تبیان، دستیار زندگی
و زینب(ع) را از همان كودكى آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفیت چنین حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند كه تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زنی که پیامبر بود

(2)

زینب

... حسین(ع)، خوب مى‏دانست چه كسى را باید با خود ببرد، و چه كسانى را!

كدام مورخى مى‏توانست بهتر از زینب(ع) بنویسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زبانى باید كه با زر بسته نشود؟ و چه دهانى باید كه با زور شكسته نشود؟

حسین(ع) همچنان كه از دیروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ دیده بود؛ از امروز هم فردا را دیده بود! و زینب(ع) را براى فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براى فردا مى‏خواست!

حسین(ع) دست زینب(ع) را گرفت و او را با خود به نمایشگاهى برد تا خدا را تماشا كند!

و حسین(ع) زینب(ع) را با خود به آزمایشگاهى برد تا آزمایش خدا را تجربه كند!

و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معیار بود! معیار ایثار! و عاشورا نهایت صبر است. و حسین(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختیار انسان! و زینب(ع) پایان شكیبایى!

عاشورا فرهنگى است كه هر كلمه‏اى در آن معنى دیگرى دارد، در قاموس عاشورا، مرگ یعنى زندگى، اسارت یعنى آزادى، شكست یعنى پیروزى، در آنجا دیگر زن به معنى ضعیفه نیست، كه زن یعنى آموزگار مردانگى! چرا كه این بار، بار تاریخ بر شانه‏هاى یك زن افتاده است. و چه مى‏گویم؟ كه تاریخ خود، گنجایش و ظرفیت چنین زنى را ندارد! كه اگر او نبود و دیگران نبودند، شاید عاشورا هم نبود و حسین(ع) نبود ...

و زینب(ع) را از همان كودكى آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفیت چنین حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند كه تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اگر حسین(ع) نبود، چه كسى مى‏توانست بگوید: مسؤولیت در «آگاهى» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانایى» نیست «آگاهى» نیز خود نوعى «توانایى» است.

چرا كه اگر به «تواناییهاى» خود «آگاه» نباشى، مسؤولیت را احساس نمى‏كنى، ولى همین كه آگاه شدى كه مسؤولى، هیچ هم كه نداشته باشى، جان كه دارى! و هیچ كه نباشد، خون كه هست! ایمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!

اما سخن از «داشتن توانایى»، مَفرّى است كه همیشه امكان گریز از آن هست. آیا چه هنگام، توانایى كافى خواهى داشت؟

و تازه هنگامى كه توانایى كافى نیست، احساس مسؤولیت و انجام آن اهمیت دارد، وگرنه انجام مسؤولیت در حالى كه توانایى كافى هست، حماسه نیست!

حسین(ع) خود مى‏گوید: «من آن چنان مرگ را طالبم كه یعقوب، یوسف را!»

و اگر حسین(ع) نبود، چه كسى مى‏توانست اینها را بگوید، هر چند كه هنوز هم گروهى حسین(ع) را كسى مى‏دانند كه در روز نبرد، اجازه فرار و نجات، از دشمن مى‏خواهد!

شگفتا! كسى كه شب به یاران خود مى‏گوید: «همه شما بروید، دشمن تنها مرا مى‏خواهد.» روز این چنین بگوید!

و نیز اینكه این همه مى‏گویند: «امام حسین(ع) مى‏دانست كه شهید مى‏شود یا نمى‏دانست؟ مى‏توانست یا نمى‏توانست؟»

اینجا سخن از دانستن و ندانستن نیست، و سخن از توانستن و نتوانستن نیست!

حدیث عاشورا بسى فراتر از اینهاست!

اینجا سخن از «خواستن» است و «بایستن»!

سخن از «توكل» است به معنى راستین آن!

آنها كه درگیر آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانسته‏اند، یا درست نداسته‏اند!

چرا كه توكل، تعهد به انجام وظیفه است؛ نه تضمین سرانجام آن!

توكل، یعنى كه «انجام» وظیفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاریم!

و حسین(ع)، تنها این چنین كرد!

و شاید این براى ما شگفت باشد، اما براى حسین(ع) شگفت نیست!

این عجیب نیست كه حسین(ع) این چنین بود؛ اگر حسین(ع) این چنین نبود، عجیب بود!

اگر حسین(ع) نبود، اینها همه نبود! و اگر زینب(ع) نبود، زنانمان و حتى مردانمان، از چه كس پیامبرى مى‏آموختند؟

آن روز ظهر همه چیز پایان یافت. نه، آن روز همه چیز آغاز شد. كار حسین(ع) تمام شده بود و كار زینب(ع) آغاز مى‏شد.

و عاشورا، نه یك آغاز بود و نه یك پایان! عاشورا «یك ادامه» بود!

یك امتداد! برشى از یك امتداد!

و زینب(ع)، ادامه‏دهنده این امتداد بود، كار حسین(ع) پایان یافت. و كاروان خون حسین(ع) به راه افتاد. از پیچ و خم جاده‏هاى تاریخ گذشت و هنوز هم همچنان پیش مى‏رود.

كاروانسالار این كاروان، نه یك زن، و نه یك شخص، كه یك مفهوم بود!

یك مفهوم مجرد، كاروان را به پیش مى‏راند!

و زینب(ع) آن مفهوم بود!

و زینب(ع) را از همان كودكى آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفیت چنین حماسه‏اى را داشته باشد. و چشمهایش را آن چنان گشوده بودند كه تاب دیدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تیز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!

و اینك زینب(ع) را به یاد بیاور، در شام غریبان!

و زینبیان را، این غریبان آشنا را در میان آشنایان غریب!

و زینب(ع) را كه وقتى خورشید بر آسمان بود، همه چیز بود: خواهر، مادر ... و همه چیز داشت: برادر، پسر، تكیه‏گاه ...

اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هیچ نداشت، هیچ، حتى تشنگى! هیچ، حتى اشك! تنها یك چیز داشت، عشق! و این تنها دارایى و یارایى زینب بود!

به راستى كه آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یك لحظه است، اما اینكه كسى، آن هم زنى، هفتاد بار بمیرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

اینك زینب(ع) باید همه چیز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازیانه‏ها را سپر باشد.

اما كسى كه بتواند مرگ یك محمد(ص) را تاب بیاورد. و مرگ یك مادر، آن هم یك فاطمه(ع) را ببیند و نمیرد. و شكاف پیشانى یك على(ع) را ببیند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجیب نیست اگر بتواند، و عجیب است اگر نتواند آخرین یادگار عزیزانش را تاب وداع داشته باشد.

كه او دختر فاطمه(ع) است و همین بس كه بتواند!

و او دختر على(ع) است و همین بس كه بتواند!

و او خواهر حسین(ع) است و همین بس كه بتواند!

و او خود، زینب(ع) است و همین بس كه بتواند!

و اینك زینب(ع) یك دریا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصیت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكایت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»

آن شب، زینب(ع) با كودكان و زنان در میان قطعات پراكنده مى‏گشتند؛ آن طرف دست پسرى، این طرف بازوى شوهرى، پاى برادرى، بدن بى‏سرى!

و اینها همه پیامبر مى‏خواست، آن همه خون اگر در همان جا مى‏خفت، ما چه مى‏كردیم؟

و به راستى كه زینب(ع) پیامبرى امین‏بود!

و من، اینها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زینب(ع) كه بود؟ و حسین(ع) كه؟

به راستى كه آزمایش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها یك لحظه است، اما اینكه كسى، آن هم زنى، هفتاد بار بمیرد، و به جاى هفتاد نفر زخم تیر و نیزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!

و نمى‏دانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقویم تاریخ مى‏گنجد؟

كدامین خاك، یاراى در بر گرفتن تن حسین(ع) را دارد؟ كه خاك هم تا سه شبانه‏روز، از پذیرفتن او عاجز بود!

و كدامین آب، آیا شایستگى شستن تن او را دارد؟ آنكه آب از وضوى دست او تطهیر مى‏شود!

و كدامین شمشیر، گردن او را ـ آن آبشار بشارت را ـ توان بریدن داشت؟ و دریاى سینه او را كدام شمشیر شكافت؟ خدایا چگونه شمشیر، دریا را مى‏شكافد! و قلب او را ـ آن قرآن متلاطم را ـ كدامین نیزه بر سر كرد؟ بى‏شك همان نیزه كه قرآن را!

و سر او را ـ آن دریاى پرشور عشق را ـ چگونه بر نیزه كردند؟ خدایا مگر مى‏شود دریایى را بر نیزه‏اى نشاند؟ و چگونه آن شانه را كه انبان‏كش نیمه‏شب نان یتیمان بود، از تن او جدا كردند؟

و چگونه آن لبها را كه بوسه‏گاه پیامبر بود، آزردند؟ و چگونه «پاكى» را به خون آلودند؟ و «معصومیت» را گلو دریدند؟

و بر آن سینه‏ها كه در آنها به جز عشق نبود، كدامین سم ستورى آیا توان كوبیدن داشت؟

و شانه‏هاى كدام زن است كه توان این همه بار دارد؟

و كدام كوه است كه تكیه‏گاهش را از او بگیرند و او همچنان استوار بماند؟

و كدام ماه است كه خورشیدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟

و كدام آسمان است كه هفتاد ستاره‏اش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟

و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟

زینب(ع)! و تنها زینب(ع)!

زینب(ع) تنها! و زینبیان

منبع:

قیصر امین پور، مجله پیام زن، شماره 62

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.