تبیان، دستیار زندگی
من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلولین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می‌کردم ......
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تختی از زبان تختی

جهان پهلوان تختی

من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلولین جنگهای گذشته، خود را سرگرم می‌کردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی می‌گذارد، به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوست داشتم، اینکه می‌گویم دوست داشتم، نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق می‌دانم نه. من به او احترام می‌گذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود را از قبیل مونتگمری، ایزنهاور و استالین را به دیوار می‌کوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکسها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن اطاق کار خود را ترک می‌گفت، با خود می‌برد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع گردم، از شنیدن نام کشتی‌گیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه یا مجله‌ای که عکسی از آنها می‌دیدم، از ترس اینکه تنم نلرزد، آن نشریه را به دور می‌انداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.

اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم!

من که همیشه حتی از تصویر «پالم» سوئدی می‌ترسیدم، از فردای آن روز بدنبال آنها گشتم و آن عکسهای سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار می‌دادم، من با آن چشمان رنگارنگ و پوستهای مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتی‌گیر ترکها در المپیکهای گذشته) می‌گذرد هنوز لبخندش، کینه‌اش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده می‌شد، می‌بینم، بعدها که «حیدر» از تشک و حریف خداحافظی کرد «پالم»، «کولایف» و آخر از همه «آلبول» پسر مو طلایی شوروی‌ها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در سکو بر سرش می‌دیدم نیست، جای او را گرفتند. اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر یا کمتر از آنها بود، نه اینطور نیست، بلکه من فراوان عوض شده بودم.

من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار می‌دهم و با آنها راز و نیاز می‌کنم. با این تفاوت که بی‌نهایت به آنها علاقمندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را می‌نگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارا بنوشد. اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم. من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داده، دندان بر روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم، هرچند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.

به این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمی‌شدند بر روی آنها تمرین کنند، فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید. اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین می‌کردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور، که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده می‌کردند، تصدیق می‌کنند.

اما پس از یکسال تمرین کوچکترین موفقیتی بدست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیف‌تر هم شدم!

در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من گفتند: «تو خود را بی‌سبب شکنجه می‌دهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمی‌خوری.»

این گفتارها، این تهمتها، این ناسزاگوئیها، آنهم در آن محیط که نه نشریه‌ای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای درآورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مأیوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را بدوشم می‌کشیدم و با موتورسیکلت برادرم به خانه می‌رفتم، دیگر هیچ‌کس وجود نداشت که قلب مرا از آنهمه استهزا پاک کند. هیچ‌کس حاضر نبود مرا بکارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم می‌نگریستند و می‌گفتند: «اینو ببین که لخت می‌شه و تمرین می‌کنه.»

من یکسال در زیر این باران، استقامت بیهوده‌ای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد. راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یکسال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد. اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یکسال این رنج را بر دوش خود بکشم.

پس از اینکه به تهران آمدم آن پس 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود. اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه کشتی‌گیران زمین نخورم!

اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم، چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.

جهان پهلوان تختی

من گُل کردم

کفش و لباسم همان بود، اسمم عوض شده بود. اما هیچکس دیگر به من بد نمی‌گفت.

در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی‌گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام می‌گذارند، راست هم می‌گفتند چون من فقط به درد زمین خوردن می‌خورم و بس!

وقتی که 23 ساله شدم به غفاری باختم. البته این باخت امیدوارکننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن درباره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد. من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه‌ای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم، کاری ندارم، روده درازی نمی‌کنم فقط می‌گویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی چرم تشک گرفت.

فرزند درد و رنجم

من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست می‌داشتند، دوست می‌داشتم و امروز به دوستی آنها بی‌حد افتخار می‌کنم. اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته می‌شد مرا شکنجه نمی‌داد، چون من راه خود را می‌دیدم، راهی بود روشن که در آن می‌شنیدم:

رضا! تو کاری به این حرفها نداشته باش، راه خود را بگیر و برو. آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.

همیشه پیش خود فکر می‌کردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیده‌ام. اوضاع و احوال بقدری واضح و آشکار بود که همه می‌توانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده‌ام. صعود این قوص مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.

علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود کوششی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول می‌داشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک می‌کردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم می‌داد. اصولاً من در این مورد کمتر فکر می‌کردم، چون جرأت آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانه‌ایی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود، نُه سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم. من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.

من فاصله مابین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی می‌دانستم. یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام «وزارت!» گردیدم، متوجه شدم که هیچ کاری نکرده‌ام و چیزی به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام می‌کردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی! من فقط یک مرتبه شورویها را پشت سر گذاردم، اما آنها سه بار اول شدند، از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی، در آنجا که مدال نقره تقسیم می‌کنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است، قرار داشتم در حالیکه شورویها همیشه نیم متر بلندتر از من می‌ایستادند و موقعی که از آن بالا می‌خواستند مدال خود را دریافت دارند، کاملاً قوز می‌کردند، من همیشه در فکر این بودم:

«آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شوم تا آقای رئیس بتواند نوار را برگردنم بیاویزد؟»

قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد

دیگر دلم نمی‌خواست قهرمان کشور شوم می‌خواستم به همه آنهایی که به من می‌خندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر می‌کرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر با این اندیشه عذاب نمی‌کشیدم. اما دایم گمان می‌بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده‌اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می‌پنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من می‌خواهم «قمر» به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملاً «دولا» شدم. اما همینکه از کرسی به پائین پریدم و پس از اینکه چند دختر و پسر بر صورتم بوسه زدند و پس از اندکی تحمل و خیره شدن به چشمان دیگر، متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکرده‌ام؛ نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه بر مغزم، نه می‌خندیدم و نه اشک می‌ریختم، من فقط برای این قهرمان شده بودم که عده‌ای از هموطنانم جشن بگیرند و شادی کنند وگرنه من چه فرقی کردم؟ همان «رضا»یی بودم که در ساعت دوبعدازظهر مثل حیوانات سیرک به باشگاه می‌رفتم، اما نه. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت، این بود که من دیگر خود را حقیر نمی‌شمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را بدوش می‌کشیدم، از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (سال 1956) یک سال بعد به استانبول رفتم، اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بود، بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت،‌ آن شخص «حمید کاپلان» نام داشت که اهل آنکارا بود.

جهان پهلوان تختی

متأسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی در آلمان شدم، ولی خودم و همه اطرافیان خوب می‌دانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه، حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی می‌گرفت و به آن غولان می‌باخت در گوشم گفت: «داش تختی حالا می‌فهمی چارکت حسین چی می‌کشه»... او راست می‌گفت. اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب می‌فهمیدم که نباید به این زودیها قدم به وزن هشتم نهاد. پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی شده بودم نه او... . این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو بوسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم، تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود، چه در سال 1954 ژاپن و چه در 1957 استانبول، در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم؛ اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت‌ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.

تا قبل از المپیک ملبورن، پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سالهای 51 و 52 در هلسنیکی و در فستیوال ورشو به ترکها و شورویها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو، آخرین شکست من از شورویها بود. تا آنجا من بودم که می‌خواستم بر کرسی آنها سوار شوم. اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من می‌دویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند. به همین جهت من بایستی توجه کافی می‌کردم و آدم با دقتی می‌بودم. در حالیکه چنین نعمتی مانند یک معادله «صد مجهولی» در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه، موفق نشدم آن معادله‌ای که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم. اما حالا فکر نمی‌کنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.

همین که من از سکوی دوم با راحتی پائین آمدم تا «آلبول» در جای پای من قدم گذارد و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند، دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن می‌مانم، همچنانکه آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود، همان یخبندان مسکو و باکو، مثل همان دو شبی که دو مرتبه از من شکست خورد و مدال و تاج طلا، نه در وجود او که دارنده آن بود اثر داشت و نه در من که بازنده آن بودم. چرا، در خارج از تشک همه خیال می‌کنند ما برخلاف انسانهای دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارق‌العاده است. در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق می‌کند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشه‌ای کشیده‌ام؟ و برای مسابقات جهانی چکار می‌خواهم بکنم؟

پایه مطمئنی بودم

چندین سال پایه‌های کرسی‌یی را تشکیل می‌دادم که شورویها و فقط یک بار ترکها بر روی آن جای داشتند، همیشه بالای کرسی از آنِ آنها بود و من پایه‌ای بودم. یک پایه محکم که هیچگاه سکوی افتخار را از سستی خود نمی‌لرزاندم.

در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم، هنوز شوریها نمایش کشتی را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترکها بخصوص با سوئدیها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدرظفر ترک باختم. هلسینکی اولین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه منقلب بود. سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار می‌شد، شورویها با یک گروه کشتی‌گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و شعبده‌بازی خود را آغاز کردند. در آنجا، همه از آنها وحشت داشتند. آن سال شورویها جانشین ترکها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدرظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود، مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسی‌ام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به‌ پلش بردم، اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد دروکردن او را داشتم، او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد، اگر قانون امروز می‌بود، من و او مساوی بودیم، اما دو بریک، شورویها از من بردند. این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم از شبه جزیره خرد و آرام اسکاندنیاوی بود.

در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد، ما شرکت ننمودیم. من از این عدم شرکت تأسفی نمی‌خورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط‌ الرجال بود. پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود، یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم، حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار می‌نمود.

شبهای توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه، سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم. از «پالم» بی‌نهایت وحشت داشتم، حتی می‌ترسیدم به او حمله کنم، در حالیکه راحت خاک می‌شد.

او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خودم را از بدن سفید و پشم‌آلود او رها سازم، او بافت پایی مرا پائین برد و پس از اینکه می‌خواستم برخیزم، یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت، به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام می‌داشت. در آن سال پالم، مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی‌وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در ژاپن شورویها اول شدند. «انگلاس» شیر مردشان، «عادل آتان» و «پالم» را شکست داد و بر بالای کرسی جایش شد. کرسی‌ای که حق نداشتم به آن نزدیک شوم و چهارم شدم. دومین مسابقه من در توکیو با عادل آتان بود، جریان این کشتی هم خیلی خنده‌دار است، حالا خوبست قبل از بیان بقیه مسابقات به داوری آن توجه کنیم.

جهان پهلوان تختی

دادگاه تجدیدنظر

امروز ژوری مابین دو داور می‌نشیند و مانند یک داور حکم می‌کند، در صورتی که در آن زمان ژوری تماشا می‌کرد و در حقیقت مثل دادگاه تجدیدنظر فتوا می‌داد. من دو بریک عادل را بردم و با علم به اینکه قبل از عادل قهرمان، آمریکائیها را هم مغلوب کرده بودم، فکر می‌کردم شانس خوبی برای فینال دارم. اما پس از آنکه پیروزی من بر عادل ثابت گردید، ترکها به اعتراض خود مقداری دلار به ورقی سنجاق کردند و ورقه سنجاق شده را به ژوری دادند. (ژوری فقط حق داشت در مورد کشتی‌های امتیازی نظر بدهد.) هیئت ژوری پول را گرفتند و عادل را پیروز دانستند تا او مدال برنز را از ملت خود دریغ نکند؛ انتظاری که «پالم» می‌کشید.

پس از پیروزی پالم بر من در ژاپن، من او را بوسیدم و توقع داشتم که او هم مرا ببوسد، اما او بوسه‌اش را از من دریغ داشت و صورت خشک مرا که حتی یک چکه عرق نکرده بود، نبوسید. اما در سوئد من با او چنین نکردم «مالمون» در مشرق سوئد واقع شده است، شهری که برای اولین بار مزه شکست را در وجود پالم خلق کرد. پالم پیروز در موطنش مغلوب من شد و من صمیمانه بوسیدمش. او در آن زمان فقط با من دست داد و در سوئد، من هشت بار کشتی گرفتم، فردین، توفیق و زندی هم همینطور. در استکهلم، نیلسون را ضربه کردم. من و نیلسون هنوز هم دوست هستیم. شش کشتی‌ دیگر را هم بردم، فقط دو کشتی امتیازی شده بود، بدین ترتیب کسی که سبب شکست من در ژاپن شده بود، مغلوب من گردید، در آن زمان ما به سوئدیها بیشتر از امروز احترام می‌گذاشتیم.

کولایف بهترین کشتی‌گیر شورویهاست

در فستیوال ورشو، من به کولایف اهل شوروی باختم. ورشو، اولین مسابقه و اولین شکست من در وزن هفتم از شورویها بود. به عقیده من، کولایف لایقترین کشتی‌گیر شورویها است. جدول امتیازات من و کولایف پس از 15 دقیقه جنگ اینطور بود:

در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم، کولایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بریک رأی دادند.  به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاریها، مصریها و لهستانیها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند، اما کولایف، جوان بلغاری را با امتیاز برد. حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود.  او پس از وزن کشی یک بطری شراب انگور به من داد و گفت: «تو علاوه بر اینکه همشهری من «سیراکف» را شکست می‌دهی، شانس داری که مدال طلا بگیری..»

سرنوشت پالم و کلایف شبیه هم بود.

مثل سوئدیها، شورویها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که من در آنجا (سوئد) هیچ نداشتم، در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود. کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو، یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم، در سه دقیقه آخر خاکش کردم.

در اولین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شورویها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که «آلبول» نامیده می‌شد. اولین آشنایی من با او در میان طوفانی از شادی بی‌حدوحصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم، هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی می‌نمود که برای بخشش از درگاه خداوند، نزد کشیش می‌روند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوارکننده او را فراموش نخواهم کرد.

وقتی که او دست مرا فشرد، احساس کردم گرمی فراوانی در وجودش می‌جوشد، چهره‌اش انسان را وادار به نوازش می‌کرد نه جنگ. من اگر جای او می‌بودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمی‌کردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناهی نداشت... . اما همین مریم عذرا که گمان می‌بردم «توفیق» خودمان او را براحتی مغلوب می‌کند، درس بزرگی به من داد که در زندگی‌ام تأثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه بی‌تفاوتش، با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمی‌شود، به من آموخت که برای پیروزی «رنج» انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است، هرآن، عَلم تهدید خود را بر می‌افرازد.

او به خیز اول من که برای زیر «یک خم» بود، چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم می‌شود. وقتی یک پایش را بغل کردم، بدنم را دیدم که به دور دستهایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمی‌خورد، حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم، پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم. گیج شده بودم و بی‌ حد افسرده، آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه می‌کرد، در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد، در وسط تشک، زمینش زدم. چه کار چندش‌آوری... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج می‌کرد و برفراز کوهها، دائم خاموش می‌شد. او در همان خاموشی و در حالیکه چشمهایش مثل شرابی که رقیب بلغاری‌ام به من هدیه کرده بود، سرخ شده بود، نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافه‌اش به خصوص چشمهایش، بی‌نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.

پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند، از من تشکر فراوان کردند. مادرش می‌گفت:«مواظب این بچه من باشید، او خیلی به شما علاقه دارد!!»

در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد. کلاه او 50 روپل ارزش داشت. آن شب اولین شب آشنایی من و آلبول بود

جهان پهلوان تختی

15 دقیقه هول دادم

در ترکیه کشتی نگرفتم، اصلاً تیم اول ایران لخت نشده بود. اما در المپیک، علاوه بر فینال «ژاپنی، نیوزلندی، استرالیایی، کره‌ ای و آمریکایی»، کولایف، دارنده مدال طلا را به زانو درآوردم و مدال زردش را به سینه خود چسباندم. من 15 دقیقه فقط «کولایف» را هول دادم و مسابقه را از او بردم. اما از آمریکایی نُه امتیاز جلو بودم، در ملبورن جای آن پلیس آمریکایی که در المپیک پیش، «پالم» را ذله کرده بود، خالی بود. من هیچگاه ادعا نمی‌کنم که در وزن هشتم موفق خواهم شد، اما به خود اجازه می‌دهم که بگویم من از آن غولها چیزی کمتر ندارم. اگر پس از مسابقات جهانی تهران، مسابقات المپیک نمی‌بود، من به طور یقین، مابین سنگین‌وزنها کشتی می‌گرفتم، برای من انتقام گرفتن از آنهایی که در استانبول شکستم دادند، لذت فراوانی دارد.

سه دسته از من می‌پرسیدند:

من همیشه در مقابل سه گروه سؤال کننده مختلف جرأت خود را از دست می‌دهم، و در دو مورد تقریباً لال می‌شوم.  من هیچگاه به سؤالاتشان نمی‌توانم پاسخ قانع‌کننده‌ای بدهم و یا کمتر اتفاق افتاده است.

بعضی‌ها می‌پرسیدند: خیال نداری داماد شوی؟ گروهی از دوستان بسیار صمیمی و نزدیکم به من سیخ می‌زنند و می‌گویند: درباره کشتی شورویها به خصوص تازه به دوران رسیده‌شان در المپیک چگونه فکر می‌کنی؟

دسته‌ای بسیار غریب که تازه به من معرفی می‌شوند یا من با آنها افتخار آشنایی پیدا می‌کنم. این جمله را زمزمه می‌کنند:

«از گذشته صحبت کن، حال را خودمان شاهدیم.» من با کمال علاقه می‌خواهم به سؤالات بالا پاسخ دهم. البته قبول کنید در این لحظه، شهامت من به بی‌نهایت رسیده است!

پرده اسرار

هنوز شورویها، نمایش خود را در ورزش کشتی آغاز نکرده بودند، شورویها در ورزش، چندین سال چنان در پرده‌ای از اسرار، خود را دفن کردند که با ظهور خود، همه ملتها را در المپیک هلسینکی وحشت‌زده کردند.

موقعی که 23 ساله بودم و تازه لباس ملی را به تن من می‌ کردند، آلبول 22 ساله که امروز تمام ملتها، او را رقیب من می‌شناسند، از آن وحشت متولد شده است. وقتی در صوفیه به او باختم، او چشمان سبزش را به من نشان داد و گفت:

«ببین هیچ تفاوتی نکرده است، عیناً مثل مسکو و تهران است.» این تنها مطلب او بود، تنها جنبشی بود که فکهای خسته او در آن هنگام کرد. فردای آن روز، زمانی که من برای ملاقات با او به اطاق اسرارآمیز شورویها که در طبقه پنجم هتل «بالکان» جای داشت، رفتم، آلبول لخت بود. وقتی که مرا دید، تمامی لباسهایش را به تن کرد، اما هنوز گونه‌هایش از شرم، رنگ سرخی را به خود حفظ کرده بود، او سعی بی‌مورد برای مخفی داشتن خجالت خود می‌کرد. من یک ربع ساعت، مابین او و «بالاوادزه» نشستم، در این وقت کم، دوستان صمیمی هم شدیم. از تهران و مسکو صحبت کردیم. من و او فقط در یک مورد شبیه هم بودیم و از جهات دیگر تمایز ما از هر جهت به چشم می‌خورد. او بدنی به شکل مستطیل و شانه‌هایی بسیار طویل داشت. در حالیکه بدن من گرد است و در مقابل بدن او بچه نمایش می‌دادم.  من به راستی نمی‌دانم چطور باید در مورد او فکر کنم. او چشمانی سبز دارد، رنگی که با برگ درخت زیتون برابری می‌کند، اما چشمان من میشی است مثل آلوچه‌های فصل پائیز.  او از نژاد «اسلاو» است، در صورتی که من خون آریا دارم.  او بدنی قهوه‌ ای رنگ دارد، اما بدن من سفید است، بدنی که پس از 12 دقیقه کشتی، به زحمت به رنگ پسته‌‌ای متمایل می‌گردد.  او بیست و دو سال دارد اما من بیست و نه ساله‌ام. تنها چیزی که ما در آن شریکیم، یکی این است که هر دوی ما یک مدال طلا داریم، و هر دوی ما پشت لب خود را با تیغ می‌تراشیم.

وقتی صحبت ما از کشتی خارج شد، تازه آقای «بالاوادزه» شوخی‌اش گرفته بود. مانند بچه‌های دبستانی مزاح می‌کرد و سربه‌سر آلبول می‌گذاشت. اما من و آلبول به ندرت به نیش‌ خندهای او پاسخ می‌دادیم. آلبول که خجالت می‌کشید و من هم که معلوم بود. تنها پاسخی که در جواب بالاوادزه گفت، این بود: «بالا خفه شو؛ آخه ما مهمان داریم.»

وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند:

وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند: «در نخستین سانس مسابقات، «بالاوادزه» پایش شکست و عنوان جهانی را به دیگران واگذار می‌کند، بالاوادزه امشب با حریف ایرانی خود توفیق کشتی نخواهد گرفت.»

جهان پهلوان تختی

معمای زن

گاهی اوقات که با حریفان تنها می‌ماندیم، پای زن به میان می‌آمد. اما من معمولاً از بی‌کسی خود مطلبی به میان نمی‌آوردم. وقتی که عکس دختری را از سینه‌شان بیرون می‌کشیدند و نشانم می‌دادند، می‌دیدم برق شادی از چشمانشان می‌درخشید و درخشیدن اشک شادیشان، چشمان مرا هم مرطوب می‌کرد.

اغلب نزد خود می‌گفتم: «آیا قلب من همیشه باید خالی باشد... خالی مانند صندوقی که کوچکترین امانت باارزشی در آن راه نداده باشند؟ آیا قلب من هیچگاه صندوقچه محبت دختری نخواهد شد؟ آیا من باید به خاطر کشتی و آن مدال طلای کذایی آنقدر تنها باشم؟ آیا کشتی به تنهایی کفاف زندگی مرا می‌دهد؟» اینها سؤالاتی است که همیشه به آنها می‌اندیشم اما، اما هیچگاه، به آن جواب نداده‌ام.

عده‌ای از من می‌پرسند: «تو وجود و قلب خود را کی از تنهایی نجات خواهی داد؟» من معمای زن را لاینحل می‌دانم. من با آنکه قریب سی سال از عمرم می‌گذرد، هنوز نتوانسته‌ام این معما را حل کنم، در این باره من از همه بچه‌ترم.

لحظه‌ای که آلبول، عکس آن دختر را در پوششی از طلا جای داد، به من گفت: - تو از اینها نداری؟ من دستی به سرش کشیدم، و در جواب او گفتم: - نه، چطور مگر؟ او هیچ نگفت اما من به خاطر آوردم این سؤال، پنج سال پیش، از طرف نیلسون سوئدی شده بود و در ورشو، کولایف هم آن را تکرار کرد، مضافاً به اینکه در کشور خود، دائم از این پرسش رنج می‌برم. در اینجا لازم است به مطلب خود خاتمه دهم.  اما با همه اینها و برای اینکه مطلبم مبتنی بر واقعیات باشد و نقطه‌های تاریکی در روابط من و دوستانم ایجاد نشود، با اجازه شما می‌خواهم دو کلمه عرض کنم:

به هیچ وجه معلوم نیست که من معمای زن را چگونه می خواهم حل کنم، اما مجبورم ورق خود را رو کنم، و بگویم که من در هر لحظه که تصمیم به این کار بگیرم و درک کنم وجود من باعث آن خواهد شد که زنی سعادتمند گردد، دو سال بعد تصمیم، عملی می‌گردد. پس از دو سال و نه ماه، تختی کوچولو متولد خواهد شد. من، مجبورم تقاضای دلم را اجابت کنم...

سرنوشت ما

اگر مسابقات جهانی تهران پایان یابد، جان من راحت می‌شود، همه چیز ما در طول سه روز معلوم می‌گردد، سرنوشت ما بسته به تار موئی‌ست، اگر آن تار نلرزد، من در تهران نخل طلا بگردن خواهم کرد، اگر حمل به گزاف‌گوئی نشود، باید این مطلب را قبول داشت که تیم ما در هر شرایطی استحقاق قهرمانی دارد.

اگر من به قصد مساوی کردن با آلبول به میدان بیایم، یقیناً به او نمی‌بازم، مساوی کردن با او آسانتر از یک کیلومتر کوهنوردی است، همه ما به این ادعا ایمان داریم؛ در صورتی که اشتباهات مکرر که فقط از عصبانیت من سرچشمه می‌گیرد، تکرار نگردد. او کشتی‌گیر جوان و فوق‌العاده با قدرتی است، نیرویش تازه است و همیشه نیروی جدید از پیشرفت مردان گذشته ممانعت می‌کند، اما این دلیل آن نیست که او بر من پیروز گردد.

اگر در تهران اشتباه، ببخشید گناه نکنم و خردمندانه با قهرمانان شوروی روبرو گردم، قدرتم، تجربه‌ام و بالاخره هرآنچه که شما در وجود من حس می‌کنید و من فاقد آن نیستم، به من اجازه نمی‌دهد که بگویم در تهران موفق نخواهم شد.

من به موفقیتم، اعتماد فراوانی دارم، اما خودتان خوب می‌دانید در این مورد قول صددرصد دادن، ایده به جائی نیست، اما من به شما قول می‌دهم که دیگر اشتباه نخواهم کرد، سعی من این است که شما آزرده‌خاطر نگردید. من به خاطر شما و همه شماها کشتی می‌گیرم، من شش حریف قابل احترام دارم. آلبول و سیراکف که در فرق سرم جای دارند، از ترکیه هرکس وزن کشی کند، خطرناک است، حریف آمریکایی هم اظهار وجود خواهد کرد، اما یک مجارستانی را می‌شناسم که از آمریکایی و ترک هم خطرناک‌تر است. اسم او فراموشم شده، اما در ملبورن با بدشانسی مواجه گردید و ششم شد.

واقع‌ بینانه بیاندیشیم. بهتر بگویم، اگر ترکها تیمی شبیه دسته‌ای که در گذشته به تهران روانه کردند، برای مسابقات تهران اعزام دارند، حسابشان بکلی پاک است. امروز اوضاع و احوال ترکها شبیه روزگاری است که در المپیک هلسینکی بود پس از ما چهارم شده بودند. آنها با این احوالات، علاوه بر اینکه عنوان و شانس خود را به ما خواهند داد، مشکل است باور کنیم که از بلغارها و یا احیاناً نژاد زرد پیشی گیرند... .

در تهران 24 مدال توزیع می‌کنند و هر ملتی در هر سکو نماینده داشته باشد، عنوان جهانی متعلق به او است، در این مورد شورویها بیشتر از ما شانس دارند، اگر سه مدلا طلا بین ما تقسیم شود، در آن روز همه ما باید شادی کنیم.  اما شورویها به این مقدار طلا قانع نیستند، در این باره حق هم با آنهاست، چون آنها واقعاً در ارنج‌شان کمتر اشتباه می‌کنند، اگر از دو مدال باقیمانده یکی را به احمداف بلغاری هدیه کنیم، ترکها یک مدال خواهند گرفت.

جهان پهلوان تختی

تیم خودمان

این عقیده من است و فکر نمی‌کنم با عقیده کیهان ورزشی تفاوتی داشته باشد. من این‌طور فکر می‌کنم و لازم نیست نظر من ضامن اجرا داشته باشد. من گمان می‌برم وزنهای اول و میان سنگین ایران، قویتر از دو ملت شوروی و ترکیه می‌باشد. در پائین، به یعقوبی و زندی و خجسته‌پور یا سیف‌پور مشکوکم، اگر خجسته کمتر از ملبورن و صوفیه نباشد، مسلماً در ردیف یعقوبی و زندی قرار دارد.

در وزن چهارم، آدمهای مطمئنی داریم، اگر قادر باشند، می‌توانند مدال برنز بگیرند. فراموش نکنید امسال هم باید طالع سیناوسکی گل کند، او واقعاً انسان لایقی است، او بدون چون و چرا مرد شکست‌ ناپذیر 67 کیلوهای جهان ملقب خواهد شد.اروپای شرقی، چند کشتی‌گیر میان وزن دارد که شخصیت کشتی دارند.

خطر اروپای شرقی

اروپای شرقی خطری است که تاکنون نژاد زرد از مقابله و مبارزه با آن عاجز بوده است. در صوفیه نژاد زرد زانو به زمین زد و تسلیم مقام خود که همیشه پابه‌پای تیم ما جلو می‌رفت، به ملل شرق به خصوص به بلغار شد و به قدرت و سیطره آنها احترام گذارد و از مجادله با آنها گریخت.

«استیجینکوف» از همیشه خطرناک‌تر است،‌متأسفانه ما موفق نشده‌ایم نمایش او را در صوفیه تماشا کنیم. اما در تهران به طور یقین او را خواهیم دید. به عقیده من او از بالاوادزه امروز و اوغان هم بیشتر شانس دارد. اما در مورد خودمان باید صریحاً اقرار کرد که توفیق یا حبیبی در جدول باقی می‌مانند. حبیبی برای یک میدان فوق‌العاده شایسته است، در هر حال باید به هر دوی آنها شانس داد.

سروری، کنگور و استخیرت لادزه از آنها هستند که اجازه نخواهند داد کسی ادعای پیشاهنگی در وزن ششم کند، به خصوص سروری مورد ستایش من است. من کمتر وزن ششمی مانند او دیده‌ام. در این وزن قضا و قدر بیشتر از کشتی و قدرت نقش بارز خود را عمل می‌کنند.

ما حتی در وزن هشتم هم شانس داریم که چهار یا سه امتیاز کسب کنیم. آورنده این امتیاز مسلماً شخصی جز حسین نوری نخواهد بود. بدین ترتیب من که کاپیتان تیم هستم، نخواهم توانست مثل بلور که بیشتر از هم ما می‌فهمد، قضاوت کنم، من آنچه را که فکر می‌کردم نوشتم. و به شما هم حکم نمی‌کنم و شما هم وظیفه ندارید اظهارات مرا بدون دغدغه خیال،‌قبول کنید، من امیدوارم بلور مطلب را اصلاح کند تا قبل از مسابقات جهانی مطلبی از خوانندگان عزیز ناگفته نماند.

در خاتمه عرایضم این مطلب واجب است تذکر داده شود که «بلور» به گردن من و همه ما حق بزرگی دارد. او استاد شایسته کشتی ماست و حرمت او بر همه ما واجب است، من و تمام دوستانم بدون بلور هیچ نمی‌شدیم. او بود که روح و جسم ما را تربیت می‌کرد و به میدان می‌فرستاد، او بود که باعث خوشحالی شما می‌گردید.

و این من هستم که در برابر استادم سرتسلیم فرود می‌آورم!