تبیان، دستیار زندگی
آب اگر بود كه یك قطره به شكاف كویری لبهایش می‌چكاندی. چه باك؟ اشك را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی صدای اشكهای تو این زخم را می‌تواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاك چاك او رسوب می‌كند. فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آفتاب در حجاب 10

به بهانه‌ی محرم، ماه خزان اهل بیت

زینب كبری

اشكهای زینب در لحظه‌های بی‌آبی

المَوتُ اَولی مِن رُكوبِ العارِ      وَ العارُ اَولی مِن دُخولِ النارِ

قرار ناگذاشته میان تو و حسین این است كه تو در خیام از سجاد و زنها و بچه‌ها حراست كنی و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لاحولی، سلامتی‌اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.

و این رمز را چه خوش با رجز آغاز كرده است. و تو احساس می‌كنی كه این نه رجز كه ضربان قلب توست و آرزو می‌كنی كه تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین، طنین بیندازد.

سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس می‌كنند كه ضربان قلبی هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.

برای تو اما این صدا پیش از آنكه یك اطلاع و آگاهی باشد، یك نیاز عاطفی است. هیچ پرده‌ای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.

این یك نجوای لطیف و عارفانه است كه دو سو دارد.

او باید در محاصره دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید: الله اكبر

و از زبان دل تو بشنود: جانم!

بگوید: لااله الاالله

و بشنوذ: همه هستی‌ام.

بگوید: لا حول و لا قوة الا بالله!

و بشنود: قوت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه ماندنم!

تو او را از ورای پرده‌ها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصله‌ها بشنود.

تو نفس بكشی و او قوت بگیرد. تو سجده می‌كنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او...او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا كند.

و...ناگهان میدان از نفس می‌افتد، صدا قطع می‌شود و قلب تو می‌ایستد.

بریده باد دستهای تو مالك!

این شمشیر مالك بن یسر كندی است كه بر فرق امام فرود آمده است، كلاه او را به دو نیم كرده است و انگار باران خون بر او باریده باشد، تمام سر و صورتش را گلگون كرده است.

همه عالم فدای یك تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن می‌خواهد، این كلاه و عمامه عوض كردن و... این چشم خون گرفته بوسیدن.

تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا كه خون گونه ات را به اشك چشم بروبد، بیا كه جانش را سر دست بگیرد و دور سرت بگرداند.

تا دشمن، كشته‌های شمشیر تو را از میانه میدان جمع كند، مجالی است تا خواهرت یك بار دیگر، خدا را در آینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد.

زینب! این هم حسین. دستش را بگیر و از اسب پیاده‌اش كن. چه لذتی دارد گرفتن دست حسین، فشردن دست حسین و بوسیدن دست حسین.

چه عالمی دارد تكیه كردن دست حسین بر دست تو.

حسین جان! تا قلب من هست پا بر ركاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد كه مژگان من پای نازنین تو را بیازارد.

جان هزار زینب فدای قطره قطره خونت حسین!

صدای هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!

و زیبایی رخسار حسین، تو را مبهوت خود نكند زینب!

دست به كار شو و با پارچه سپیدت، پیشانی شكافته عزیزت را ببند!

آب؟ برای شستن زخم؟

آب اگر بود كه یك قطره به شكاف كویری لبهایش می‌چكاندی.

چه باك؟ اشك را خدا آفریده است برای همین جا. باران بی صدای اشكهای تو این زخم را می‌تواند شستشو دهد، اگرچه شوری آن بر جگر چاك چاك او رسوب می‌كند.

فرصت مغتنمی است زینب! باز این تویی و حسین است و تنهایی.

اما...اما نه انگار. بچه‌ها بی تاب‌تر بوده‌اند برای این دیدار و چشم انتظارتر.

پیش از آنكه دست تو فرصت پیدا كند كه زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه‌ها گرداگرد او حلقه زده‌اند و هر كدام به سلام و سؤال و نوازش و گریه و تضرع و واكنشی نگاه او را میان خود تقسیم كرده اند.

بار سنگینی بر پشت بچه هاست و از آن عظیم‌تر كوله بار حسین است تو این هر دو را خوب می‌فهمی كه كوله باری به سنگینی هر دو را یك تنه بر دوش می‌كشی.

پیش روی بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست كه تا دمی دیگر برای همیشه تركشان می‌گوید. بچه‌ها چه باید بكنند تا بیشترین بهره را از این لحظه، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند كه كاش چنین می‌گفتیم و چنان می‌شنیدیم، كاش چنین می‌دادیم و چنان می‌ستاندیم، كاش چنین می‌كردیم و...

شرایط سختی است كه سخت‌تر از آن در جهان ممكن نیست. حكایت تشنه و آب نیست، كه تشنگی به خوردن آب، زایل می‌شود.

حكایت ظلمات و برق نیست، كه روشنی به ظواهر عالم كار دارد.

حكایت پروانه و شمع نیست، كه جسم شمع خود از روح پروانگی تهی است.

حكایت غریبی است حكایت این لحظات كه فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن.

اگر از خود بچه‌ها كه بی تاب، درگیر این كشمكش‌اند بپرسی، نمی‌دانند كه چه می‌خواهند و چه باید بكنند.

به همین دلیل است كه هر كدام خواسته و ناخواسته، خودآگاه و ناخودآگاه، كاری می‌كنند.

یكی مات ایستاده است و به چشمهای حسین خیره مانده است. انگار می‌خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.

زینب كبری

یكی مدام دور حسین چرخ می‌زند و سر تا پای او را دوره می‌كند.

یكی پیش روی حسین زانو زده است، دستها را دور پای او حلقه كرده است و سر بر زانوانش نهاده است.

یكی دست حسین را بوسه گاه لبهای خود كرده است. آن را بر چشمهای اشكبار خود می‌مالد و مدام بر آن بوسه می‌زند.

یكی بازوی حسین را در آغوش گرفته است. انگار كه برترین گنج هستی را پیدا كرده است.

یكی فقط به امام نگاه می‌كند و گریه می‌كند، پیوسته اشكهایش را به پشت دو دست می‌زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.

یكی پهلوی حسین را بالش گریه‌های خود كرده است و به هیچ روی، دستش را از دور كمر حسین رها نمی‌كند.

یكی تلاش می‌كند كه خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه‌ای از لبهای او بستاند.

و چه سخت است برای حسین، گفتن این كلام به تو كه: باز كن این حلقه‌های عاطفه را از دست و بال من!

و از آن سخت تر، امتثال این امر است برای تو كه وجودت منتشر در این حلقه‌های عاطفه است.

با كدام دست و دلی می‌خواهی این حلقه‌ها را جدا كنی.

چه كسی زهره كشیدن تیر از پهلوی خویش دارد؟ این را هر كس به دیگری وامی گذارد.

این حلقه‌ها كه اكنون بر دست و پای حسین بسته است، از اعماق قلب تو گذشته است.

چگونه می‌توان این حلقه‌ها را گشود؟

اما اینگونه هم كه حسین نمی‌تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.

كاری باید كرد زینب!

اگر دیر بجنبی، دشمن سر می‌رسد و همین جا پیش چشم بچه‌ها كار را تمام می‌كند. كاری باید كرد زینب! حسین كسی نیست كه بتواند انده هیچ دلی را تاب بیاورد، كه بتواند هیچ كسی را از آغوش خود بتاراند، كه بتواند هیچ چشمی را گریان ببیند.

حسین عصاره رحمت خداوند است.

"نه " گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسی در سرشت حسین نیست.

تو كی به یاد داری كه سائلی دست خالی از در خانه حسین بازگشته باشد؟

نه، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانی را از دور گردن خویش باز نمی‌كند،

اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعی را بی پاسخ نمی‌گذارد،

اگر به حسین باشد روی از هیچ چشم خواهشی بر نمی‌گرداند،

گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده می‌شود.

مگر نه حسین تو را به این كار، فرمان داده است، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.

سكینه هم كه حال پدر و استیصال تو را دریافته است، به یاوری ات، خواهد آمد.

او كه هم اكنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است، به تمامی پدر شده است و كمر به سامان فرزندان بسته است.

این است كه حسین وقتی به سر تا پای سكینه نگاه می‌كند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را می‌بینی كه: "سكینه هم دارد زینبی می‌شود برای خودش." اما بلافاصله این معنا از دلش عبور می‌كند و جای آن این جمله می‌نشیند كه: "زینب یكی است در عالم و هیچ كس ‍ زینب نمی‌شود."

با نگاهت به حسین پاسخ می‌دهی كه: "اگر هزار هم بودم همه را پیش ‍ پای یك نگاه تو سر می‌بریدم."

و دست به كار می‌شوی؛ تو از سویی و سكینه از سوی دیگر.

یكی را به ناز و نوازش، دیگری را به قربان و تصدیق، سومی را به وعده‌های شیرین، چهارمی را به وعیدهای دشمن، پنجمی را به منطق و استدلال، ششمی را به سوگند و التماس، هفتمی را و... همه را یكی یكی به زحمت ستاندن كودك از سینه مادر، از حسینشان جدا می‌كنی، به درون خیمه می‌فرستی و خود میان آنها و حسین حائل می‌شوی.

نفسی عمیق می‌كشی و به خدا می‌گویی: "تو اگر نبودی این مهم به انجام نمی‌رسید."

و چشمت به سكینه می‌افتد كه شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله می‌كشد اما از جا تكان نمی‌خورد.

محبوب را در چند قدمی می‌بیند، تنها و دست یافتنی، بوسیدنی و به آغوش كشیدنی، سر بر شانه گذاشتنی و تسلی گرفتنی، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمی‌گذارد و دندان صبوری بر جگر عاطفه می‌فشرد.

چه بزرگ شده است این سكینه، چه حسینی شده است!

چه خدایی شده است این سكینه!

چشمت به حسین می‌افتد كه همچنان ایستاده است و به تو و سكینه و بچه‌ها خیره مانده است.

انگار اكنون این اوست كه دل نمی‌كند، كه نای رفتن ندارد، كه پای رفتنش ‍ به تیر مژگان بچه‌ها زخمی شده است.

یك سو تو ایستاده ای، سدی در مقابل سیل عاطفه بچه‌ها و سوی دیگر حسین، عطشناك این زلال عاطفه. حسین اگر دمی دیگر بماند این سد می‌شكنتد و این سیل جاری می‌شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوی، غیر ممكن است.

دستت را محكمتر به دو سوی خیمه می‌فشاری و با تضرع و التماس به امام می‌گویی: "حسین جان! برو دیگر!"

و چقدر سخت است گفتن این كلام برای تو!

حسین از جا كنده می‌شود. پا بر ركاب ذوالجناح می‌گذارد، به سختی روی از خیمه برمی گرداند و عزم رفتن می‌كند.

اما... اما اكنون ذوالجناح است كه قدم از قدم بر نمی‌دارد و از جا تكان نمی‌خورد.

تو ناگهان دلیل سكوت و سكون ذوالجناح را می‌فهمی كه دلیل را روشن و آشكار پیش پای ذوالجناح می‌بینی، اما نمی‌توانی كاری كنی كه اگر دستت را از دو سوی خیمه رها كنی... نه... به حسین وابگذار این قصه را كه جز خود حسین هیچ كس از عهده این عمر عظیم برنمی آید. همو كه اكنون متوجه حضور فاطمه پیش پای ذوالجناح شده است و حلقه دستهای فاطمه را به دور پاهای ذوالجناح دیده است.

كی گریخته است این دخترك! از روزن كدام غفلت استفاده كرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است؟

به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نكشد، آرام نمی‌گیرد.

گوارای وجودت فاطمه جان! كسی كه فراستی به این لطافت دارد، باید كه جایزه‌ای چنین را در بر بگیرد.

هر چه باداباد هلهله‌های سبعانه دشمن!

اگر قرار است خدا با دستهای تو تقدیر را به تأخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهای تو!

نگاه اشكبار و التماس آمیز فاطمه، پدر را از اسب فرود می‌آورد. نیازی به كلام نیست. این دختر به زبان نگاه، بهتر می‌تواند حرفهایش را به كرسی بنشاند. چرا كه مخاطب حرفهای او حسینی است كه زبان اشك و نگاه را بهتر از هر كس دیگر می‌فهمد.

زینب كبری

فاطمه از جا بر می‌خیزد. همچنان در سكوت، دست پدر را می‌گیرد و بر زمین می‌نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روی پاهای او می‌نشیند، سرش ‍ را می‌چرخاند، لب بر می‌چیند، بغض كودكانه‌اش را فرو می‌خورد و نگاه در نگاه پدر می‌دوزد:

پدر جان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهای اوست:

تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان كشیدی!

پدر بغضش را فرو می‌خورد و از پشت پرده لرزان اشك به او نگاه می‌كند.

"پدر جان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است."

و ناگهان بغضش می‌تركد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فكر می‌كنی كه این دخترك شش ساله این حرفها را از كجا می‌آورد. حرفهایی كه این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی می‌كند:

بابا! این بار كه تو می‌روی، قطعاً یتیمی می‌آید. چه كسی گرد یتیمی از چهره‌ام بزداید؟ چه كسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بكشد؟ خودت این كار را بكن بابا! كه هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.

با حرفهای دخترك، جبهه حسین، یكپارچه گریه و شیون می‌شود و اگر حسین، بغض خود را فرو نخورد و با دست و كلام و نگاهش، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه‌های جگر كودكان، خیام را به آتش ‍ می‌كشد.

و حسین خوب می‌داند و تو نیز كه این خواهش فاطمه، فقط یك ناز كودكانه نیست، یك كرشمه نوازش طلبانه نیست، یك نیاز عاطفی دخترانه نیست.

او دست ولایت حسین را برای تحمل مصیبت می‌طلبد، برای تعمیق ظرفیت، برای ادامه حیات.

تو خوب می‌دانی و حسین نیز كه این مصیبت، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست ولایت مدد نكند، فاطمه پیش از حسین، قالب تهی می‌كند و جان می‌سپارد.

این است كه حسین با همه عاطفه اش، فاطمه را در آغوش می‌فشرد، بر سر روی و سینه‌اش می‌كشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه می‌كند.

و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه، احساس می‌كنی، طمأنینه و سكینه را به روشنی در چشمهای او می‌بینی و ضربان تسلیم و توكل و تفویض را از قلب او می‌شنوی.

حالا فاطمه می‌داند كه نباید بیش از این پدر را معطل كند و آغوش  استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین می‌داند كه فاطمه می‌ماند. شهادت را می‌بیند و تاب می‌آورد.

فاطمه بر می‌خیزد و حسین نیز، اما تو فرو می‌نشینی. حسین می‌ایستد اما تو فرو می‌شكنی، حسین بر می‌نشیند اما تو فرو می‌ریزی.

می دانی كه در پی این رفتن، بازگشتی نیست. و می‌دانی كه قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر رسیده است. و احساس می‌كنی كه به دستهای حسین از فاطمه كوچك، نیازمندتری و احساس می‌كنی كه بی رهتوشه بوسه‌ای نمی‌توانی بار بازماندگان را به منزل برسانی.

و ناگهان به یاد وصیت مادرت می‌افتی؛ بوسه‌ای از گلوی حسین آنگاه كه عزم را به رفتن بی بازگشت جزم می‌كند.

چه مهربانی غریبی داشتی مادر! كه در وصیت خود هم، نیاز حیاتی مرا لحاظ كردی.

برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابی كه او پیش می‌راند، دمی دیگر، صدای تو، به گرد گامهایش هم نمی‌رسد. دمی دیگر او تن خود را به دست نیزه‌ها می‌سپارد و صدای تو در چكاچك شمشیرها گم می‌شود.

اما با صلابتی كه او پیش می‌رود، ركاب مردانه‌ای كه او می‌زند، بعید...

نه، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستی بكشاند. این همه تلاش كرده است برای كندن و پیوستن، چگونه تن می‌دهد به دوباره نشستن؟!

پس چه باید كرد؟ زمان دارد به سرعت گامهای اسب می‌گذرد و تو چون زمین ایستاده ای، اگر چه داری از سر استیصال، به دور خودت می‌چرخی.

یا به زمان بگو كه بایستد یا تو راه بیفت.

اما چگونه؟

اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها كلامی كه می‌تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:

مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!

ایستاد! چه سر غریبی نهفته است در این نام زهرا!

حالا كافیست كه چون تیر از چله كمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی:

بچه ها؟

بسپارشان به امان خدا.

احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا كه حسین را از اسب پیاده كرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنی تر.

نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات كه حسین، هم وصیت مادر را می‌داند و هم نیاز تو را می‌فهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین بر می‌داری، عمیق‌تر نفس می‌كشی و می‌گویی: "جانم فدای تو مادر!"

و كسی چه می‌داند كه مخاطب این "مادر" فاطمه‌ای است كه این بهانه را برای تو تدارك دیده است یا حسینی است كه تو اكنون او را نه برادر كه پسر می‌بینی و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟

تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه‌ای كه صدای زخم خورده حسین را از میانه میدان می‌شنوی.

خوبی رمز "لا حول و لا قوة الا بالله " به همین است. تو می‌توانی از لحن و آهنگ كلام حسین، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابی.

با شنیدن آهنگ كلام حسین می‌توانی ببینی كه اكنون حسین چه می‌كند. اسب را به سمت لشكر دشمن پیش می‌راند، یا شمشیر را دور سرش ‍ می‌گرداند و به سپاه دشمن حمله می‌برد یا ضربه‌های شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع می‌كند، یا سپر به تیرهای رعدآسای دشمن می‌ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ می‌خورد، یا به ضربات نا به هنگام اما هماهنگ عده ای، از اسب فرو می افتد...

آری، لحن این لاحول، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.

تو ناگهان از زمین كنده می‌شوی و به سمت صدا پر می‌كشی و از فاصله‌ای نه چندان دور، ذوالجناح را می‌بینی كه بر گرد سوار فرو افتاده خویش ‍ می‌چرخد و با هجمه‌های خویش، محاصره دشمن را بازتر می‌كند.

چه باید بكنی؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین؟

اگر پیش بروی فرمان پیشین حسین را نبرده‌ای و اگر بازپس بنشینی، تمكین به این دل حسینی نكرده‌ای.

كاش حسین چیزی بگوید و به كلام و حجتی تكلیف را روشنی ببخشد.

این صدای اوست كه خطاب به تو فریاد می‌زند: "دریاب این كودك را!"

و تو چشم می‌گردانی و كودكی را می‌بینی كه بی واهمه از هر چه سپاه و لشكر و دشمن به سوی حسین می‌دود و پیوسته عمو را صدا می‌زند.

زینب كبری

تو جان گرفته از فرمان حسین، تمام توانت را در پاهایت می‌ریزی و به سوی كودك خیز بر می‌داری. عبدالله صدای تو را می‌شنود و حضور و تعقیب را در می‌یابد اما بنا ندارد كه گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.

وقتی تو از پشت، پیراهنش را می‌گیری و او را بغل می‌زنی، گمان می‌كنی كه به چنگش آورده‌ای و از رفتن و گریختن بازش داشته‌ای. اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نكرده‌ای كه او چون ماهی چابكی از تور دستهای تو می‌گریزد و خود را به امام می‌رساند.

در میان حلقه دشمن، جای تو نیست. این را دل تو و نگاه حسین هر دو می‌گویند. پس ناگزیری كه در چند قدمی بایستی و ببینی كه ابجر بن كعب شمشیرش را به قصد حسین فرا می‌برد و ببینی كه عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند می‌كند و بشنوی این كلام كودكانه عبدالله را كه:

تو را به عموی من چه كار ای خبیث زاده ناپاك!

و ببینی كه شمشیر، سبعانه فرود می‌آید و از دست نازك عبدالله عبور می‌كند، آنچنانكه دست و بازو به پوست، معلق می‌ماند.

و بشنوی نوای "وا اماه " عبدالله را كه از اعماق جگر فریاد می‌كشد و مادر را به یاری می‌طلبد.

و ببینی كه چگونه حسین او را در آغوش می‌كشد و با كلام و نگاه و نوازش تسلایش می‌دهد:

صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم! زاده برادرم! به زودی با پدرت دیدار خواهی كرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهی یافت و...

و ببینی... نه... دستت را به روی چشمهایت بگذاری تا نبینی كه چگونه دو پیكر عمو و برادر زاده به هم دوخته می‌شود.

حسین تو اما با این همه زخم، هنوز ایستاده مانده است. نای دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تكیه گاه كرده است تا همچنان برپا بماند.

آنچه اكنون برای تو مانده، پیكر غرق به خون عبدالله است و جای پای خون آلوده حسین.

حسین تلاش می‌كند كه از جایگاه تو و خیمه‌ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بكشاند.

اما كدام جنگ؟

جسته و گریخته می‌شنوی كه او همچنان به دشمن خود پند می‌دهد، نصیحت می‌كند و از عواقب كار، برحذرشان می‌دارد.

و به روشنی می‌بینی كه ضارب و مضروب خویش را انتخاب می‌كند.

از سر تنی چند می‌گذرد و به سر و جان عده‌ای دیگر می‌پردازد.

اگر در جبین نسلهای آینده كسی، نور رستگاری می‌بیند، از او در می‌گذرد اگر چه از همو ضربه می‌خورد اما به كشتنش راضی نمی‌شود.

جنگی چنین فقط از دست و دل كسی چون حسین برمی آید.

كسی به موعظه كسانی برخیزد كه او را محاصره كرده‌اند و هر كدام برای كشتنش از دیگری سبقت می‌گیرند.

كسی دلش برای كسانی بسوزد كه با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و كمان، كمین كرده‌اند تا ضربات بیشتری بر او وارد آورند و زودتر كارش را بسازند.

وای... مشت بر پیشانی مكوب زینب! اگر چه این سنگ كه از مقابل می‌آید، مقصدش پیشانی حسین است.

فقط كاش حسین، پیراهن را به ستردن پیشانی، بالا نیاورد و سینه‌اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.


آفتاب در حجاب؛ پرتو دهم، سید مهدی شجاعی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.