تبیان، دستیار زندگی
پسر اشعث به ابن زیاد گفت من او را امان داده ام. ابن زیاد پاسخ داد تو چه حق داری که به او امان دهی یا ندهی!؟ ما تو را برای دستگیری او فرستاده بودیم نه امان دادن به وی....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مظلومیت در زنجیر

حسین

(پس از پنجاه سال، پژوهشی تازه پیرامون قیام امام حسین علیه‌السلام)

مقالات گذشته را از اینجا مشاهده نمایید

... مسلم را با چنین وضع به قصر ابن زیاد آوردند. خستگی، تلاش، خونریزی زخمها، گرمی هوا او را سخت تشنه ساخته بود. در مدخل کاخ ابن زیاد کوزه ی آبی را دید. گفت از این آب جرعه ای به من بنوشانید. یکی از همان مردم که هر روز قبله عوض می کنند و هر ساعت به رنگی در می آیند و خدا می داند تا آن روز چند نامه به حسین ابن علی نوشته و او را به آمدن عراق تشویق کرده بودند. گفت: «از این آب قطره ای نخواهی چشید مگر اینکه در آتش دوزخ از حمیم جهنم بنوشی!» مسلم از این همه بی حیایی و درنده خویی در شگفت مانده پرسید تو که هستی؟ گفت: «من آن کسی هستم که چون تو منکر حق شدی وی آن را پذیرفت. و چون  تو امام خود را مخالفت کردی او وی را اطاعت کرد و چون تو نافرمانی نمودی او فرمان برداری کرد. من مسلم ابن عمر باهلی هستم».

متأسفانه تاریخ جزئیات بسیار بی ارزشی را ثبت می کند اما آنجا که باید رویدادهای مهم را بنویسد خاموش می ماند. نمی دانم هرگز پای این مرد باهلی به خانه ی مختار و شریک رسیده و با مسلم بیعت کرده بود یا نه. ولی پاسخهای وقاحت آمیز او به مسلم نماینده خوی و خصلت فرومایگانی است که از گذشته ی خود بیمناک اند و می خواهند برای آینده‌ی خویش نزد حکومت تازه جایی باز کنند. اگر هم این مرد در چند روز پیش نزد مسلم نرفته و با او بیعت نکرده بدون تردید با واسطه و وسیله جای پایی هم برای آینده میان آن دسته نهاده بود. مسلم گفت ای مرد باهلی چه سخت دل و درشت خو ستمکار مردی هستی! تو سزاوارتر از من به جاودان ماندن در دوزخ می باشی.

مسلم به جای اینکه در خشم شود از این همه بی شرمی در شگفت ماند و گفت: «پسر زیاد من شراب بخورم؟! سزاوارتر از من به شرابخواری کسی است که از نوشیدن خون مسلمانان و کشتن بی گناهان و دستگیری و شکنجه ی آزاد مردان به صرف تهمت و گمان باکی ندارد.

سرانجام او را به کاخ درآوردند. پسر اشعث به ابن زیاد گفت من او را امان داده ام. ابن زیاد پاسخ داد تو چه حق داری که به او امان دهی یا ندهی!؟ ما تو را برای دستگیری او فرستاده بودیم نه امان دادن به وی. نکته ای را که در اینجا باید تذکر داد و نشان دهنده ی سقوط یکپارچه ی اجتماع اسلامی در مدت نیم قرن است، اینکه از زمان تأسیس حکومت اسلام در مدینه، اصلی مسلم بین مسلمانان رواج یافته و پیغمبر آن را امضا کرده بود. اگر مسلمانی کسی را امان می داد، همه ی مسلمانان ناچار از پذیرفتن آن امان نامه بودند. هنگامی که عباس در شب محاصره ی مکه ابوسفیان را همراه خود نزد پیغمبر آورد عمر او را دید و قصد کشتن او را کرد و گفت الحمدالله که بر تو دست یافتم و تو در امان هیچ مسلمانی نیستی. عباس گفت چنین نیست من او را امان داده ام. ناچار عمر تسلیم شد و ابوسفیان از مرگ رهایی یافت. پس از گذشت نیم قرن می بینیم یکی از گماشتگان نوه ی ابوسفیان چون می شنود مرد به ظاهر مسلمانی نواده ی پیغمبر را امان داده است، می گوید این امان اعتباری ندارد. از آن جمع به ظاهر مسمان یک تن برنخاست و به او نگفت پذیرفتن امان در مسلمانی اصلی مسلم است. و حالا که محمد، مسلم را امان داده تو باید آن را بپذیری.

گفتگوهایی که در آن لحظات در چنان اجتماع شوم و غیرانسانی بین این مظلوم شرافتمند و آن ستمکاران بی شرم رفته است، از یک سو تأثرآور و از سوی دیگر حیرت انگیز است. حیرت انگیز از آن جهت که مردی خود را نماینده ی جانشین پیغمبر می داند، مردی که خود و پدرش تا چندی پیش به خود می بالیدند که جزء چاکران و خدمتگزاران عموی همین شخص هستند که دست بسته او را پیش خود برپا نگاه داشته است. اما امروز بی آنکه این مرد مرتکب جنایتی و یا جرمی که در مسلمانی سزاوار چنین کیفر است شده باشد با او چنان رفتار می کنند. در چنان لحظه پسر زیاد متوجه شد که ممکن است وضع مسلم دل سخت‌تر از سنگ حاضران را به حال او به رقت آورد، در صورتی که چنین توهمی بی جا بود. مع ذلک از روی دوراندیشی برای آنکه احساسات حاضران را به ضد او برانگیزد گفت: مسلم! مگر تو نبودی که در مدینه شراب می خوردی؟!

این شیوه ی مردمان پست نهادست که چون به منطق در می مانند به تهمت توسل می جویند.

مسلم به جای اینکه در خشم شود از این همه بی شرمی در شگفت ماند و گفت: «پسر زیاد من شراب بخورم؟! سزاوارتر از من به شرابخواری کسی است که از نوشیدن خون مسلمانان و کشتن بی گناهان و دستگیری و شکنجه ی آزاد مردان به صرف تهمت و گمان باکی ندارد. و نه تنها چنین گناهان بزرگ را مرتکب می شود و پشیمان نمی گردد، بلکه چنان می نمایاند که ابداً کار زشتی نکرده است.» پسر زیاد که دید تیر تهمت وی کارگر نیفتاد از در دیگر داخل شد. سخنی گفت که مجلسیان را خواه و ناخواه با خود همداستان کند. گفت تو چیزی را می خواهی که خدا دیگری را در خور آن می داند.

- و آن دیگری که در خور آن است کیست؟

- امیرالمؤمنین یزید!

- در این صورت خدا میان من و تو داوری خواهد کرد.

پسر زیاد در این گفت گو نیز درماند و نتیجه ای را که طالب آن بود بدست نیاورد. این بار خواست قدرت خود را به رخ مسلم بکشد:

- به خدا تو را چنان می کشم که کسی را در اسلام بدان صورت نکشته باشند.

- تو بیش از دیگران می توانی در اسلام بدعتهایی پدید آوری که پیشینیان چنان نکرده اند.

این بار هم پسر زیاد شکست خورد. ناچار چنانکه سنت جاهلان است که چون برابر خصم بدلیل درمانند سفاهت آغاز می کنند، حسین و علی و عقیل را دشنام داد. مسلم دیگر سخنی نگفت و خاموش ماند.

پایان این صحنه ی غم انگیز را به اختصار می نویسم. پسر زیاد پس از کشتن مسلم و هانی گفت ریسمان به پای هر دو نعش ببندند و در بازارهای کوفه برگردانند. کسی چه می داند شاید چند تن هم از آنان که بیعت این مسلمان مظلوم را در گردن داشتند در میان کشندگان نعش بودند. و می خواستند با این خوش خدمتی خود را از تهمت برهانند و امیر تازه را از خود خشنود سازند و یا به او نشان دهند که اینان همیشه چاکر حاکم ستمکار بوده و هستند. تنها تذکر یک نکته لازم می نماید. نکته ای که نشان دهنده ی جانبی دیگر از سقوط اجتماع اسلامی در این پنجاه سال است: در آن گیرودار مسلم به فکر وصیت افتاد. وصیت در مسلمانی امری است مشروع که نسبت به متعلق آن گاه واجب و گاه مستحب و گاه مباح است. پذیرفتن وصایت نیز کاری ممدوح است. در چنان مجلسی باید گروهی برمی خاستند و هر یک وصیت او را تعهد می کردند. ولی از میان آن همه نامردم حتی یک تن برنخاست. ناچار خود در حاضران نگریست تا یکی را برگزیند، اما به چه کسی اعتماد کند؟ به هر که دیده دوخت در او روی امیدی ندید. عمر سعد را مخاطب ساخت و گفت ما و تو خویشاوندیم بیا و وصیت مرا بشنو! عمر نپذیرفت و برای خوش خدمتی به پسر زیاد، درخواست او را نشنیده گرفت، تا اینکه ابن زیاد بدو رخصت داد.

مسلم را با چنین وضع به قصر ابن زیاد آوردند. خستگی، تلاش، خونریزی زخمها، گرمی هوا او را سخت تشنه ساخته بود. در مدخل کاخ ابن زیاد کوزه ی آبی را دید. گفت از این آب جرعه ای به من بنوشانید. یکی از همان مردم که هر روز قبله عوض می کنند و هر ساعت به رنگی در می آیند و خدا می داند تا آن روز چند نامه به حسین ابن علی نوشته و او را به آمدن عراق تشویق کرده بودند.

مسلم او را به گوشه ای برد. نسخت درباره ی وام خود وصیت کرد که هفتصد درهم در کوفه مقروضم، آنچه دارم بفروش و این وام را بپرداز! دوم اینکه تن مرا در گوشه ای به خاک سپار! سوم اینکه به حسین نامه بنویس که به کوفه نیاید. این سه مطلب موضوعی سیاسی نبود که افشا نکردن آن به زیان خاندان ابوسفیان باشد، ولی این وصی نابزرگوار که پدرش را یکی از عشره ی مبشره دانسته اند، آن روز در سقوط اخلاقی به درجه ای رسیده بود که تا از نزد مسلم برگشت به پسر زیاد گفت می دانی مسلم چه گفت؟ عبیدالله پاسخ داد: «گاهی مردم، خیانت کاری را امین می پندارند و او را وصی خود می سازند. اگر مسلم مرا وصی خود می کرد، آنچه می خواست انجام می دادم.» مسلماً این گفته ی پسر زیاد نیز دروغ بود ولی فقط می خواست عمرسعد را در آن مجلس پیش روی حاضران سوال کند و در هم بکوبد.

پی نوشت:

1- بگو! بکنید بزودی خدا کردار شما را می بیند.

منبع:

پس از پنجاه سال، سید جعفر شهیدی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.