تبیان، دستیار زندگی
كاروان در كاروانسرایى بزرگ و قدیمى از حركت ‏باز ایستاد. مسافران خسته‏ از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و بار اندكم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

كیست این عبد صالح؟

كیست این عبد صالح؟

غروبى دیگر به قادسیه رسیدیم.

كاروان در كاروانسرایى بزرگ و قدیمى از حركت ‏باز ایستاد. مسافران خسته‏ از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و بار اندكم را كنجى گذاردم.

كاروانسرا پر از مسافر بود. گروهى سر بر بارهاشان نهاده ، خفته بودند ; دسته‏اى پیرامون چاه سر و صورت مى‏شستند ; برخى نماز مى‏خواندند ; گروهى گرم گفتگو بودند و تعدادى به ‏چارپایانشان مى‏رسیدند.

سمت چاه رفتم ، دلوى آب كشیدم ، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سوى ‏دوستانم حركت كردم.

در این لحظه جوانى نحیف ، زیبا و گندمگون توجه ‏ام را جلب كرد. همهمه بسیار بود ; هر مسافرى بارى همراه داشت ، ولى او با جامه پشمین و بى‏هیچ ره‏ توشه ‏اى تنها نشسته بود. پروردگارا ، این كیست؟ اگر سفر مى‏رود ، چرا توشه‏ اى ندارد؟

این پرسشها رهایم نمى‏كرد. با خود گفتم: بى‏تردید از صوفیان است. این جماعت‏ سبكبار راه مى‏سپارند و با دریوزگى روزگار مى‏گذرانند.

شایسته است نزدش شتابم و لب به نكوهشش گشایم. چنین كردارى زیبنده این مسیر نیست. چون به وى نزدیك شدم ، در چهره ‏ام نگریست و گفت:

یا شفیق ، «... اِجْتَنِبوُا کَثیراً مِن الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثمٌ ...» (حجرات/12) اى شفیق ، از بسیارى گمانها بپرهیزید ، همانا برخى از گمانها گناه است.

از این سخن در شگفتى فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگار است. بى‏آنكه مرا قبلاً دیده باشد ، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشه ‏داشتم خبر داد. باید از وى پوزش بخواهم. سر بلند كردم تا چیزى بگویم ، ولى ‏او از من دور شده بود ...

جوان پشمینه ‏پوش به شدت مرا جذب كرده بود. احساس مى‏كردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه‏» دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز مى‏گزارد ؛ اشك از دیدگانش روان بود و پیكر نحیفش مى‏لرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است ، باید به نزدش بروم و پوزش بخواهم. اندكى درنگ كردم. چون نمازش پایان یافت ، به وى نزدیك شدم. هنگامى كه مرا دید ، فرمود:

یا شقیق، « وَ انّی لغَفّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ اَمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهتَدیَ » ( طه/82)

اى ‏شقیق ، "همانا من بر كسى كه توبه كند ، ایمان آورد ، كردار نیك پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد ، بسیار بخشنده ام." آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:

بى‏تردید این جوان نزد خداوند جایگاهى والا دارد ، تاكنون دو بار از آنچه ‏در درونم مى‏گذرد ، خبر داده است.

سرنوشت در منزلگاهى دیگر ما را به هم رساند. ظرفى در دست داشت ، كنار چاهى ایستاده بود و مى‏خواست آب بكشد. ناگاه ظرف از دستش لغزید و در چاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند كرد و گفت:

پروردگارا ، هرگاه تشنه شوم ، عطشم را فرو مى‏نشانى و هر گاه غذایى ‏بخواهم ، گرسنگى‏ام را پایان مى‏بخشى.

سرورم ، جز این ظرف ندارم ، آن را از من مگیر!

به آفریدگار سوگند! یكباره ‏آب چاه چنان بالا آمد كه با چشم مشاهده مى‏شد. جوان دست دراز كرد ، ظرفش را برداشت ، از آب آكنده ساخت ، وضو گرفت و چهار ركعت نماز گزارد.

آنگاه به سمت انبوهی از ریگ ها شتافت ، مشتى ریگ در ظرفش ریخت ، تكان داد و آشامید.

چون چنین دیدم ، نزدیك رفتم و سلام كردم. وقتى پاسخ داد ، گفتم: كرم كنید و از آنچه پروردگار به شما ارزانى داشته ، بهره‏ مندم سازید.

جوان فرمود:

نعمت‏ خدا پیوسته ، آشكار و پنهان ، بر ما فرو مى‏بارد. به پروردگارت گمان‏ نیك داشته باش.

پس ظرفى كه در دست داشت‏ به من سپرد غذایى لذیذ بود ; غذایى كه گواراتر و خوشبوى ‏تر از آن ندیده بودم ...

دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنكه در مكه ، نیمه شبى در كنار «قبه‏ السراب‏» ، توفیق به یارى ‏ام شتافت و آن جوان را دیدم. پیوسته مى‏گریست‏ و با فروتنی نماز مى‏گزارد. چون بامدادان فرا رسید ، ذكر خداوند بر زبان راند ; نماز صبح گزارد ; هفت‏ بار پیرامون كعبه طواف كرد و از مسجد الحرام‏ برون رفت. در پى او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده ، از هر سوى بر وى سلام مى‏كردند. به یكى از حاضران گفتم: این جوان کیست؟

پاسخ داد: موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب‏ علیهم السلام .