تبیان، دستیار زندگی
در تاریخ جنگ های بین المللی و مذهبی ، حفظ اسرار از شاخصه های مهم پیروزی طرفین بوده . كه عدم بی اعتنایی به رعایت آن بعضاً‌ خسارات جبران ناپذیری را به بار آورده است . در جنگ عراق علیه جمهوری اسلامی ایران ، عملیات (والفجر8) رعایت این اصل مهم در كنار اصل .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاک و خاطره(4)

لحظه ی وداع

چون به شما علاقه دارم ، به روی چشم

در تاریخ جنگ های بین المللی و مذهبی ، حفظ اسرار از شاخصه های مهم  پیروزی طرفین  بوده  . كه عدم بی اعتنایی به رعایت آن بعضاً‌ خسارات جبران ناپذیری را به بار آورده است . در جنگ عراق علیه جمهوری اسلامی ایران ، عملیات (والفجر8) رعایت این اصل مهم در كنار اصل غافلگیری ، فتح بندر استراتژیك فاو را در پی داشت . ابراهیم حالت عجیبی داشت و بیشتر اوقات در حال ذكر و دعا بود و كمتر حرف می زد . نخل های بوفلفل شاهد ذكر و مناجات شبانه اش بوده اند و محرم اسرار او در نیمه های شب آن هنگامی كه اشك شوق وصال مولا از چشم های او جاری می شد . ابراهیم به شهید محمدتقی عظیمی كه فرمانده گروهان شهید دستغیب از گردان امام حسین (ع) را بر عهده داشت ، تذكر می داد كه حتماً 48 ساعت قبل از شروع عملیات به من اطلاع بده و محمد تقی می گفت خلاف مقررات است ، ولی چون به شما علاقه زیادی دارم چشم .

شاید گفتن اسرار یك عملیات بزرگی چون والفجر 8 دور از تحمل و تدبیر یك فرمانده باشد ، ولی كسی كه تمام وجودش را وقف اسلام و انقلاب نموده است خود اسراری دارد و دلدادگی با مولا و خود سرّی است كه از درون خود دارد . شهید  تقی 48 ساعت قبل از شروع عملیات به ابراهیم اطلاع می دهد كه خلاصه شب موعود فرا رسیده است و ابراهیم با شنیدن این خبر چهره اش خندان می شود و از تقی تشكر می كند . ابراهیم در این ساعات مانده به شروع عملیات كارش ذكر و دعا در میان نخل های بوفلفل بود و كسی نمی دانست كه او از خدا چه می خواهد . خلاصه شب عملیات فرا می رسد و هنگام عزیمت است و وداع  عاشقان و طلب شفاعت خواستن از یكدیگر . هنگام سوار شدن قایق ها ، شهید تقی به ابراهیم می گوید : ابراهیم تو چرا اصرار داشتی زمان عملیات را بدانی . ابراهیم گفت : می خواستم در این ساعات آخر عمرم بهتر با خدایم حرف بزنم. شهید ابراهیم كیانی و شهید محمد تقی عظیمی در همین عملیات به فیض بزرگ شهادت نائل می شوند .

«به روان پاك همه ی شهدای عملیات فاو درود می فرستیم.»

 راوی : نور محمد كلبادی نژاد

لحظه ی شهادت

زیر باران اشك

در عملیات كربلای 5 از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم . اما از آن كه  بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد ، مانع نفوذ خون به بیرون می شد . دستم برای دومین بار بود كه آسیب می دید. یك بار برحسب تصادف در یك مأموریت نظامی و این بار در عملیات «كربلای 5» همین طور می جنگیدم وپیش می رفتم . تا آن كه شدت درد و سنگینی لخته های خون ، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی كه از من بر جا مانده بود ، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت : «خودت را می خواهی به كشتن بدهی ؟» اما من دلم پیش بچه های رزمنده بود و نمی توانستم دست از مبارزه بكشم ، تا این كه نمی دانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم . وقتی چشم باز كردم ، خود را در بیمارستان اهواز دیدم . چند روز بود كه از عملیات فخر آفرین «كربلای5» گذشته بود ، با خودم گفتم : «ای كاش من هم می توانستم یكی از آن شهدای گلگون كفن باشم .»

شهید علی اصغر شعبانی

***

شام دهی از نوع بسیجی

شهید مهدی ، پاسدار سپاه سوادكوه نقش به سزایی در ایجاد وحدت و جمع آوری نیروهای حزب الله داشت. روزی تصمیم گرفت كلیه نیروهای محوری و مطرح و مذهبی محل را یك جا جمع می كند تا اختلاف سلیقه ای كه بین آن ها بود باعث جدایی نیروها نشود. لذا با توجه به این كه شهید پول هزینه یك شام دهی را نداشت. سرانجام تصمیم گرفت كه ساعت مچی خود را فروخته و وجه آن را خرج شام دهی و جمع آوری نیروهای بسیجی كند كه این حركت وی خیلی بر نیروهای بسیجی تأثیر گذاشت .كه سربازان همه بچه مذهبی ها ماند .

«روحش شاد»

 راوی : محسن شریفی

***

تصمیم بزرگ

به آرامی رفتم و كنارش نشستم. در حال و هوای خودش بود. گفتم ، «هادی سلام» جوابم را نداد . با خودم گفتم : «نكند …» دستی به شانه اش كشیدم و گفتم : «آقا هادی ! با شما هستم .» سرش را بلند كرد . دریافتم كه متوجه حضورم نشده بود . آن گاه با دلی محزون گفت :‌«بازم شما؟!» گفتم : «تا به من نگویید محمد چه طور شهید شد ، امروز شما را رها نمی كنم .» با اندوه گفت : «جان مادرت بی خیال ما شو .» مثل سایه دنبالش راه افتادم و گفتم :‌«هادی !‌ چقدر محمد را شناختید ؟ می گویند شما با محمد عالمی داشتید . راستی در آن شب با شكوه رمضان كه محمد شهید شد شما كجا بودی؟»كلافه اش كردم . هرچه می خواست رازش را از من پنهان كند نتوانست . آن گاه با چشم های بارانی صورت گل انداخته تپی زد و گفت :‌«حالا كه اصرار داری ،‌باشد.»‌ با خودم گفتم : ‌«خدایا شكرت كه بخت ما را باز كردی .» آن گاه دلش را مثل یك پنجره روبرویم گشود و گفت ،‌«محمد حال و هوای خاصی داشت ،‌دیگر او عارفی عاشق بود ، طلبه مداح اهل بیت (س) چه می خواهی برایت بگویم ، آن چه خدا از نظر می سن در دیگران به ودیعه نهاده بود می توانستید همه را یك جا در وجود او ببنید .»‌گفتم : «چطور شهید شد ؟»‌ گفت : «محمد علاقه ی خاصی به اهل بیت (س) داشت ، با صدای گرمش همه بچه ها را دیوانه خودش كرده بود ، همه نماز شب خوان ، همه با معرفت ، تا صدای محمد بلند می شد ، صدای شكستن دلها را می توانستید حس كنید . از اون صدایی كه هر كس می شنود دلش ترك برمی دارد . بارها در عملیات رمضان به من می گفت : «هادی ! چه می شد در عملیات رمضان فیض شهادت نصیب من می شد ؟‌» آن سال گذشت ؛ اما همیشه قاطع به من و مهرداد می گفت : «من عاقبت در ماه رمضان شهید می شوم .» تا این كه شب نوزدهم سال بعد ، فرا رسید . رمضان 61 ، فاو 64 یك سال بعد نمی شود سر سال اختلاف است . رمضان 62 ذر بهار بود و در سال 64 رمضان در تابستان روزه !‌ شبی كه در «مسجد فاو» بچه ها جمع شده بودند و برای مظلومیت امام علی (ع) قرآن به سر ، سینه می زدند ، او عمامه به سر كرده بود و مداحی می كرد . بچه ها شور و حال عجیبی پیدا كرده بودند. در همین حال بودند كه محمد گفت : «بلند گو ها را طرف عراقی ها بگیرید ، این ها هم مسلمانند ، شاید دلی شستشو دادند .» هنوز ساعتی نگذشته بود كه باران توپ و خمپاره تمام منطقه را فراگرفت و مسجد در دود و غبار فرو رفت ، همین كه چشم باز كردم ، بچه ها در خون غلطیده بودند . سراغ سید رفتم ، سینه اش شكافته بود . سرش را در بغل گرفتم و های های گریستم . آری همان طور كه خودش آرزو كرده بود ، در ماه رمضان به شهادت رسید .» حرف هایش تمام شد ، مثل دو شقایق باران دیده در آغوش هم فرو رفتیم و های های گریستیم . و به یاد روزهایی افتادیم كه به هم قول داده بودیم همدیگر را تنها نگذاریم .

 راوی : محمد مهدی محمودی 

***

پیمان

گردان امام محمد باقر (ع) گردان خط شكن بود . به همین خاطر خیلی علاقه داشتم در همان گردان بمانم . از این كه مسؤول گردان بودم ، خیلی احساس وظیفه می كردم . از این رو همه ی تلاشم این بود كه بتوانم نقاط ضعفم را بپوشانم و به عنوان یك بسیجی تمام عیار ، در منطقه حضور پیدا كنم . اگر چه هنوز هم نتوانستم غبار راه شهیدان را توتیای چشمم كنم . خیلی تلاش كردم .سیگاری را كه روی لبهای من سوسو می زد بر دارم ، اما متأسفانه همیشه این وسوسه بود كه پیروز می شد ، شهید عمویی خیلی نصیحتم كرد كه از این عادت زشتم دست بكشم ، اما مگر نفس پلید حالیش می شد ! یكبار نیز به من اخطار كرد كه اگر یك بار دیگر این كار را انجام دهم ، مرا به گردان دیگر منتقل خواهد كرد. به هر حال شوق حضور در گردان بود یا تأثیر نفس او ، اقدام به ترك آن كردم و او هم در مقابل این عمل خوب ،‌در بین گردان مرا مورد تفقد و تشویق قرار داد و با دادن هدیه ، روحم را نواخت كه خیلی از نظر معنوی برایم ارزنده بود . چند ماهی از این ماجرا نمی گذشت كه یك روز ، بار دیگر جلوی بیمارستان رازی قائم شهر ، در حالی كه مشغول روشن كردن نخ سیگار بودم به طور ناگهانی ایشان رادیدم . از شرم تمام وجودم لرزید ، نمی دانستم چه باید بكنم . برای لحظاتی خشكم زده بود . آخر من احترام زیادی برای او قائل بودم . او در حالی كه چشم هایش را تیز كرده بود رو به من كرد و گفت : محمود خجالت نمی كشی ؟ آبروی هر چه بسیجی را بردی . چیزی نمی توانستم بگویم . فوراً ‌سیگار را زیر پاهایم له كردم و گفتم :‌مطمئن باش كه این آخرینش بود . آن وقت عذر خواهی كردم و به او قول دادم كه دیگر این عادت زشت را تكرار نكنم . از آن پس ، هر بار به سیگار فكر می كنم دست و بالم می لرزد .

 راوی : محمود قربانی


لینک:

خاک و خاطره(1)

خاک و خاطره(2)

خاک و خاطره(3)