تبیان، دستیار زندگی
بعد از آزادسازی خرمشهر. در منطقه‌ی چنانه مستقر شدیم. كه من فرمانده دسته بودم و چون گروهبان یكم وظیفه بودم می‌بایست از بچه‌های زیر پوشش خودم با جان و دل حفاظت می‌كردم. در گردان همدان مستقر بودیم كه این گردان دارای 3 گروهان بود و من هم در گروهان یكم و در ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاك و خاطره(2)

دفاع مقدس

تشویقی

بعد از آزادسازی خرمشهر. در منطقه‌ی چنانه مستقر شدیم. كه من فرمانده دسته بودم و چون گروهبان یكم وظیفه بودم می‌بایست از بچه‌های زیر پوشش خودم با جان و دل حفاظت می‌كردم. در گردان همدان مستقر بودیم كه این گردان دارای 3 گروهان بود و من هم در گروهان یكم و در نوك مثلث عملیات، جهت استراق سمع در كانالی كه جهت پیش روی به طرف خط دشمن زدیم. یك شب در حال دیدبانی بودیم كه یك تك تیرانداز عراقی با سمینوف دوربین‌دار چهار نفر از عزیزان‌مان را به شهادت رساند. دقیقاً این اتفاق در نقطه‌ای افتاد كه عراقی‌ها كاملاً به ما تسلط داشتند و از این بابت فرمانده‌هان ما خیلی نگران بودند. غروب روز 15 اسفند 60 بود كه به سركشی نیروهای خودی رفتم. متوجه شدم یكی از نیروهایم مجروح به زمین افتاده و از پیشانی‌اش خون فواره می‌زند. گلوله از كلاه آهنی او عبور كرده بود و قسمت‌هایی از مغز او پاشیده شده بود. با دیدن آن صحنه دست و پایم را گم كردم اما خیلی زود خودم را جمع و جور كردم و زیر پوشم را از تنم درآوردم و آن را پاره كردم و سر آن سرباز را بستم. طوری كه قسمت‌های بیرون زده مغزش را نیز جمع كردم. پارچه را محكم بستم. دیدم هنوز جان دارد. او را روی كول گرفتم و به كمك یك سرباز او را روی صندلی جیپ 106 گذاشتیم و به طرف اندیمشك به راه افتادم. در میانه راه در منطقه‌ی میشداغ یك بیمارستان صحرایی داشت كه توسط بچه‌های سپاه اداره می‌شد و تجهیزاتش كامل بود. از آن‌ها یك آمبولانس گرفتم و سرباز زخمی را به بیمارستان افشار دزفول رساندم و برگشتم. فردای آن روز از طرف فرمانده گروهان یك ماه اضافه خدمت خوردم. سكوت كردم و چیزی نگفتم. فقط در دلم از خدا خواستم آن سرباز خوب شود و زنده بماند. یك هفته گذشت یك روز فرمانده تیپ و گردان به سراغم آمدند تا آن‌ها را به منطقه‌ای كه آن سرباز مجروح شده بود ببرم. قبول كردم به منطقه كه رسیدیم گفتم باید با خیز به سمت آن تپه برویم ابتدا خودم خیز رفتم تا فرمانده‌ی ما هم پشت سر من بیاید. فرمانده با دیدن منطقه و شرایط آن برای من یك ماه تشویقی نوشت. من كه متعجب شده بودم. گفتم: چطور شد فرمانده گروهان اضافه خدمت زد و شما تشویقم كردید. سكوت كرد و چیزی نگفت. بعد از 5 سال از آن ماجرا فهمیدم آن سرباز حالش خوب شده بود و در نانوایی در شهر دروود كار می‌كند. تازه فهمیدم چرا آن یك ماه تشویقی را به من داده بودند.

راوی: علی شادی فر

***

شهید کشوری

خاطره‌ای از شهید كشوری

یك شب كه تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی می‌گفت: من به خاطر حقوقی كه به ما می‌دهند می‌جنگم، یكی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یكی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید كشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.

* * *

صبحانه‌ای كه به خلبان‌ها می‌دادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا كار می‌كنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از این‌ها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است. من از شما خواهش می‌كنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.

راوی: حاتم رمضانی یكی از كاركنان مهمانسرای استانداری ایلام

***

دروغ مصلحتی

چند روز قبل كه آقای قاسمی ( از كمیته ی جمع آوری آثار شهدا ) دو برگ فتوكپی شناسنامه ی شهید مهدی گرجی را برایمان آورد و گفت : « سند جالبی است » ابتدا تعجب كردم ولی وقتی به فتوكپی ها توجه كردم دیدم تاریخ تولد در یكی از فتوكپی ها مخدوش است . آقای قاسمی گفت : « فتوكپی ای كه در آن تاریخ تولد تغییر كرده و سن اضافه شده مربوط به اولین اعزام شهید گرجی است . او برای این كه بتواند به جبهه برود ، سن را در فتوكپی شناسنامه ی خود سه سال اضافه می كند . »

شهید مهدی گرجی نوسری كه در نهم اردیبهشت 1351 چشم به جهان گشوده بود در تاریخ 4/3/1367 در منطقه ی شلمچه به دست متجاوزین بعثی ( عراق ) به درجه ی رفیع شهادت نایل می شود .

***

امانت خدا

یادم هست ، غروب روز چهارشنبه چند نفر پاسدار به منزل ما آمدند مادر با مهربانی و گشاده رویی از آن ها پذیرایی كرد ، بعد از رفتن آن ها مادر دو ركعت نماز شكر خواند و به ما گفت : « حسین رفته ، خدا امانتش را پس گرفته و … »

خیلی دلم شكست . رفتم توی باغ ، و به حال خودم و به حال داداش مهربان و دوست داشتنی ام ، زار زار گریه كردم .

با این كه حدود 6 سال سن داشتم ، ولی خیلی خوب معنی حرف مادر را فهمیدم . مادرم آمد و گفت : « به همین زودی فراموش كردی كه داداشت چی سفارش كرد ؟ یادت رفته كه می گفت هیچ وقت به خاطر شهادت من گریه نكنید . اگر می خواهید اشكی بریزید برای امام حسین (ع) و اصحابش باشد . » یادت كه هست ، می گفت با گریه كردن مان ، فقط دشمن خوشحال می شود .

مادرم همه ی حرف های دادشم را دوباره برایم گفت : به یاد این جمله اش افتادم كه می گفت : « هرگز به خاطر شهادتم لباس سیاه نپوشید . » به خودم گفتم نباید با گریه كردنم حرف های داداشم را زیر پا بگذارم . وقتی كه جنازه ی داداشی را برای مان آوردند ؛ با آرامش كامل در تابوت را كنار زدم تا برای آخرین بار ، قامت رعنا و صورت زیبا و همیشه خندان داداش را ببینم . اصلاً باورم نشد كه اون جسد داداشی ام است . دندان ها ، لب ها و صورتش سوخته بود . پهلویش هم شكافته شده بود . تنها چیزی كه در آن لحظه مرا آرام كرد دست راستش بود كه بر سینه اش قرار داشت . به یاد آن جمله اش افتادم كه می گفت : « هر وقت دیدید دست راستم روی سینه ام است بدانید خواستم به امام زمان (عج) سلام دهم .»

***

« اهل قلم بخوانند »

همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیك دسته  از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیك كه به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود . یكی از بچه ها كه از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود كه روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیك دسته حق دادم كه آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود . وقتی به دقت به پیكر شهید نگاه كردم ، در دستش خودكاری را دیدم كه نوك آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه  كنجكاو شدم آخرین جمله ای را كه نوشت بخوانم . خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی كاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت در راه خود قرار بده »

آن روز آیه ، « ن والقلم و ما یسطرون » برایم تفسیر شد و تا  امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ های خاطرات كرده است .

حمید رسولی


لینک:

خاک و خاطره(1)

نوای جبهه