تبیان، دستیار زندگی
آورده اند که درعهد ماضی ، قاضیی بود و پسری داشت جوان ، عالم و متقی . ازاتفاق آن جوان را وفات رسید . پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناشکیبایی قاضی و پند ترسا

نیمکت در پارک ، گل

آورده اند که درعهد ماضی ، قاضیی بود و پسری داشت جوان ، عالم و متقی . ازاتفاق آن جوان را وفات رسید .  پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ نوع صبر  و  سکون در دل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حکم[ داوری و قضاوت ] نمی نشست و کارهای مسلمانان مهمل می ماند . ترسایی [ مسیحی] به نزدیک او در آمد و گفت: " قاضی مسلمانان را سوالی خواهم پرسید ، اگراز راه کرم جواب فرماید."

[قاضی] گفت :" بپرس آنچه خواهی ." ترسا گفت:" چند سال است تا [که] تو قاضیی؟"

گفت:" پنجاه سال"

ترسا گفت : اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟

قاضی گفت: نه.

ترسا گفت: ای قاضی، آفریدگار، تو را فرزندی داده بود وحکم خویش بر وی نافذ گردانیده[ مرگ را به سوی او فرستاد و جانش را گرفت]، چرا به قضای او رضا ندهی؟!

قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.