به یاد وطن
در آذرماه سال 1326 بود که استاد ملک الشعراء بهار مقدمه صادقانه و شکوهآمیز خود را بر جلد سوم سبکشناسی نگاشت. در این مقدمه نوشته بود: این سه جلد یادگار تتبعات دیرینه خود را با شوقی وافر و علقهای صادق به نسل جوان معاصر، در اسوء حالات و تاریکترین ایام زندگانی خویش جمع و تدوین نمودم». آنگاه با ختصار سخن گفته بود از سرگذشت خویش، بیمهری پا دشاه وقت، رضاشاه، و به زندان افتادن و تحتنظر بودن و عزلت گزینی و تنگی معیشت آزار روحی بر اثر توقیف چاپ دیوان اشعار و تبعید شدن به اصفهان و دربدری و سرانجام به جشن هزاره فردوسی دعوت شدن و به تدریس در دانشگاه، در شکوانامه از اوضاع کشور در تاریخ مذکور و بیتوجهی به زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ نیز انتقاد کرده و در پایان افزوده بود: «اینک سفری بقصد استعلاج در پیش دارم که چندان امیدی در بازگشت و ادامه خدمات ملی در آن سفرنمی باشد - هر چه سرنوشت من باشد ازان گریزی نیست...»
دیری نگذشت که آگاه شدیم استاد ما- که از بیماری سل در رنج بود برای معالجه عازم سویس شده است و ما شاگردان از محضر پر برکتش بی نصیب گشتهایم. پس از چندی بنده نشانی وی را در آسایشگاه لزن، از دهکده های سویس در درههای آلپ، بدست آوردم، نامهای همراه چکامهای، به شیوه قصیده «آفرین فردوسی» او سرودم و به خدمت استاد فرستادم، بیآنکه انتظار جوابی داشته باشم. اما زودتر از آنچه تصور میرفت پاسخ گرم و مهرآمیز و سرشار از تشویق استاد رسید که در خلال آن بتفصیل راهنماییها نیز فرموده بود. من در شگفت بودم که چگونه مردی نسبتا سالخورد و رنجور که بیتوش و توان در بستر بیماری افتاده چنین همت بخرج داده و از سرلطف قلم بر کاغذ نهاده و در هر زمینه داد سخن داده است! با خود میاندیشیدم که ناتوانی تن، روحهای بزرگ را از تلاش و حرکت باز نمیتواند داشت، چندان که وی با همه خستگی و نالائی تن و جان، ازان سوی جهان، به یکی از شاگردان خویش چنین بذل عنایت میکند.
«هنگام مسافرت استعلاجی بهار به سویس مقرر شد، به عنوان کمک به هزینه معالجه او، ارز به نرخ دولتی به او بفروشند ولی دولت آقای [ابراهیم] حکیمی بعذر نداشتن ارز از این کمک ناچیز سرباز زد.» بعدها بهار در ضمن پاسخ به قصیده شادروان محمود فرخ، گفته است:
شد منقطع هزینه دور علاج من زین صرفهجویی سره دولت به زر رسید
بو یحیی[عزرائیل] از برفت حکیمی بجای ماند وای از گدا به دولت و اقبال و فر رسید
غرض آنکه شاعر بزرگ در سویس علاوه بر بیماری جانکاه، با مخارج گران درمان و رنج تنگدستی نیز دست به گریبان بود و این همه گرفتاریها، بر ارزش حسن توجه او، در نظر من، میافزود.
اما بزودی شگفتی من افزونی گرفت. زیرا وقتی شماره شهریور ماه 1327 مجله یغما منتشر شد قصیدهای از بهار در آن درج شده بود با عنوان «لزنیه» که آنچه در آن شعر پوینده و پرجوش میزد بظاهر با شکسته حالی و دردمندی؛ سازگار نمینمود و بار دیگر تناقضی را فراباد میآورد از فرسودگی جسم شاعرو قوت روح او.
قصیده مزبور با مقدمهای آغاز میشود که تابلویی است از منظره طبیعت اما با آنچه در دیگر قصیدهها میتوان دید متفاوت است. آنچه را شاعر از فراز کوه دره لزن دیده بصورتی عینی و ملموس به پرده شعر کشیده است: وصف مه و ابرست که اندک اندک دره و کوه را پوشانده، فضا تیرهگون شده، سپس برف میبارد و بر همه جا پوشش کافورگون میافکند، بعد سیل دره را فرا میگیرد بتدریج سطح آب بالا میآید... این حوادث جوّی پیاپی که یادآور بعضی اوصاف منوچهری دامغانی از طبیعت است، در عین نوعی واقعگرایی، حاوی تصویرها و تعبیرهای تازه است و بیتی ازان نمودار حضور و نظارهگری شاعر:
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را پر کرد زسیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و مبغ، نهان گشت گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگره کوهجنوبی پوشید زنظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود افکند به سر مقنعه برد یمن را
برف آمد و بر سلسله آلپ کفن دوخت و آمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز و زنده شود کوه کافور شنیدی که کند زنده بدن را؟
من بر زبر کوه نشسته به یکی کاخ نظاره کنان جلوه گه سرو و سمن را
[کاخی که در اینجا بهار ازآن یاد می کند در حقیقت بیمارستانیست که در ان بستری بوده و از ایوان اتاقش در تنهایی به طبیعت اطراف می نگریسته.]
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هر سیل ز بالا به نشیب آید و این سیل از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی ز کمین خاست نهنگی و بناگاه بلعید لزن را و فرو بست دهن را
در این تابلو جالب توجه اجزاء مختلف منظره وصف شده، از آن جمله، علاوه بر آنچه گذشت، خاموش شدن مرغان است و جلوه خورشید از زیر مه و ابر باد تصویری بدیع و نمودن تاریکی آفاق با دو تشبیه عینی و ذهنی ممتاز سرانجام، حسن تخلص هنرمندانه شاعرست به احوال وطن و هموطنانش: از تاریکی افق به تاریکی و بد روزی ایران اندیشیدن. آیا نمیتوان تصور کرد که خاموشی مرغان و سخن را از یاد بردن و چیرگی جهل بر علم و نیز ذکر کافور و کفن در ابیات پیش نوعی اشاره تواند بود به بیحسی و نادانی و دلمرد گیی که شاعر در جامعه و ملت خویش میدید؟ اینک بقیه ابیات منظور:
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کزتک دریا به سر آب کس در نگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا یک باره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار وین حال فرایاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم تاریکی و بد روزی ایران کهن را
یاد گذشته روشن ایران در روح شاعر موجی از شور و حماسه بر میانگیزد این پس، ابیات هم از لحاظ مضمون، هم از نظر صور خیال وتشبیهات و استعارات و نیز از جهت آهنگ سخن، قوت و صلابتی بارز پیدا میکند.
بهار از تاریخ ایران مایهها اندوخته بود و از سر وطن دوستی به آن عشق میورزید. در آثار خود نیز از فراز و نشیب سرگذشت ملت خویش بسیار سخن گفته است. اصولا نسل بهار، برخلاف پسینیان، دوستار تاریخ و آگاه به آن بودند . به همین سبب علاقهشان به وطن، آگاهانه بود و با استعدادها و نیات و مقتضیات ملت و مملکت خویش بخوبی آشنایی داشتند، بیخبری از تاریخ فرهنگ- که ثمرهاش بیریشگی و بیثباتی است- به نظر آنان ناروا می نمود.
در گزارشی که اینک بهار از سرگذشت ایران بدست میدهد هم از روزهای درخشندگی فرهنگ و عدالت و برخورداری از پیروزیها سخن میرود وهم تیره روزیها. بدیهی است چون مقصود او یادآوری همتانگیز بهروزیهاست بر جنبه نخست بیشتر تکیه شده است. اشارات کوتاه وی به حوادث و دورههای گذشته وسعت دامنه معرفت او را نسبت به تاریخ ایران نشان میدهد. آنجا که فریدون و فداکاریهای پسران گودرز در دشت پشن و «وزش خشم دهقانان خراسان» در مقابله با جانشینان اسکندر یاد میشود و نیز پایداری پرخاشگران ری و گرگان در برابر مهاجمان و اشاره به شکست والرین امپراطور روم و حمله و پیروزی بهرام و یا چیرگی اسلام بر پنجاب و کشمیر و برخورد قزلباشان با سپاه عثمانی و کشورگشایی نادر همه سرشار از لحن و تصویر حماسی و تشبیهات تازه است، بخصوص بیزاری او از چیرگی بیگانگان بر ایران- نظیر اسکندر و اخلاف او که آنان را به زاغ و زغن در باغ وطن تشبیه میکند- بارزست. آنجا که به یاد رزم کراسوس و سورن، سرداران رومی و ایرانی، میگوید: «خون در سر من جوش زند از شرف و فخر» ، ببینید چگونه مردانه و پهلوانی و با سرافرازی سخن گفته است. این صحنهها و این سخنان کوبنده و پرهیمنه بود که وقتی از قلم بهار بیمار و گرفتار میتراوید مرا دچار اعجاب و شگفتی میکرد، بهترست این نگارگری زیبا را در شعر شیوای بهار ببینیم:
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت چون خلد برین کرد زمین را و زمن را؟
آن روز که از بیخ کهنسال فریدون برخاست منوچهر و بگستردفتن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد گلرنگ زخون پسران دشت پشن را
وان روز که پیوست به اروند و به اردن کورش کُر و وَخش و ترک و مرو و تجن را
وان روز که کمبوجیه پیوست به ایران فینیقی و قرطاجنه و مصروعدن را
وان روز که دارای کبیر از مدد بخت برکند زبن ریشه آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که زاسکندر و اخلاف لعینش یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کزارمینیه بگذشت تراژان بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق بیدار نمودند فرو خفته، فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که زیک حمله ی وهرز بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را؟
وان روز که شاپور به پیش سم شبرنگ افکند به زانوی ادب و الرین را
وان روز کجا رفت که یک حمله بهرام افکند ز پا ساوه و آن جیش کهن را؟
آن روز کجا شد که زپنجاب و زکشمیر اسلام برون کرد وثن را و شمن را؟
وان روز که شمشیر قزلباش برآشفت در دیده رومی به شب تیره و سن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وانگه بکف آورد به شمشیر مکافات پیشاور و دهلی و لهاوور ود کن را
وان ملک ببخشید و بشد سوی بخارا وز بیم بلزاند بدخشان و پکن را
در اینجا بار دیگر با حسن تخلصی استادانه روبرو میشویم: گریز از «دیروز» روشن از افتخار به «امروز» تیره و تار و غم انگیز. کشور در آن روزها گرفتار فقر، پریشانی، ناامنی، بیثباتی، دستهبندیهای مغرضانه بود و جولانگاه تاخت و تاز بیگانگان. آزادی به لجام گسیختگی کشیده بود و همه اینها به زیان آزادی تمام میشد. بهار، شاعر اجتماعی، مرد پرتجربه ادب و سیاست و روزنامهنگار آگاه بر نقطه حساس جامعه انگشت مینهاد و درد و درمان را درست تشخیص میداد: در مقام راهنمایی، مشکل مردم ایران را بینصیبی از تربیت و فرهنگ میدانست، و بدون تربیت درست، هر اصلاحی را بیاثر میشمرد. خواستار دگرگونی در سراپای جامعه بود و جوان گشتن و تازه شدن. قدرت حکومت را ضروری میدید اما نه در دست اشخاص طماع که قوانین و سنن را در معرض خرید و فروش بگذارند. زیرا از «نامرد» توقع «اصلاح» نمیتوان داشت، چنان که «شمشیرزن» و «دایرهزن» در یک ردیف نیستند. «آزادی» و «قانون» را نیاز بزرگ ملت خویش میدانست که قرنها ازان محروم بودهاند، اما به نظر او بیتربیت صحیح و استوار، حصول آن امکانناپذیر مینمود. این نکات باریک و درست و بسیاری حقایق دیگر را بهار بمدد تعبیرات و تشبیهات گوناگون شاعرانه و با قوت تعبیری چشمگیر، هوشیارانه بیان کرده است:
و امروز چه کردیم که در صورت و معنی دادیم ز کف تربیت سرو علن را؟
نیکو نشود روز بد از تربیت بد درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محال است که مشاطه تدبیر از چهره این پیر برد چین و شکن را
جز آنکه سراپای جوان گردد و جوید دروادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج بگرفته لجن تا گلو وزیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را؟
هر چند که پیچیده بهم رشته تدبیر آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح زنا مرد مجویید که نبود یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنه حریفان نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد زلئیمی دربیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش لقمه بمثل گم نکند راه و دهن را
جز فرقه مصلح نکند دفع مفاسد آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت سعفص نتوان خواند، نخوانده کلِمن را
سرانجام، تاکید بهار، بعنوان مردی معتقد به آزادی و حکومت مردم، بر امید ملت است یعنی مجلسی از نمایندگان راستین مردم که بمنزله سرست از تن، و سنگر حمایت از آزادی و قانون در برابر استبداد، یا به تعبیری کهن، در برابر اهریمن. و بتناسب مفهوم جدید «حکومت قانون» تعبیری نو میآورد «جز بر سر آهن نتوان برد ترن را». پایان سخن شاعر وطن خواه، احساس مسوولیت و دلسوزی است نسبت به ابناء وطن و مفاخرهای بجا به شعر خویش آرزوی بهروزی مردم ایران:
امروز امید همه زی مجلس شور است سر باید کاسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهارست وطن را غذی روح مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست داند شمن آراستن روی وثن را
یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش کامید به ایشان بود ایران کهن را
در این قصیده- که نمودار قدرت طبع بهارست- تسلط او بر سخن کاملا جلوهگرست. ازان جمله است: مضمونآفرینی، انتخاب وزن و قافیه مناسب، بکار بردن واژهها و ترکیبهای توانا، موسیقی کلام، تناسبها لفظی و معنوی و بسیاری خصائص دیگر. وی در عین برخورداری از گنجینه واژگان قدیم، واژهها و تعبیرات جدید را با کمال استادی با آن پیوند میدهد، نظیر: «تازه شدن داغ دل، لجن- گرفتن چشمه، دایرهزن و...». حتی برخی الفاظ فرهنگی هم آهنگ با کلمات فارسی را نیز در کنار آنها مینشاند، مانند: «لِزن، آلپ، ترن...»، بیآن که غرابتی بوجود آورد. و در همان حال کلماتی نظیر عوامل «لم و لن» در نحو و ترتیب حروف «کلمن و سعفص» نیز، با همه قدمت، در بافت سخن او راه مییابد و انگیزه مضمونی تازه میشود و این همه اجزاء گوناگون را طبع قادر او هنرمندانه با یگدیگر تلفیق و همآهنگ میکند.
بیتردید بهار، شاعر بزرگ و استاد قرون اخیرست. این قصیده، وقتی یک پارچه و بصورت یک «کل» نگریسته شود، یکی از آثار اوست که جان سخنپذیر را سخت تحت تاثیر قرار میدهد. اکنون که این را بپایان میبرم گمان میکنم خوانندگان نیز موجب اعجاب و شگفتزدگی، برابر آن دریافته باشند و این که چرا پس از گذشت سالها هنوز درباره آن اندیشم.
منبع:
چشمه روشن ، غلامحسین یوسفی