقاومت كرد تا جایی كه بر اثر شدت جراحات و با اصرار دیگر مدافعان از منطقه خارج شد.

زهرا حسینی جانبار ‌30 درصد در حال حاضر با وجود مشكلات فیزیكی فراوان با شركت در كارهای فرهنگی در زمینه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و آشنایی جوانان با مسائل هشت سال دفاع مقدس در مراكز آموزش مختلف فعالیت می‌كند.

حسینی می‌گوید:حمله عراق در واقع از اوایل فرودین ماه ‌1359 شروع شد. درگیری‌های مرزی وجود داشت،نیروهای خودی با نیروهای دشمن در مرز درگیری داشتند.خردادماه دو تن از نیروهای سپاه در مرز به شهادت رسیدند. این درگیری‌ها ادامه داشت. ناوچه‌های عراقی به آب‌های جمهوری اسلامی تجاوز می‌كردند و درگیری‌هایی پراكنده رخ می‌داد.

خرمشهر حالت دشت دارد. هیچ تپه و در كل مانع طبیعی ندارد، برای همین بیشتر اهالی در شب‌های تابستان بر روی پشت بام می‌خوابیدند، بنابراین به وضوح رد و بدل‌ شدن تیر بین نیروهای خودی و دشمن را می‌دیدیم و صدایشان را می‌شنیدیم. در تیرماه یكی دیگر از نیروهای سپاه به شهادت رسید. البته ما این احتمال را می‌دادیم كه حمله‌ای از سوی عراق به ایران صورت بگیرد ولی فكر نمی‌كردیم كه صدام این قدر وقیح شده باشد كه چنین حمله گسترده‌ای را انجام دهد. تا روز ‌31 شهریور كه تقریباً از غروب عراق بمباران مناطق مسكونی را از مرز شروع كرد تا آخر شب كه به مركز شهر رسید. البته تا قبل از آن تقریباً در مناطق مرزی خانه‌ها تخلیه شده بود و به ویژه زنان و كودكان را به مناطق دورتر از مرز فرستاده بودند.

همه مردم در خواب غافلگیر شدند و خیلی‌ها به شهادت رسیدند و تعداد بیشتری مجروح شدند.

‌31 شهریور بچه‌ها آماده می‌شدند كه به مدرسه بروند. چون دختر ارشد خانواده بودم خواهر و برادرم را آماده كرده بودم كه صبح به مدرسه ببرم.

به علت اینكه عمیق خوابیده بودم متوجه سروصدا نبودم و متوجه بمباران نشدم. صبح با خواهر و برادرم به سمت مدرسه رفتم ولی اوضاع را عادی ندیدم، خیابان‌ها خلوت بود و اگر ترددی هم بود سریع و غیرعادی بود. به مدرسه كه رسیدیم با بسته بودن آن مواجه شدیم و هیچ خبری از دیگر دانش‌آموزان نبود. بعد از برگرداندن خواهر و بردارم به منزل و شنیدن زمزمه‌هایی از همسایه‌ها، خود را به خیابان اصلی رساندم و آنجا جلوی یكی از دوستانم را در حالی كه گریه و زاری می‌كرد و به سمت گورستان شهر كه به جنت‌آباد معروف بود می‌رفت گرفتم و خواستم بگوید كه علت منقلب شدنش چیست؟.

در جوابم گفت: تو مگر در این شهر نبودی؟ در بمباران دیشب توسط عراق دایی من شهید شده و برای مراسم تدفین او می‌روم.

دیدم كه آنجا ماندن جایز نیست و خود را به هر ترتیبی بود به بیمارستان مصدق كه نزدیك فلكه فرمانداری بود رساندم. با منظره تكان‌دهنده‌ای از انبوه مجروحان و شهدا و خانواده‌هایی كه عزادار بودند و به سر و سینه می‌زدند، روبرو شدم. ازدحام عجیبی بود، در بیمارستان را بسته بودند و مردم با شیون و آه و فغان خواستار ورود به بیمارستان و خبر گرفتن از مجروحان و شهدای خود بودند.

در كه باز شد همه داخل هجوم بردند و هر كسی به طرفی می‌دوید. همه جا بوی خون و باروت پیچیده بود و صدای انفجار همچنان به گوش می‌رسید.در این فاصله، من بدون اینكه دوره امدادگری دیده باشم و یا كوچكترین آشنایی با سلاح داشته باشم برای كمك‌رسانی به جاهای مختلفی مراجعه كردم ولی جواب درستی نگرفتم. چون همه شدیداً مشغول كار در فضای سنگینی بودند، پرستاران همه با لباس‌های خونی به اتاق‌های مختلف می‌دویدند. زمانی كه متوجه شدم آنجا كاری از عهده من برنمی‌آید به سمت جنت‌آباد خرمشهر برگشتم كه متاسفانه آنجا وضعیتی خیلی بدتری از بیمارستان داشت.

شهدا را از زن و مرد، كوچك و بزرگ، پیر و جوان، روی زمین در برابر غسالخانه‌ها گذاشته بودند. روی آنها ملحفه‌ای سفیدی كشیده بودند و چون از شب قبل آنها را آورده بودند و برای جلوگیری از ایجاد بوی تعفن اجساد روی آنها قالب‌های بزرگ یخ گذاشته بودند و همه كمك می‌كردند كه این شهدا را غسل و كفن كنند و به خاك بسپارند.

با دیدن آن صحنه‌ها حالم بد شد، به طوری كه قدرت ایستادن روی پای خود را نداشتم، پاهایم می‌لرزیدند، بدنم یخ شده بود ولی عرق می‌ریختم، در حالی كه به یاد كربلا افتاده بودم به ستونی كه پشت سرم بود تكیه دادم، زانوهایم تاب نیاوردند و بی‌اختیار نشستم.

حالتی شد كه تقریباً از حال رفتم به خودم نهیب زدم، از حضرت زینب‌ (س) كمك خواستم تا توان از دست رفته را باز یابم تا بتوانم مفید باشم. سعی كردم و بلند شدم و به هر مشقتی بود با وجود ازدحام زیاد جمعیت خود را به داخل غسالخانه رساندم.

هر لحظه هواپیماها می‌آمدند و بمباران می‌كردند به همین دلیل مردم وحشت‌زده می‌خواستند سریع‌تر شهدای خود را تحویل گرفته و دفن كنند. رعب و وحشت، ناراحتی، ناامیدی و غصه، همه دست به دست هم داده بود تا فضای آنجا را غیرقابل تحمل كند.

در غسالخانه با اجساد انسان‌هایی مواجه شدم كه انگار در خواب آنها را در چرخ گوشت له كرده بودند، جنین‌هایی كه بر اثر موج انفجار به طرز وحشتناكی سقط شده بودند و چون این عمل با فشار بود چهره‌های ناجوری داشتند انگار كه آنها را ساتوری كرده‌اند، زنانی كه باردار و منتظر تولد فرزندان خود بودند.

از آنجا شروع كردم به كمك كردن تا اینكه وضعیت جنت‌آباد بحرانی شد. چون آب قطع شده بود، كفن دیگر نبود، نیروهای كمكی نبود از آنجایی كه هم توپخانه عراق روی خرمشهر كار می‌كرد و هم هواپیماها در روزی حداقل ‌15 دسته می‌آمدند برای بمباران مناطق مسكونی، مردم را از شهر تخلیه می‌كردند.

پادگان دژ كه نزدیك جنت‌آباد بود شدیداً مورد تهاجم قرار گرفته بود. تمام این شرایط منجر به بحرانی شدن اوضاع و اجبار مردم به ترك شهر شده بود و عده‌ای را هم كه حاضر به ترك شهر نبودند با زور اسلحه بیرون می‌كردند. به هر حال این باعث شده بود كه با كمبود نیرو مواجه شویم.

من آن زمان ‌17 ساله بودم، خواهرم یك سال از من كوچكتر بود و از سه نفر غساله‌ای كه در جنت‌آباد بودند دونفرشان مسن بودند و دو تن از آقایان بازنشسته هم به دلیل نبود نیرو برای جایگزینی آنجا مانده بودند.

این وضع ادامه پیدا كرد تا شهدا ماندند. بمباران مكرر به ما این اجازه را نمی‌داد كه شهدا را دفن كنیم وقتی برای دفن یك شهید می‌رفتیم برای اینكه اتفاقی برای خودمان نیفتد خود در قبرها می‌خوابیدیم و بلافاصله بعد از رفتن هواپیماها شروع به دفن شهدا می‌كردیم آنقدر سریع برمی‌گشتند كه فقط فرصت دفن یك شهید را داشتیم. وقتی بمب‌های هواپیماها به اتمام می‌رسد در ارتفاع پایین پرواز می‌كردند و با مسلسل مردم را مورد تهاجم قرار می‌دادند.

شهدا انباشته شده بودند. من روزی چند بار به مسجد جامع می‌رفتم و حتی با فریاد خواستار رسیدگی به وضعیت جنت‌آباد و شهدا می‌شدم، اما متاسفانه آنقدر زیاد بود كه همه به فكر جلوگیری از پیش روی دشمن بودند.

با همه رفت و آمدهایی كه كردم در نهایت توانستم با شهید جهان آرا تماس بگیرم و از ایشان كمك بخواهم.

پالایشگاه آبادان را زده بودند و وضعیت بنزین وخیم بود، قطعات یدكی ماشین وجود نداشت و باید از هر چند خودرو یك خودرو را تعمیر می‌كردند و استفاده می‌كردند با تمام این وجود شهید جهان آرا قول داد دو دستگاه وانت بفرستد تا ما بتوانیم شهدا را به شهرهای دیگر از جمله شهرهای نزدیكی چون آبادان و ماهشهر منتقل كنیم. چون علیرغم تهاجم عراق به آبادان وضعیت آن شهر از خرمشهر بهتر بود.

به این ترتیب ما روز پنجم، شهدا را پشت وانت گذاشتیم و یك وانت با همراهی خواهرم به آبادان رفت و وانت دوم كه تقریباً ‌18 شهید در آن بود را به سمت ماهشهر بردیم.

پدر من از قبل فعالیت‌های سیاسی داشت سال ‌47 توسط استخبارات عراق در خاك آن كشور دستگیر و شكنجه شده بود و چند ماه در زندان استخبارات اسیر بود. بعد از آزادی از عراق اخراج می‌شود در سال ‌48 بعد از انفجار یكی از پادگان‌های ایلام توسط انقلابیون، ساواك و پدر و دو برادر مرا در سنین ‌8 و ‌7 سالگی به عنوان مظنون دستگیر می‌كند و ماه‌ها آنها را در زندان در حالی كه ما از آنان بی‌خبر بودیم نگه می‌دارند تا اینكه بعد از حدود چهار ماه و اثبات بی‌گناهی آزاد می‌شوند و به علت شكنجه‌های بسیار چهره پدر بعد از آزادی تغییر كرده بود.

پدرم آموزش نظامی دیده بود و با كاربرد سلاح‌های سبك و سنگین آشنا بود. آن زمان كارگر شهرداری بود و با شروع تهاجم عراق مسلح شد و به خطوط درگیری و صف دیگر مدافعان پیوست.

چند خط درگیری از جمله پلیس راه خرمشهر، فلكه راه‌آهن خرمشهر، فلكه كشتارگاه كه بعدها به نام مقاومت تغییر كرد و گمرك یا بندر خرمشهر ایجاد شده بود. در این چهار خط درگیری‌های شدیدی بود نیروهای خودی متشكل از نیروهای مردمی، سپاه و ارتشی بودند كه با دست خالی در برابر تانك‌های دشمن ایستادگی می‌كردند.

بسیاری از مردم همانجا استفاده از سلاح‌های ساده و پیش پا افتاده را آموزش دیده بودند تا به هر شكلی ممكن از میهن خود دفاع كنند.

پدرم با یك تفنگ ‌106 در پلیس راه مستقر شده بود. روز قبل از رفتن وقتی نیروی دشمن و وضعیت مردم خرمشهر را دید مسائل را تحلیل كرد, او كاملا به مسائل وقوف داشت.

مادر من یك زن عامی بود كه شاید به خاطر رسیدگی به امور دیگر بچه‌ها از عهده تمام امور برنمی‌آمد. برادر بزرگم علی نیز كه ‌5/18 سال داشت, در بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) تهران به خاطر عملی انجام داده بستری بود. پس پدر تمام خانواده‌ام را به من سپرد. ما خانواده‌ای بودیم با سنین بین ‌5/5 تا ‌5/18 ساله و همه آنها بنا به خواست پدر به من سپرده شدند.

او خداحافظی آخر را از تك‌تك اعضای خانواده به عمل آورد و از ما خواست كه در خانه نمانیم و به مسجد جامع برویم, چون دشمن در حال پیشروی بود و ستون پنجم هم فعالیت می‌كرد.

من و خواهرم در جنت آباد مستقر بودیم.شهدا را كه با وانت بردم. حال عجیبی داشتم به طوریكه هر لحظه منتظر یك اتفاق بودم. بعد از تحویل شهدا و حدود ساعت ‌14 به خرمشهر و مسجد جامع برگشتم. گوشه‌ای از مسجد را با چادر حائل بین نمازگزاران زن و مرد تبدیل به اتاقی كوچك كرده بودند و با استقرار تخت, قفسه و دارو , مجروحین سرپایی را آنجا درمان می‌كردند. با خانمهایی كه آنجا كمك می‌كردند آشنا شدم و به كمك پرداختم.

بعد از برگشتن،شاهد تغییر رفتار خانم‌ها با خود بودم. علتش را جویا شدم اما پاسخ درستی نگرفتم تا اینكه مرا از بلندگوی مسجد صدا كردند و گفتند كه یكی از اقوام شما مجروح شده. من به سمت گلزار شهدا، همان جنت‌آباد حركت كردم. به آنجا كه رسیدم از دور خواهر و برادر و مادرم را دیدم و فهمیدم كه چه اتفاقی افتاده. چیزی را كه انتظارش را داشتم ولی نه به این زودی.در تمام مسیر تا جنت‌آباد توسلم به اهل بیت (ع) مخصوصاً حضرت زینب (س) بود. فقط از خدا می‌خواستم كه اگر كسی از خانواده من شهید ‌شده به من صبر بدهد تا گریه و زاری من باعث تضعیف روحیه دیگران نشود.

تعدادی از نیروهایی كه همراه پدرم بودند به احترام او آمدند كه در مراسم تدفینش شركت كنند. وقتی مادرم شیون می‌كرد می‌دیدم كه آنها منقلب می‌شدند.

به مادرم گفتم كه گریه نكند, ولی او حق داشت چون همسر , یاور , سرپرست خانواده و پدر فرزندانش را از دست داده بود و از ته دل ناله می‌كرد. به او نهیب زدم كه چرا گریه می‌كنی پدر آرزوی شهادت داشت، او به آرزوی خود رسیده, خون او از امام حسین (ع) كه رنگین‌تر نبود. او همیشه می‌گفت جان من فدای امام حسین(ع) و راه او. با این حرف‌ها قانع نمی‌شد تا اینكه گفتم اگر بخواهی گریه و زاری كنی به تو اجازه نمی‌دهم موقع تدفین پدر سرخاكش باشی. آن لحظه آرام شد ولی آتش دلش به این راحتی سرد نمی‌شد. به هر بهانه آه و ناله می‌كرد.

پدرم را غسل و كفن كرده بودند كه من رفتم پیش او و با او از درد دلم سخن گفتم. وقتی بیرون آمدم خواهر و بردارانم اطراف من گرد آمدند، انگار منتظر بودند كسی به آنها بگوید كه پدر زنده است و خبر شهادت او دروغ بوده اما من گفتم كه نه ، پدر ما شهید شده است.

موقع خاكسپاری، خودم رفتم داخل قبر و به كمك آنهایی كه شهدا را دفن می‌كردند پدر را داخل قبر گذاشتم.

اوضاع جنت‌آباد به دلیل نبود آب،كفن و بمبارانی كه می‌شد هر لحظه بحرانی‌تر می‌شد و عملا كاری نمی‌شد كرد، پس تصمیم بر این شد كه شهدا را از هرجایی كه جمع‌آوری می‌كنند مستقیم ببرند خارج از شهر به بیمارستان‌های طالقانی، شركت نفت آبادن و در كل خارج از خرمشهر كه بیشترشان هم در آبادان دفن می‌شدند.

بعد از آن من دیگر در مسجد جامع مستقر شدم كه پایگاهی برای همه نیروهای نظامی و غیرنظامی شده بود. مركز تمام تصمیم‌گیری‌ها بود. هماهنگی نیروهایی كه قرار بود به خطوط اعزام شوند در مسجد جامع صورت می‌گرفت. مواد غذایی ارسالی هم در مسجد جامع تخلیه می‌شد و فعالیت عمده امدادی در آنجا صورت می‌گرفت. علاوه بر كار امداد, تمام كارهای دیگر اعم از پخت غذا، نظافت سرویس‌های بهداشتی، نظافت مسجد، آرام كردن مردمی كه عزیزان خود را از دست داده بودند به عهده ما بود.

وقتی مجروحین را به مسجد می‌آوردند مردم بیشتر وحشت می‌كردند, بنابراین تصمیم بر این شد كه بخش امداد از مسجد به مطب یكی از پزشكان به نام دكتر شیبانی كه روبروی مسجد بود انتقال داده شود. پزشكانی كه به طور داوطلب به مطب كه حالا دیگر شكل درمانگاه به خود گرفته بود می‌آمدند یا همانجا مشغول به فعالیت بودند و یا به خط دیگری اعزام می‌شدند.

من در امداد بودم تا درگیری‌ها شدت پیدا كرد. با وجود نفوذ عراقی‌ها در بسیاری از مناطق با رفتن زنان به خط درگیری مخالفت‌های زیادی بود. به طور مثال از جمله مسائل پیش آمده این بودكه عراقی‌ها وقتی پیشروی كردند بیشتر مرزنشین‌ها و روستاهای اطراف عرب زبان بودند، محله‌ای بود نزدیك بندر خرمشهر به نام هیزان كه همگی عرب‌نشین بودند. وقتی عراقی‌ها وارد این منطقه می‌شوند، برعكس ادعایی كه می‌كردند و اعراب ایران را برادر خود می‌خواندند, تمام مردان و زنان را كه حاضر به ترك خانه و زندگی خود نشده بودند در یك جا جمع می‌كنند،دست و پای مردها را می‌بندند و در حضور آنان به زنان هتك حرمت می‌كنند به طوری كه وقتی نیروهای خودی توانستند نیروهای بعثی را عقب برانند زنان با التماس از آنان می‌خواستند كه آنها را بكشند.

مسائلی از این دست باعث شده بود رفتن زنان امدادگر به خطوط درگیری با مشكل مواجه شود و حساسیت‌های شدیدی ایجاد كرده بود و ما هم كه می‌دانستیم می‌توانیم حداقل جلوی خونریزی مدافعان را بگیریم اصرار به رفتن داشتیم. زیرا می‌دانستیم بسیاری از مدافعان نه بر اثر شدت جراحات, كه به خاطر خونریزی شدید شهید می‌شدند. اما با وجود تمام مخالفت‌ها به هر ترتیب ممكن ما خود را به خطوط درگیری می‌رساندیم.

اما از تاریخ ‌20 مهرماه به بعد شرایط طوری شد كه سخت‌گیری‌ها كمتر شد و ما تصمیم گرفتیم در قالب یك تیم به خط برویم و مستقر شویم.

دكتر داروسازی بود از بهبهان به نام آقای سعادت كه انسان معتقد،متدین و بسیار صبور و كم حرفی بود. من،دكتر سعادت، یك خواهر و برادر دیگر به سمت خطوط رفتیم.در مطب دكتر شیبانی كه انبار مهمات بود كار با اسلحه و حتی چگونگی تعمیر آن را آموخته بودیم. در آنجا در ازای گرفتن شناسنامه، اسلحه به مدافعان تحویل می‌دادیم.

یك روحانی داشتیم كه از بروجرد به خرمشهر آمده بود به نام «شیخ شریف قنوتی» كه فرد بسیار فعالی بود و مرتب بین خطوط دریگری و مسجد جامع در حال رفت و آمد بود و خود شخصاً می‌جنگید.

شیخ شریف همیشه طرفدار خواهران بود و می‌گفت: اگر خواهران به عنوان پشتیبان و كمك نباشند جنگیدن برای مردان سخت است. اگر حمایت زنان نباشد كاری از پیش نمی‌رود.

شیخ شریف موافق ماندن ما در منطقه بود، ولی زمانی اوضاع آنقدر بد شد كه او هم گفت خواهران بروند بهتر است و سعی فرماندهان برای راضی كردن زنان به بیرون رفتن از شهر باعث شد تا خواهران مستقر در مطب دكتر شیبانی در وسط خیابان تحصن كردند و بعد از چند ساعت نشستن زیر آفتاب سوزان و رگبار گلوله رضایت دادند كه ما در منطقه باقی بمانیم. تعداد ثابت خانم‌ها بیش از پنج یا شش نفر نبود.

خانم زهره فرهادی كه بعدها مجروح شد و صباح وطن‌خواه هم مجروح شد، دو خواهر صباح بودند كه در بیمارستان طالقانی مستقر شدند، خانم مریم امجدی كه كتاب پوتین‌های مریم را به چاپ رساند، خانم اشرف فرهادی دختر عموی زهره , مهرانگیز دریانورد , بلقیس ملكیان و من از نیروهای دائم و ثابت بودیم.

خانم عابدی در مكتب قرآن بود و همسرشان مربی ایدئولوژی ما بود. در مكتب قرآن به اتفاق دختران عضو مكتب در آنجا مانده بودند و دو تن از آنان به نام‌های شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی در حین امدادرسانی براثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدند.

مژده ام‌باشی هم در خطوط درگیری رفت وآمد می‌كرد و از ‌24 مهرماه كه خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد در حالی كه در آمبولانس مجروح به بیمارستان منتقل می‌كردند در تله دشمن می‌افتند و آنقدر به آنها شلیك می‌شود كه به جز خانم ام‌باشی و یك نفر دیگر همگی به شهادت می‌رسند.

بعد از اینكه عراقی‌ها جلو می‌آیند , شروع می‌كنند به تیر خلاص زدن، اما از آنجایی كه مغز راننده به سر و صورت مژده می‌پاشد و سرتا پای خودش هم تیر و تركش بود بعثی‌ها با این فكر كه او مرده به او تیرخلاص نمی‌زنند. بالاخره بعد از چند ساعت درگیری مدافعان, نیروهای بعثی را عقب می‌رانند و فقط دو نفر به نامهای رضا لیامی و مژده ام‌باشی را زنده به عقب می‌آورند.

روز ‌20 مهر بود كه تیم ما با اسلحه به سمت بندر خرمشهر حركت كرد. عراقی‌ها هم در بندر مستقر بودند و تقریباً تمام فضای آنجا را در اختیار داشتند. محوطه وسیع بندر از یك طرف به اروند راه داشت و از طرف دیگر به شهر و سه درب بزرگ داشت. جایی كه ما مستقر شدیم دو در بسیار بزرگ بود كه یك ستون قطور این دو در را از هم جدا می‌كرد كه یك در خط آهن بود و در دیگر، جاده آسفالته.

شاید به فاصله ‌500 متر خودروهایی كه وارد كشور شده بودند كنار هم ردیف بودند و منتظر ترخیص كه صدام حمله را آغاز كرد و همه را بعثی‌ها به غارت بردند و هرچه را نتوانستند آتش زدند.

ما قبل از ‌آن روز هم به خط درگیری رفته بودیم و علاوه بر امداد و تداركات نظامی كه انجام می‌دادیم با دشمن درگیر می‌شدیم و زمانی كه نیروها می‌خواستند جابجا شوند ما خط آتش باز می‌كردیم.

این بار با صحنه وحشتناكی روبرو بودیم چون در هر طرف بندر بعثی‌ها بودند و هر آن احتمال داشت ما در كمین آنها گرفتار شویم.

شهید اقارب‌پرست كه آنجا مستقر بود و نیروهایش را هدایت می‌كرد وقتی ما دو دختر را دید كه با نیروها آمدیم، گفت: من اجازه نمی‌دهم كه خواهران اینجا بمانند, زیرا احتمال اسارت خیلی زیاد است كه ما مخالفت كردیم. من به او گفتم شما فرمانده من نیستی. مسوؤلیت من با خودم است و شما هیچ مسوؤلیتی در قبال من نداری.

از ساعت ‌10 كه رسیدیم تا بعدازظهر با عراقی‌ها درگیر بودیم. گلوله‌های آرپی‌جی ما تمام شدند. كنار ستونی كه بین دو در بود سنگری درست كرده بودند و تمام مهمات را در آن ریخته بودند. در آن سنگر یك سرباز ارتشی به من گفت كه برای او خط آتش باز كنم تا او فاصله در را طی كند تا به در دیگر برسد تا با تسلط بیشتر بتواند موضع مورد نظرش را بكوبد ولی از آنجایی كه آرپی‌جی دستش بود من به او گفتم كه شما شلیك كن در این فاصله من گلوله‌ها را می‌آورم. در فاصله بحث ما با استفاده از رگبار بچه‌های دیگر خودم را به سنگر رساندم و داخل آن پرتاپ كردم او هم به تبع من آمد ولی در این فاصله عراقی‌ها یك آرپی‌جی به سمت ما شلیك كردند.

متاسفانه این برادر داشت فاصله‌ در دیگر را طی می‌كرد تا به محلی كه می‌خواست برسد. یكی از تركش‌ها به آرپی‌جی كه در دست داشت اصابت كرد و در دستش منفجر شد. وقتی نگاه كردم با صحنه پرتاب شدن تكه‌های گوشت او به اطراف مواجه شدم. بالاتنه او تكه تكه شد. این صحنه روی من خیلی تاثیر بدی گذاشت به ویژه اینكه خود را مسوؤل شهادت او می‌دانستم و تا مدت‌ها از لحاظ روحی وضعیت نامناسبی داشتم.

نیروهای عراقی چند برابر ما بودند، ما تقریبا ‌20 نفر بودیم و آنقدر در بندر دوندگی داشتیم كه در حین تمام شدن مهمات توان خود را هم از دست داده بودیم. در این شرایط عراقی‌ها خمپاره ‌60 روی سر ما می‌ریختند. آنقدر حجم آتش دشمن زیاد بود كه حتی فكر چگونگی انتقال آن همه مهمات سنگین بود.

خمپاره ‌60 مثل خمپاره‌ها و توپ‌های دیگر صدا و زوزه ندارد و فقط موقع انفجار متوجه اصابتش می‌شدیم. یكی از نیروها كه روی دیوار بتنی و بزرگ بندر مستقر شده بود تفنگ ژ- ‌3 خود را كه گلنگدنش گیر كرده بود به من داد تا مشكل آن را رفع كنم. یك پایم را به عنوان ستون به دیوار تكیه دادم و اسلحه را روی پایم گذاشتم و در حال رفع اشكال تفنگ بودم كه به یكباره حس كردم چیزی محكم خورد به ستون فقراتم و من با صورت بر زمین خوردم و لرزش و ضعف شدیدی را در هر دو پای خود احساس كردم. در همان زمان دكتر سعادت هم كه براثر اصابت تركش به بازویش زخمی شده بود و بر اثر خونریزی زیاد كاملا كم توان، از مصدومیت من اطلاع نداشت و وقتی مرا روی زمین دید به این گمان كه من در هنگام انفجار خمپاره دراز كشیدم تا مصدوم نشوم كنار من آمد و گفت: خواهر حسینی بازوی من تركش خورده. من هم به او گفتم كه زخمش را پانسمان می‌كنم.

دستانم را روی زمین ستون كردم تا بتوانم بایستم ولی نمی‌توانستم، سنگین شده بودم ، گیج بودم، و كاملا مبهوت. به دكتر گفتم مثل اینكه دیوار خراب شده روی من ریخته نمی‌توانم بلند شوم در صورتی كه اینگونه نبود. دكتر نگاه كرد و گفت: كمرت خونریزی دارد. دست بردم به سمت كمرم و دستم در یك سوراخ گرم و خیس فرو رفت. دكتر از من خواست كه تكان نخورم چون ممكن بود به نخاعم آسیب برسد.

از تعداد ‌20 نفری كه در بندر بودیم سه نفر شهید شدند و دیگران هم آسیب‌های شدید دیده بودند.

نیروها كشان كشان مرا بردند. در طی مسیر خمپاره دیگری در نزدیكی من منفجر شد و تركشی به دستم اصابت كرد و به خاطر شدت جراحات و خونریزی از حال رفتم تا زمانی كه در بیمارستان به هوش آمدم به من گفتند كه از كمر به پایین حركتی ندارم،كلیه‌هایم ‌48 ساعت از كار افتاده بودند.

دو شب در بیمارستان شركت نفت بستری بودم تا زمانیكه دوستانم به عیادتم آمده بودند و مرا مرخص كردند. مرا به زحمت درون وانت گذاشتند و به مطب دكتر شیبانی بردند. در آنجا پزشكان گفتند كه من مشكل نخاعی دارم و نباید در منطقه باشم. از همانجا مرا ابتدا به ماهشهر و سپس شیراز منتقل كردند و به این ترتیب روز ‌22 مهرماه از منطقه خارج شدم... .

زمانی كه ازدواج كردم یكی از شرایطم زندگی در منطقه بود. ولی در زمان آزادی به علت بحرانی بودن شرایط منطقه و اینكه تمام نیروهای غیرنظامی منطقه را تخلیه كردند و من هم كه فرزند اولم را باردار بودم مجبور شدم به تهران عزیمت كنم و تا زمان آزادسازی خرمشهر در تهران بودم. روز آزادسازی خرمشهر روز بزرگی برای همه ایرانیان بود ولی از ارزش بالاتری برای خرمشهری‌ها برخوردار بود، بعد از ‌20 ماه شهرشان دوباره آزاد شده بود.

مسئله سقوط خرمشهر نه تنها باعث از بین رفتن همه چیز ما در آن شهر شد بلكه روی عزت نفس ما هم تاثیر منفی گذاشت. زیرا جنگ زده‌ها وقتی وارد شهرهای دیگر می‌شدند مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفتند كه شما ناتوان در حفظ شهرتان بودید ,حضور شما باعث گرانی شده و ... . این به خاطر ناآگاهی مردم از وضعیت خرمشهر و خیانت‌هایی بود كه به نظام جمهوری اسلامی می‌شد و اجازه نمی‌دادند اخبار جنگ به نقاط دیگر كشور برسد و تمام این مسائل روحیه مردم را دچار آسیب‌های جدی كرده بود اما هنگامی كه اعلام شد خرمشهر آزاد شد , مردم خرمشهر در بین تمام ایرانیان شادترین بودند.

سال ‌1368 بعد از پذیرش قطعنامه اعلام كردند تمام كسانی كه حتی در مناطق مسكونی مجروح شده‌اند به منظور گرفتن غرامت از عراق برای تشكیل پرونده اقدام كنند. من هم مثل دیگران پرونده تشكیل دادم، اما هرگز پیگیری نكردم و همیشه تمام هزینه‌های درمان را خودم تقبل كردم. تا این كه در سال ‌80 وضعیت مالی و شرایط جسمانی من طوری شد كه به اصرار دوستان در بنیاد جانبازان تشكیل پرونده دادم و فقط به خاطر تركشی كه در كنار نخاع دارم ‌30 درصد جانبازی گرفتم و به این ترتیب در بیمارستان ساسان تحت كنترل پزشكی هستم.

در كمیسیون از مشكلات فیزیكی دیگر خود همچون آلرژی شدید كه بر اثر استنشاق غیرمستقیم گازهای شیمیایی در سالهای ‌64 و ‌65 در آبادان به آن مبتلا شده‌ام و نیز موج گرفتگی، سخنی نگفتم. در حال حاضر پزشكان استراحت مطلق برای من تجویز كرده‌اند و مرا از هرگونه ناراحتی و هیجان حتی گوش دادن به اخبار منع كرده‌اند.

امیدوارم مسئله خرمشهر محدود به سوم خرداد و هفته دفاع مقدس نباشد. چند سال است كه از آزادسازی خرمشهر می‌گذرد؟ شاید به ظاهر كمی وضعیت شهر بهتر شده و تغییر كرده باشد اما از لحاظ مسائل معیشتی، اجتماعی و اقتصادی متاسفانه وضعیت خرمشهر بحرانی است.

چند سال دیگر باید بگذرد تا نخلستان‌های خرمشهر آباد شود؟ زمینهای كشاورزی احیا گردند؟

مردم خرمشهر از آب آلوده‌ای كه مصرف می‌كنند در رنجند.

هنوز مردم در منازلشان لوله‌كشی گاز ندارند و این در حالیست كه خوزستان سرشار از گاز است.

بیكاری باعث شده جوانان وقت خود را به بطالت بگذرانند و به سوی انجام امور نادرست جذب شوند.

ناامیدی در چهره بسیاری از جوانان آن دیار موج می‌زند و ناامیدی از آینده آنها را به انحراف می‌كشاند.

از آقای احمدی نژاد خواهش می‌كنم بیشتر توجه كند. ایشان در سفر خود تمام مشكلات شهر را دیدند.

ما به دولت احمدی نژاد امیدواریم و با این امید در انتخابات شركت كردیم تا در سایه انقلاب اسلامی به خرمشهر بیشتر رسیدگی شود. خرمشهر مردمی ولایتمدار و گوش به فرمان رهبر دارد.نباید گذاشت این نیروها از بین بروند.

منبع:سایت ساجد