تبیان، دستیار زندگی
من آنجا نیستم» اقتباسی سینمایی از بیوگرافی باب دیلان موزیسین معروف آمریكایی است؛ خواننده فولك و راك كه بخش عمده‌ای از فرهنگ مردم این كشور را تشكیل می‌دهد ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تعمد در آشفتگی

فیلم من آنجا  نیستم

گوش كنید! هیچ‌كس فریاد بی‌صدای فراموش شدگانی را كه هر روز در باتلاق فساد و تباهی جامعه آمریكا دست وپا می‌زنند نمی‌شنود؟

مردی از جنس هالیوود با تصویر زندگی باب دیلان، اسطوره تاریخ هنر آمریكا، آمده تا از دریچه چشم او و نوای آشنای گیتارش با زبان نسل امروز با آنها سخن بگوید؛ با نگاهی عمیق و آرمانگرا كه هم تاریكی و تیره بختی را می‌بیند و هم روشنایی و رستگاری را...!

«من آنجا  نیستم» اقتباسی سینمایی از بیوگرافی باب دیلان موزیسین معروف آمریكایی است؛ خواننده فولك و راك كه بخش عمده‌ای از فرهنگ مردم این كشور را  تشكیل می‌دهد. تاكنون مستندات زیادی درباره زندگی این هنرمند ساخته شده اما تادهینز با شیوه روایی منحصر به فردش، رویدادهای مهم زندگی و حرفه‌ای این گیتاریست و ترانه‌سرای سنتی را در چند دوره مجزا به تصویر می‌كشد و برای تاثیرگذاری بیشتر از ترفندی بهره گرفته كه آن را درخور تحسین می‌سازد. او برای هر دوره از یك بازیگر استفاده كرده و با استفاده از تكنیك‌های غیرسنتی داستانش را روایت می‌كند كه تا حد زیادی به سبك شعرگونه دیلان در ترانه‌سرایی شباهت دارد...

او با ساخت  «سوپراستار: داستان كارن كارپنتر» فیلمسازی را آغاز كرد. فیلم كوتاهی كه زندگینامه و سرگذشت خواننده آمریكایی را روایت می‌كرد كه در آن به جای بازیگر از عروسك‌های باربی استفاده می‌شد. در سال 1991 اولین كار بلند سینمایی‌اش را با نام «زهر» به روی پرده برد و با «رهیده ولوت گلدماین» موقعیت خود را تثبیت كرد. هینز كارگردان موفقی است كه با الهام از كارهای داگلاس سیرك، حد اعلای ایمان و فرهنگ عامه آمریكایی را در مضامین و قصه‌هایش گنجانده است.

دور از بهشت او تقلیدی آگاهانه از همین سبك است كه رمز موفقیتش در تداوم دیروز در امروز است و در خط كشیدن زیرارزش‌های آثار مرجع او، گرایش زیادی به تصویر ملودرام‌های زنانه، میزانسن و صحنه‌آرایی معنادار دارد و شیفته لذت و مخاطره همزمان تصنع و جعل و بازآفرینی است.

فیلمبرداری من آنجا نیستم از اواخر ژوئیه 2006 در مونترال و كبك در شرق كانادا آغاز  و در 31 آگوست 2007 با نمایش درسی و چهارمین جشنواره فیلم تلورید افتتاح شد. در ماه سپتامبر برای شركت در بخش مسابقه فستیوال بین‌المللی فیلم تورنتو به كانادا رفت و از نوامبر به اكران سینماهای جهان درآمد.

اكران این فیلم نقدهای مثبت زیادی در پی داشت. چنانكه آنتونی دی‌كورتیس منتقد كرانیكل‌آو، هایراجوكیشن در این وب سایت رسمی با تمجید از نقش‌آفرینی كیت بلانشت می‌نویسد: روش كارگردان در استفاده از چند بازیگر در یك نقش كمی عجیب و خنده‌دار به نظر می‌رسد؛ نوعی ترفند بی‌پروا و خودآگاه است كه تا حد زیادی به موزیكال برادوی، شرح زندگینامه‌جان لنون شباهت دارد. اما به هر حال هینز در اعمال این ترفند زیركانه عمل كرده... كیت در نقش دیلان سال‌های 66-1965 كاراكتری عصبی و دستپاچه دارد و ترش‌رویی و تندمزاجی‌اش ویژگی‌هایی است كه در دوره‌های قبلی به مراتب كمرنگ‌تر هستند.

در كوچك‌ترین حركات كیت این ترس و ضعف اعصاب مشهود است. او با زبان نیش‌دار و پركنایه و نگاه تحقیرآمیزش دقیقا مردی را پیش‌رویتان می‌آورد كه غرور در نگاهش موج می‌زند. و ابهت و مردانگی در زنگ صدایش طنین‌انداز است. با این همه پوست روشن، انگشتان ظریف زنانه، جثه باریك‌اندام و چشمان ملتمسش همه نشان از آسیب‌پذیری نهانی دارند كه حتی فكر برملا شدن آن بر آشفتگی دیلان دامن می‌زند. به نظر من این كاراكتر مشكل‌ترین نقش فیلم بود كه اگر به عهده هر هنرپیشه مرد یا زن كم‌استعدادتری از كیت بلانشت گذاشته شده بود به این خوبی از آب درنمی‌آمد.

ریچاردشیكل در بیست و یكم نوامبر در مجله تایم می‌نویسد:بهتر است پیش از هر قضاوتی مسیر بحث‌مان را مشخص كنیم. از میان 6 دیلانی كه تادهینز برای نقش این اسطوره موسیقی آمریكایی برگزیده كیت بلانشت به لحاظ ظاهری، موهای حالت‌دار و فرم استخوانی گونه‌هایش به او شباهت بیشتری دارد و دورترین چهره از او ماركوس كرل فرانكلین پسربچه سیاه‌پوستی است كه روی ریل‌های راه‌آهن دوچرخه‌سواری می‌كند و... او برای ملاقات تاریخی‌اش با وودی‌گوتری سفری طولانی را در پیش می‌گیرد تا در واپسین لحظات زندگی این هنرمند در بیمارستان او را ببیند ولی بقیه هنرپیشگان این نقش – ریچاردگر، هیث‌لجر و كریستین بل- تنها شبیه به خودشان هستند.

اما این تفاوت‌های بی‌دقتی یا ناشیگری كارگردان را در انتخاب بازیگر نمی‌رساند بلكه نشان می‌دهد كه هینز  قصد نداشته هیچ‌كدام از این مهره‌هایش دیلان را بازی كنند. هر بازیگر معرف یكی از وجوه شخصیتی اوست كه دوره‌ای از زندگی و كار او را روایت می‌كند و به تناسب مشكلات سن و سال و روحیات دیلان در زمان‌های مختلف، یك یا چند  خصیصه ویژه او را پررنگ می‌كند. پسر سیاه پوست تجسم آرزوها و بلندپروازی‌های باب در ابتدای راه است؛ نوجوانی پرشوق و ذوق كه خود را وودی معرفی می‌كند و گیتاریست‌ ماهری است كه در سال 1959 به سبك موسیقی‌های دهه 30 می‌نوازد.

گر تجلی وسوسه‌ها و هوس‌های روح سركش او در دوران جوانی است و بازیگران دیگر به مشكلات خانوادگی، زندگی زناشویی یا موفقیت‌ها و شكست‌های او در روابط رمانتیكش می‌پردازند. بلانشت بدترین دوران زندگی او را در اوج اعتیاد به موادمخدر و سرمستی از شهرت و آوازه‌ نشان می‌دهد. هینز با سبكی شبیه به فلینی این پروژه را فیلمبرداری كرده (مثلا در صحنه‌ای كه مجبور می‌شود با بتیل‌ها، راك نوازان انگلیسی گلاویز شود) كه انتخاب درستی به نظر می‌رسد.

فیلم در واقع مجموعه‌ای فشرده از ایده‌هایی است كه با وجود جنجالی نبودنشان به لحاظ تئوریك، ارزش پرداختن در یك فیلم سینمایی را دارند. «من آنجا نیستم» رویكرد جدید فیلمساز با انگیزه‌ای است كه از كلیشه‌ها و قهرمان پروری‌های مرسوم در فیلم‌های زندگینامه‌ای به تنگ آمده و می‌خواهد با اعمال تغییرات بنیادین در اساس آنها به این ژانر جان دوباره ببخشد. با وجود این او از دام سنت‌های عرف در این‌گونه آثار رها نشده و فقط آنها را به لباسی نو درآورده است.

این فیلم همچون دیگر اقتباس‌های سینمایی از بیوگرافی شخصیت‌های برجسته، هنرمندی رویاپرداز را به تصویر می‌كشد كه با دنیا می‌جنگد تا مدینه فاضله‌اش را بر آن حاكم سازد، آرمان‌هایش را تحقق ببخشد و به شهرت دست یابد. زندگی‌اش با جنجال همراه می‌شود، گرفتار معضلات شهره و آوازه می‌شود و تلاش می‌كند خود را از فشارها و الزامات طرفداران سختگیر و پرتوقعش خلاص كند و... به هر حال دیلان نمونه‌ای از یك انسان كامل و معتقد به نیروی ماورایی قدرت مطلق (خدا) و روز رستاخیز است. فیلم هینز او را در اوج شهرت نشان می‌دهد اما تا حدودی درك نشده رهایش می‌سازد.

هیچ كدام از بازیگران مجال آن را نیافته‌اند تا خود و نقش‌شان را ثابت كنند. بدیهی است كه همه ما نقش‌های زیادی را در طول زندگی‌مان بازی می‌كنیم و چند سال عمرمان پر از حوادث تلخ و شیرینی است كه می‌تواند برای هر نویسنده‌ای در نگارش بیوگرافی ارزشمند باشد؛ چه در فیلم و چه بر روی كاغذ می‌تواند فرصت را غنیمت بشمارد و تناقضات جالب را از لابلای گفتار و رفتارمان پیدا كند.

این امر خصوصا در بافتن رشته داستانی منسجم ضرورت می‌یابد و نویسنده ناگزیر است دستاویزی برای ایجاد رابطه منطقی میان اجزا و شخصیت‌های قصه بیابد تا در طول فراز و نشیب‌های راه به آن تأسی كند و توجیهی برای توهمات، كژپنداری‌ها و رفتارهای ناپسند كاراكترها ارائه دهد. این یك قانون كلی نیست اما نقض آن نیازمند هنرمندی فردی است كه نیم‌نویسنده هم باشد و  به نظر می‌رسد این ورای تجربیات و مهارت‌های تادهینز و همكارش اورن موورمان است. البته تنها دستمایه آنها برای نگارش این زندگینامه مصور باورهایی بود كه به مرور زمان در ذهن باب دیلان شكل گرفت.

او معتقد بود كه موسیقی و ترانه نمی‌توانند دنیا را عوض كنند اما طرفدارانش با اصرار و پافشاری از او می‌خواستند كه در سبك كاری‌اش تغییر ندهد و همچنان فعالیتش را در همین زمینه ادامه دهد و این شرایط برآشفتگی و شرایط نابسامان روحی او دامن می‌زد. سبك ساخت فیلم تا حدی تماشاگر را سردرگم می‌سازد؛ گاهی رنگ و بوی یك فیلم داستانی را به خود می‌گیرد و با بازآفرینی لحظات بزرگ زندگی این موزیسین بزرگ بیننده را شیفته جذابیت‌های قصه، لوكیشن‌ها و صحنه‌های احساسی می‌سازد و گاهی با كلوزآپی از چند فرد خاص جلوی دوربین و گزافه‌گویی‌های آنها به یك مستند ساختگی تبدیل می‌شود.

به هر حال به نظر می‌رسد كه تمام این روش‌ها آگاهانه و با مطالعه و مشورت اتخاذ شده اما جواب نداده و فقط اثری آشفته و درهم و برهم را خلق كرده است. البته آهنگ‌ها و ترانه‌های دلنشین دیلان كه از آنها در فیلم به كرات استفاده شده ارزش شنیدن را دارند! اما انصافاً مستند 2 سال پیش مارتین اسكورسیزی با عنوان «راهی به سوی خانه نیست» در این مورد هم تاثیرگذارتر عمل كرده و هم  به نظر می‌رسد كه فیلم از هرج و مرج و پریشانی زندگی دیلان بی‌بهره نبود و همانطور كه از نامش پیداست در پایان فیلم هم از آن فرجام و نتیجه‌گیری كه تماشاگر انتظارش را می‌كشد خبری نیست. با این همه، «من آنجا نیستم» به تادهینز  اعتبار تازه‌ای بخشیده، او را درخورتحسین و تمجید می‌سازد و مایه سربلندی و مباهات اوست چون با جسارت انتظارات و كلیشه‌ها را به چالش می‌كشد.