تبیان، دستیار زندگی
عملیات بانه – سردشت، عملیات نبود، یک ستون کشی بود از بانه به پادگان سردشت. یک گردان تقویت شده از هوابرد شیراز آمده بود و می خواست از راه زمین به بانه برود. این خیلی کار سخت و خطرناکی بود. تمام جاده های کردستان دست ضدانقلاب بود و آن ها در جای جای کوه و کم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با دست های خالی

شهید علی صیاد شیرازی

خاطره ای دباره امیربسیجی علی صیاد شیرازی

عملیات بانه – سردشت، عملیات نبود، یک ستون کشی بود از بانه به پادگان سردشت. یک گردان تقویت شده از هوابرد شیراز آمده بود و می خواست از راه زمین به بانه برود. این خیلی کار سخت و خطرناکی بود. تمام جاده های کردستان دست ضدانقلاب بود و آن ها در جای جای کوه  و کمر مشرف به جاده ها سنگر و دیده بانی و تجهیزات داشتند. قطعاً به ستون حمله می کردند و سرهنگ صیاد شیرازی هم این را می دانست. بیشتر جابه جایی نیروها در کردستان از طریق هوا انجام می شد. ولی تا کی؟ این موضوع ضد انقلاب را جری تر از قبل کرده بود. باید یکجا جلوی آن ها در می آمدیم و جاده ها را امن می کردیم. این بود که سرهنگ صیاد که فرمانده منطقه شمال غرب بود دستور داد ستون از جاده به سردشت برود.

ولی هیچ کس فکر نمی کرد کار به جایی کشیده شود که ما که برای یک مأموریت چهل و هشت ساعته مهمات برداشته بودیم، مجبور شویم نزدیک چهل روز با کم ترین امکانات در ارتفاع های اطراف جاده با ضد انقلاب بجنگیم. مثلاً خود من که برای دیده بانی مأمور شده بودم، فقط یک نوار قشنگ داشتم یک کلاش و یک کلت؛همین. از همان لحظه که خبر حرکت این ستون پخش شد، گروه های ضدانقلاب که خودشان هم با هم سر جنگ داشتند، دست در دست هم گذاشته بودند و قسم خورده بودند که هر طور هست نگذارند حتی یک نفر به سردشت برسد. حتی رهبرشان گفته بود که اگر این طور شود و ستون به سردشت برسد زن هاشان را طلاق می دهند. متر به متر مسیر حرکتمان را زیر نظر داشتند. سر راه، ستون از یک روستا رد شد. هنوز خیلی دور نشده بودیم که صدای سوت خمپاره آمد و بعد هم انفجار. بعداً دیدیم توی آن روستا خمپاره کار گذاشته اند و می زنند. حالا تصور کنید؛ ستون که می گویم، یک گردان نیرو بود با تجهیزاتی برای سه ماه. ( سه ماهی که قرار بود در پادگان سردشت مستقر باشند.) هفت هشت تا تانک همراهمان بود، خمپاره، خمپاره انداز و مهمات دیگر و همه بار کامیون و تریلی. فقط یک ترکش خمپاره برای هر کدام از این کامیون ها بس بود تا خودش و ستون را بفرستد روی هوا. حالا آن ها دو طرف جاده و جلو و عقب ستون و بالای کوه ها کمین کرده بودند و با خمپاره و مسلسل ما را می زدند. حتی آمبولانسی را که از پشت سرمان آمده بود که مجروح ها را برگرداند، موقع برگشت متوقف کرده بودند و آمبولانس و راننده و مجروح ها را با هم آتش زده بودند.

سر یک پیچ که بالای دهی به اسم دارساوین بود حمله آن ها شدیدتر شد. به کامیون مهمات حمله کردند و کامیون شروع کرد به سوختن. فرمانده گردان شروع کرد تند تند جعبه های گلوله را بیرون کشیدن . بعضی افراد هم به کمکش رفتند. چند نفر سر همین کار شهید شدند. توی همین حین نیروهای ضدانقلاب از بالای کوه ما را می زدند. چند نفر که ناوارد بودند رفته بودند پشت ماشین ها مخفی شده بودند، غافل از اینکه که ماشین ها اولین هدف تیراندازی آن ها بودند. اتفاقی که نباید بیفتد افتاد و ماشین ها را زدند و آن ها نتوانستند فرار کنند. این دیگر خارج از تحمل بود. ستون از هم پاشید. سرهنگ صیاد فریاد می زد و می دوید و سعی می کرد نگذارد افراد روحیه شان را ببازند، ولی فایده نداشت. هیچ کس به حرفش گوش نمی کرد.

سرهنگ سریع افرادی که دورو برش بودند جمع کرد و به سه دسته تقسیمشان کرد؛ بین خودش، سرگرد شهرام فر، و سروان معصومی و سروان اسدی با هم. قرار شد از کوه بالا بکشیم و دست آن ها را از ستون کوتاه کنیم. از سه طرف شروع کردیم بالا رفتن زیگزاگ می دویدیم و پشت درخت ها و تپه ها کمین می کردیم و تیراندازی می کردیم. صیاد جلوتر از همه ما می دوید. و من و بی سیم چی ام هر کار می کردیم به او برسیم باز او از ما جلوتر بود. دیگر از تشنگی زبان به حلقم چسبیده بود. سرهنگ را صدا کردم و از تشنگی شکایت کردم. گفت «آب اون بالاست. باید بجنگی تا آب به دست بیاری.» قمقمه خودش هم به کمرش نبود.

بالاخره به هر زحمتی بود رسیدیم بالای کوه و سنگر ضدانقلاب را گرفتیم و خودشان هم اسیر شدند. اما وضعمان خیلی اسف بار بود. ستون از هم پاشیدن بود، نیروهای روحیه شان به شدت ضعیف شده بود و مهمات به کل از بین رفته بود. 12 روز آن بالا در محاصره ضدانقلاب بودیم. کارمان رسیده بود به خوردن بلوط و بعد هم برگ درخت ها که همه مان را مریض کرده بود. من که مثلاً ورزشکار هم بودم، آن قدر ضعیف شده بودم که نمی توانستم دو متر روی پاهایم راه بروم. اما سرهنگ صیاد انگار نه انگار که پا به پای ما گرسنگی و تشنگی کشیده. چنان راه می رفت و فرماندهی می کرد که غبطه می خوردم. نه که ضعیف نشده باشد، چرا. لاغر و رنگ پریده شده بود.

حتی وضعش از ما بدتر بود. ولی بیشتر به خاطر بچه ها خودداری می کرد. ما اگر حالمان بد بود می توانستیم دراز بکشیم و ناله بکنیم، اگر گرسنه مان بود از درخت برویم بالا و از این کارها. ولی او که نمی توانست این کارها را بکند. او فرمانده بود.

پشتگرمی نیروها بود و دلخوشی مان. او اصلاً نمی بایست آن جا و همراه ستون باشد. ولی آمده بود چون نگران بود. نگران نیروها، نگران حمله ضدانقلاب، آن ها هم می دانستند چرا نقشه هایشان خراب می شود و توی بی سیم به صیاد فحش می دادندد. حتی به سربازها می گفتند «ما با شما کار نداریم. صیاد را به ما تحویل بدهید و بروید سر خانه و زندگی تان» می ترسیدیم آسیبی به او برسد. بارها به او گفتیم و اصرار کردیم که با هلی کوپتر از آن جا برود، ولی نرفت. تا وقت یکه باقیمانده ستون کاملاً از دسترس ضدانقلاب خارج نشد، نرفت و البته ما هم قلباً خوشحال می شدیم که نمی رود.

بعد از دوازده روز، نیروهای ضدانقلاب که می دیدند به ما دسترسی ندارند، قاطی یک گله گوسفند از کوه بالا آمدند و حمله کردند. این حمله شان هم خنثی شد. سرهنگ برای خودش و افسرها نوبت نگهبانی گذاشته بود و خودش هم اولین کسی بود که متوجه گوسفندها شده بود و حدس زده بود که چه خبر است.

حمله آن ها برایشان بی نتیجه بود ولی برای ما غیر از پیروزی یک نتیجه خوب هم داشت؛ گوشت تازه بعد از دوازده روز برگ خوری.

بالاخره با گشت ها و کمین هایی که سرهنگ صیاد شیرازی ترتیب داد از محاصره درآمدیم. تکه تکه رفتیم تا رسیدیم به سردشت. مردم سردشت جلوی پای ستون، گوسفند قربانی کردند.

منبع:فرهنگ ایثار


لینک:

صیاد،یک روحانی در لباس نظامی

دلم برای صیادم تنگ شده