تبیان، دستیار زندگی
عبدالمك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است. او شنیده بود كه امام شیعیان یكتا پرست، حضرت صادق در مدینه زندگى می‌كند، با خود تصمیم گرفت تا به مدینه مسافرت كند، به این قصد كه درباره خدا و خداشناسى، با امام صادق مناظره كند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی كه به آسمان نرفته بود

زندان

در كشور مصر، شخصى زندگى می‌كرد به نام عبدالملك، كه چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) می‌خواندند.

عبدالمك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است.

او شنیده بود كه امام شیعیان یكتا پرست، حضرت صادق (ع) در مدینه زندگى می‌كند، با خود تصمیم گرفت تا به مدینه مسافرت كند، به این قصد كه درباره خدا و خداشناسى، با امام صادق (ع) مناظره كند.

وقتى كه ابوعبدالله به مدینه رسید و از امام صادق (ع) سراغ گرفت، به او گفتند امام صادق (ع) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است.

ابوعبدالله در تصمیم خود برای یافتن حقیقت مصمم بود چنانكه با شنیدن اینكه امام به مكه رفته‌است، رهسپار  عرستان شد.

وقتی به سرزمین حجاز رسید و كنار كعبه رفت، دید امام صادق (ع) مشغول طواف كعبه است، بی‌درنگ وارد صفوف طواف كنندگان گردید، [و از روى عناد] به امام صادق (ع) تنه زد، امام  همچنان كه طواف می‌كرد برگشت و با كمال ملایمت به او نگاهی كرد و فرمود:

نامت چیست؟

او گفت: عبدالملك [بنده سلطان]

امام  :كنیه‌ی تو چیست؟

عبدالملك: ابوعبدالله [پدر بنده خدا]

امام: این ملكى [سلطانی] كه تو بنده او هستى، [چنانكه از نامت اینگونه فهمیده می‌شود]، از حاكمان زمین است یا از حاكمان آسمان؟ وانگهى [مطابق كنیه‌ات]، پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است، یا بنده خداى زمین؟ هر پاسخى بدهى محكوم می‌گردى.

عبدالملك جوابی برای گفتن نداشت و خیره به امام ساكت مانده بود.

هشام بن حكم ، شاگرد دانشمند امام صادق (ع) در آنجا حاضر بود، و در این هنگام سكوت عبد الملك را شكست و به او به گفت: چرا پاسخ امام را نمی‌دهى؟

حرف حشام مشتی بر گونه‌ی عبدالملك بود و باعث شد تا از سخن هشام بدش آمده، و قیافه‌اش درهم شود.

امام صادق (ع) با كمال ملایمت ادامه داده و به عبدالملك گفت: صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو كنیم.

هنگامى كه امام از طواف فارغ شد، عبد الملك بی‌درنگ نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهى از شاگردان امام (ع) نیز حاضر بودند، آنگاه بین امام و او، مناظره این‌گونه شروع شد:

امام : آیا قبول دارى كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟

عبد الملك: آرى .

امام: آیا زیر زمین رفته‌اى؟

عبد الملك: [با تعجب] نه!

امام: پس می‌دانى كه در زیر زمین چه خبر است؟

عبد الملك: چیزى از زیر زمین نمی‌دانم، ولى گمان می‌كنم كه در زیرزمین، چیزى وجود ندارد.

به اینجا كه رسید آشفتگی و بازماندن عبد الملك كاملا هویدا شده بود، پس امام كلام را ادامه داد و فرمود: گمان و شك، آنجا كه نمی‌توانى به چیزى یقین پیدا‌كنى، یك نوع درماندگى‌است.

و آنگاه امام  سوالهای خود را ادامه داد و فرمود:آیا به آسمان بالا رفته اى؟

عبد الملك: [این‌بار با تعجبی بیشتر] نه!

امام: آیا می‌دانى كه در آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟

عبد الملك: نه! نمی‌دانم.

امام: عجبا! تو كه نه به مشرق رفته‌اى و نه به مغرب رفته‌اى، نه به داخل زمین فرو رفته‌اى و نه به آسمان بالا رفته‌اى، و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده‌اى تا بدانى در آنجا چیست، با آن‌همه جهل و ناآگاهى، باز منكر می‌باشى [تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها كه حاكى از وجود خدا است، ناآگاهى، چگونه منكر خدا می‌شوى ؟] آیا شخص عاقل، چیزى را كه بدان ناآگاه است، انكار می‌كند؟.

عبد الملك: تاكنون هیچ كس با من این گونه ، سخن نگفته [و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است].

امام : بنابراین تو در این راستا، شك دارى، كه شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد و نباشد؟

عبد الملك: آرى شاید چنین باشد

پرواز

اینجا نقطه‌ی عقب‌نشینی دشمن بود و به این ترتیب، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و تردید رسید.

امام سكان بحث را در دست گرفت و ادامه داد: كسى كه آگاهى ندارد، بر كسى كه آگاهى دارد، نمی‌تواند برهان و دلیل بیاورد.[پس تو كه نمی‌دانی، حرفی برای گفتن با منی كه آگاهم نداری، و این تو هستی كه باید به حرف من گوش كنی و دانا شوی]

اى برادر منصور! از من بشنو و فراگیر، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداریم، مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی‌بینى كه در صفحه افق آشكار می‌شوند و به ناچار در مسیر تعیین شده خود گردش كرده و سپس باز می‌گردند، و آنها در حركت در مسیر خود، مجبور می‌باشند.

اكنون از تو می‌پرسم: اگر خورشید و ماه، نیروى رفتن (و اختیار) دارند، پس چرا بر می‌گردند؟، و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند، پس چرا شب ، روز نمی‌شود، و به عكس، روز شب نمی‌گردد؟

اى برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسیر و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنها را مجبور كرده، از آنها فرمانرواتر و استوارتر است.

بعد این كلام دلنشین كه چون تیر خلاصی بر سینه‌ی خصم نشست، عبد الملك گام دیگری به عقب نهاد و به سخن آمد: راست گفتى.

امام: اى برادر منصور! بگو بدانم ، آنچه شما به آن معتقدید، و گمان می‌كنید "دهر" [روزگار] گرداننده موجودات است، و مردم را می‌برد، پس چرا همان "دهر" آنها را برنمی‌گرداند، و اگر بر می‌گرداند، چرا نمی‌برد؟

اى برادر منصور! همه مجبور و ناگزیرند، چرا آسمان در بالا، و زمین در پائین قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمین نمی‌افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمی‌آید، و به آسمان نمی‌چسبد، و موجودات روى آن به هم نمی‌چسبند؟!.

اینجا دیگر آخر خط بود. عبدالملك، از مرحله شك نیز رد شد بود، و به مرحله ایمان رسید بود.

مرد داستان ما  كه تا به حال به آسمان نرفته بود، اكنون با بالهای ایمان در پهنه‌ی آبی آسمان یكتا پرستی به اوج می‌رفت.

عبدالملك درحالی كه در وجد تمام بود در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یكتائى خدا و حقانیت اسلام داد و آشكارا گفت: "پروردگار من، آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمین و آسمانهاست، و آنها را نگه داشته است!"

مجلس متحول شده بود چنانكه گویی كام همه به ایمان عبد الملك شیرین شده بود.

حمران، یكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، از شوق به امام صادق (ع) رو كرد و گفت: فدایت گردم، اگر منكران خدا به دست شما، ایمان آورده و مسلمان شدند، كافران نیز بدست پدرت، پیامبر خدا، ایمان آوردند.

عبدالملكِ تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذیر!.

و امام صادق (ع) رو به هشام بن حكم (شاگرد برجسته‌اش) كرد و فرمود: عبدالملك را نزد خود ببر، و احكام اسلام را به او بیاموز.

هشام كه آموزگار زبردست ایمان، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبید، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت، تا اینكه او داراى عقیده پاك و راستین گردید، به گونه‌اى كه امام صادق (ع) ایمان آن مؤمن را پسندید و پذیرفت.


اصول كافی،كلینی، باب وحدت العالم و اثباة المحدث، حدیث 1، ص 72 - 73، ج 1. و داستانهای اصول كافی، محمدی اشتهاردی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.