تبیان، دستیار زندگی
حكیمی بود از حكمای عرب كه او را شن خواندندی، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدی كرده بود كه او زنی در حباله ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سخنان اسرار آمیز

سخنان اسرار آمیز

حكیمی بود از حكمای عرب كه او را شن خواندندی، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدی كرده بود كه او زنی در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتای او نباشد. و چندانكه گرد جهان می رفت و چنین جفتی می طلبید،البته به دست نمی شد(به دست نمی آمد) و همچنین درمحنت غربت روزگارمی گذرانید. تا روزی در راهی می رفت، مردی با وی همراه شد. شن او را می گوید: " اَتَحْمِلُی اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من می نشینی با من بر تو نشینم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردی كه تویی، من بارعمامه خود برنمی توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره ای راه برفتند كشتی دیدند به غایت كش و خوشه بسیارسركشیده . شن گفت:" كه نداند كه غله این كشت را خورده اند یا نی؟" آن مرد می گوید:" مگر تو دیوانه شده ای؟ غله ای كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"

شن خاموش می بود تا آنگاه كه روزی چند برفتند. بر در قبیله ای ، یكی وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و می بردند . شن گفت: " چه می گویی ، این مرد زنده است یا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند می خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده ای را بر جنازه نهاده می برند به گورستان ، تو از من سئوال می كنی كه او زنده است یا مرده، هیچ احمق چنین سئوال نكند. من بیش با تو سخن نگویم كه طاقت این هذیان تو ندارم" و همچنین میرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسیدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.

و او را دختری بود درغایت دانایی و نهایت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسید كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتی عظیم بود، كه مردكی احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم می گفت، و سئوالهای پریشان می پرسید:" دختر گفت:" آخر چه می گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمی داری یا من تو را، و من خود به حیله ( زحمت) می رفتم، او را چگونه برداشتمی؟ و دیگر به كشتی رسیدیم. گفت: چه می گویی این كشت را خورده اند یا نی، و سوم مرده ای را دید گفت: چه گویی این مرد زده است یامرده؟ دختر گفت:" عظیم بد كردی كه حق آن مردنشناختی ، كه آن مرد حكیمی عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتیجه حكمت و دانایی است.

اما آنچه گفته كه تو برمن نشینی یا من بر تو نشینم، این، اشارت بدان دارد كه تو حكایت می گویی یا من گویم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه می رود و دیگری حكایت می گوید رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرایشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه این كشته را خورده اند یا نی، اشارت بدان داشته است كه یعنی شاید كه خداوند كشت را وامی برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا می كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را باید فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنی این كشت را پیش از رسیدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه این مرد زنده است یا مرده ،اشارت بدان دارد كه یعنی كه داند كه آن مردعالمی است كه فرزندی یا شاگردی گذاشته است كه بعد از وی نام او را زنده دارد؟ یا خیری وصدقه جاریه ای كرده باشد كه ذكراو بدان باقی ماند؟ یا خود جاهلی و خاملی بوده است كه چون وفات كرد بیش (دیگر) كس از وی یاد نكند. و صواب آن باشد كه بروی و او را ضیافت كنی و عذر خواهی، وتفسیر این سخنان با وی بازرانی تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."

پس پدر دختر برفت، و حكیم را به وثاق خود آورد، و از وی عذرخواست، و تفسیر این سخنان بر وی بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اینها نمی پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانی كه من بر آن دقایق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نی ، این لایق طبیعت تو نیست، باز باید گفت كه این سخنان از كه آموختی و تو را براین نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دختری دارم كه در دانایی بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله میزان( دركفه ترازو) خود به هیچ برنگیرد." شن چون این سخن بشنید آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق یكدیگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَةً" یعنی شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و این مثل جایی زنند كه یاری همتا و دوستی موافق، كسی را پدید آید.

منبع: جوامع الحكایات