تبیان، دستیار زندگی
موهایم بلند شده بود و لباس‌هایم چرک. با همان سر و وضع رفتم پیش قطب‌زاده (رئیس وقت صداوسیما). گفتم می‌خواهم برای تلویزیون برنامه اجرا کنم. یک نگاهی به سرووضعم انداخت و گفت: «تو با این ظاهرت بهتراست بروی رادیو تا کسی قیافه‌ات را نبیند». خلاصه بعد از کل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان کتابی که کباب شد

حجت‌الاسلام  راستگو

کار هرهفته‌مان همین بود. صبح جمعه که می‌شد، شبکه 2 با برنامه کودکش توی بورس بود. چشم‌هایمان چند دقیقه‌ای قفل می‌شد روی صفحه تلویزیون تا نوبت به «بازی با کلمات» برسد و «آقای راستگو»؛ تا ببینیم این هفته چه کلمه‌ای را روی تخته سیاهش می‌نویسد، بسم‌الله را چطور با دست چپش نقاشی می‌کند و چه حدیثی را به ما یاد می‌دهد.

بعد هم نوبت داستانش بود که عین سریال‌ها، موقع رسیدن به قسمت حساس، تمامش می‌کرد و ادامه داستان می‌ماند برای هفته بعد تا دوباره یک هفته در انتظارش بمانیم و حدس بزنیم آخر قصه چه  می‌شود.

حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو اما بعد از گذشت این سال‌ها، هنوز هم مثل قبل سرحال است و پر از انرژی و هنوز هم برای بچه‌های نسل جدید برنامه دارد؛ برنامه‌هایی که باز هم وسط غوغای انیمیشن‌های سه‌بعدی  با همان تخته‌سیاه و همان چندتا بچه و کلام شیرین و نوک زبانی روحانی‌اش  کلی طرفدار دارد. اما گفتگوی ما با ایشان:

شروع کارتان از کجا بود؟ اولین برنامه یادتان هست؟

اولین‌بار قصه‌گویی را از دوران دبیرستان شروع کردم. دبیرستان مهدیه مشهد درس می‌خواندیم و من به واسطه پیش‌زمینه‌ای که از قبل داشتم، احساس کردم می‌توانم بچه‌ها را سرگرم کنم. هر سال نیمه شعبان که می‌رسید، جشن‌های مفصلی در مدرسه برگزار می‌شد. 10 شب برنامه داشتیم و من آنجا آچارفرانسه بودم؛ هم سخنرانی می‌کردم، هم قصه می‌گفتم، هم مقاله و داستان می‌خواندم و هم عضو گروه سرود بودم.

آن پیش‌زمینه‌ای که حرفش را زدید از کجا آمده بود؟

مطالعه زیاد دوران کودکی‌ام. بچه روستا بودیم؛ روستای سعدآباد مشهد. جلوی خانه‌مان یک درخت تنومند توت بود که روی یکی دوتا شاخه بزرگ آن، چند تا تخته گذاشته بودم. شبیه اتاقک شده بود. آنجا اتاق مطالعه‌ام بود.

از درخت می‌رفتم بالا و کتاب می‌خواندم. کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بودم آن زمان. اسم یکی دوتا از کتاب‌ها هنوز هم یادم هست: «ژئوپلتیک گرسنگی» نوشته ژوزه دو کاسترو و «انسان‌ها و خرچنگ‌ها». یک قرارداد هم با پستچی و بقالی روستا - که مجله هم می‌فروخت - داشتم؛ مجله‌هایی را که می‌آوردند برای فروش یا مجله‌هایی که پستچی می‌آورد تا به دست مشترکانش بدهد و نام و نشانی رویش نبود، یک شب در اجاره من بود.

مجله‌های «شکار و طبیعت»، «دختران و پسران» و مجله عربی زبان «الهدی» را می‌خواندم. شب‌ها هم از ساعت 11 برق قطع می‌شد تا ساعت 4 بعداز ظهر فردا.

توی تاریکی شب فانوس با خودم می‌بردم بالای درخت و تا حدود ساعت یك نیمه‌شب مجله می‌خواندم تا فردا آن را پس بدهم. از طرف دیگر فاصله خانه تا مدرسه هم زیاد بود؛ چیزی حدود 3-2 کیلومتر که باید پیاده می‌رفتیم. این فاصله هم با نشریه‌خواندن پرمی‌شد. «مکتب اسلام» و «ندای حق» را بیشتر می‌خواندم.

اگر دوچرخه‌ای هم بود روی ترکش می‌نشستم و توی همان فاصله مطالعه می‌کردم. خیلی از شعرهای کتاب‌های درسی را روی ترک همان دوچرخه‌ها حفظ کردم. گذشته از اینها پدرم هم امام جماعت بود و همیشه پای منبرش بودم و کم و بیش سخنرانی را هم یاد گرفته بودم.

کسی هم تشویق‌تان می‌کرد؟

پدرم خیلی هوایم را داشت. توی همان مسجد پدرم، بچه‌های همسن و سال خودم را جمع می‌کردم، برایشان قصه می‌گفتم و با پول توجیبی‌ام برایشان جایزه می‌خریدم. حالا این جایزه یا دستمال لب جیب کت بود یا قاب عکس شیشه‌ای حرم امام رضا(ع). بعد از مدتی پدرم از کارم خوش‌اش آمد و 500 تومان به‌ من داد كه الان می‌شود معادل 5-4 میلیون تومان. با همان پول، یک کتابخانه درست كردم که البته هنوز هم  فعال است.

چطور وارد تلویزیون شدید؟

در همان مشهد، مقام معظم رهبری- که آن موقع در مشهد بودند- من را به شهید بهشتی معرفی كردند. ایشان هم در مسجد قبا- که امام جماعتش شهید مفتح بود-  یک اتاق به من دادند و آنجا شد پاتوق ما و محل اجرای برنامه برای بچه‌ها.

گذشت تا موقع پیروزی انقلاب؛ آن موقع نماینده امام در فرودگاه و پایگاه یکم شکاری بودیم و دغدغه‌هایمان هم وضع ظاهری نبود. موهایم بلند شده بود و لباس‌هایم چرک. با همان سر و وضع رفتم پیش قطب‌زاده (رئیس وقت صداوسیما). گفتم می‌خواهم برای تلویزیون برنامه اجرا کنم.

یک نگاهی به سرووضعم انداخت و گفت: «تو با این ظاهرت بهتراست بروی رادیو  تا کسی قیافه‌ات را نبیند». خلاصه بعد از کلی چانه‌زدن رضایت‌اش را برای اجرای برنامه گرفتم. منتها شرط گذاشته بود که لباس روحانی نپوشم و با لباس شخصی برنامه اجرا کنم. به‌هرحال از همان موقع توی تلویزیون مشغول شدیم.

این ایده «بازی با کلمات» و دودستی نوشتن و نقاشی كردن  بسم‌الله از کجا آمده بود؟

خیلی‌هایش به مرور زمان و با تمرین زیاد بود اما بازی با کلمات داستان جالبی دارد. اوایل  وقتی مشهد بودیم، یک‌بار آمدند گفتند ما جمعه، فلان مسجد دعای ندبه می‌خوانیم، تو هم بیا. ما رفتیم. دعا که تمام شد گفتند بعد از این نوبت توست که برنامه برای بچه‌ها اجرا کنی. تخته‌سیاه هم آماده کرده‌ایم. خشکم زده بود.

8-7 تا برنامه ثابت داشتم که همه‌شان را هم اجرا کرده بودم و خیلی تکراری می‌شد. مانده بودم چه کار کنم. توسل کردم به حضرت زهرا(س) و رفتم پای تخته. عکس یک کتاب را کشیدم و گفتم بچه‌ها این چیه؟ گفتند کتاب.

بعد 5 تا «م» گذاشتم کنارهم و گفتم: «کتاب را باید چی‌کار کنیم؟ باید بخوانیم، بفهمیم، به دیگران بدهیم، به دیگران بیاموزیم و به نوشته‌هایش عمل کنیم». سوژه‌ام دیگر تمام شده بود و مانده بودم بعد از این چه کار کنم که یکدفعه چشمم افتاد به دو تا نقطه «ت»ی کتاب. دیدم اگریکی از نقطه‌ها را پاك كنم و دیگری را بیاورم پایین، می شود «کباب».

همین کار را کردم. به بچه‌ها گفتم کباب را هم باید بخوانیم، بفهمیم و به دیگران بیاموزیم. خیلی خوششان آمد. شلوغ کردند که کباب خوردنی است نه خواندنی. بعد گفتم: «حالا که این‌طور است، پس باید 4 تا شرط داشته باشد؛ اول باید حلال باشد. دوم همه داشته باشند. سوم خمس و زکاتش را داده باشیم و آخر هم اینکه پرخوری نکنیم». دیدم اصلا باب جدیدی برایم باز شده. همان کباب را کردم «كبک».

بعد یک نقطه دیگر برایش گذاشتم شد «كیک». نقطه‌هایش را آوردم بالا شد «كتک». تغییرش دادم شد «كلک».آن وسط به جای «ل»، «م» گذاشتم  شد «کمک». خلاصه برنامه را حسابی رونق داده بودم و بچه‌ها هم خیلی خوششان آمده بود. این طوری شد که بازی با کلمات شد پای ثابت برنامه‌ها.

حجت‌الاسلام  راستگو

کار برای بچه‌های امروزی، آن هم با این همه پیشرفت تکنولوژی و افکت های تصویری و بازی‌های رایانه‌ای، آن هم برای شما که با لباس روحانیت و یک تخته سیاه و چندتا گچ باید جذبشان کنید، سخت نیست؟

کار با بچه‌ها از سخت‌ترین کارهای دنیاست. اما رمز موفقیت هرکسی در 4 چیز است: اخلاص، آگاهی مذهبی و نوع بیان آن و بالاخره ابزار کار. لباس نباید مانع تبلیغ ما باشد. لباس ما ابزار تبلیغ ماست. من روحانی که نباید اتوکشیده منتظر بنشینم که بگذارندم روی تاقچه و مردم بیایند به من احترام کنند.

من برای اینکه بتوانم خوب با مردم حرف بزنم، باید بروم میان مردم، ببینم چی می‌خواهند، نیازشان چیست و چه جوری و با چه زبانی می‌شود به نیازشان پاسخ داد. از طرف دیگر باید خودمان را دائم به روز کنیم. من الان لپ‌تاپ دارم، سایت و وبلاگ راه‌انداخته‌ام، کشورهای مختلف را هم گشته‌ام. باید مطابق با پیشرفت‌ها، خودمان را به‌روز کنیم تا بتوانیم زبان بچه‌های امروزی را بفهمیم و با آنها سروکله بزنیم.

از این سرو کله‌زدن‌ها و برنامه اجراکردن‌ها در این چند سال، صحنه‌ای بوده که هیچ‌وقت از ذهنتان پاک نشود؟

یک مدت هرهفته می‌رفتم توی یک پرورشگاه در مشهد، برایشان برنامه اجرا می‌کردم و قصه می‌گفتم؛ البته با همان شیوه ناتمام‌گذاشتن قصه تا هفته بعد. آن روز قصه پیرمردی را گفتم که پادشاه می‌خواست باغش را به زور از او بگیرد. قصه به اینجا رسید که جلاد شمشیرش را گذاشته بود روی گردن پیرمرد و تهدیدش می‌کرد که یا باغ را باید بدهی یا جانت را و 3 شماره به او مهلت داد.

شماره 1 و 2 را گفت اما پیرمرد زیر بار نرفت. خواست که بگوید 3، قصه را ناتمام گذاشتم و گفتم بقیه‌اش را هفته بعد برایتان می‌گویم. باران می‌آمد و زمین خیس خیس بود. سریع زدم بیرون. عبایم را روی سرم گرفتم و بدو بدو داشتم می‌رفتم سمت در پرورشگاه که دیدم یکی از بچه‌های پرورشگاه با پای برهنه دوان دوان دارد می‌آید به طرف من و داد می‌زند «حاج آقا، حاج آقا، وایسا!».

فکر کردم می‌خواهد یک مسئله خصوصی را با من در میان بگذارد. گفتم چیه؟ گفت «یه ذره دیگه از قصه رو بگو، بالاخره چی میشه آخرش؟». گفتم درست نیست که فقط برای تو تعریف کنم، صبر کن تا هفته بعد. گفت «توروخدا». گفتم نمی‌شود. بعد گفت «آخرش‌رو من می‌دونم، پیرمرده نجات پیدا می‌کنه». گفتم حالا که این‌طور شد، هفته بعد من یک جوری قصه را تمام می‌کنم که پیرمرد را بکشم.

شیوه‌تان را به دیگران هم  یادداده‌اید؟

بله. الان همه این روش‌ها به صورت کلاسه و سیستماتیک درآمده و مؤسسه تربیت مربی در چند شهر کشور داریم. در کابل افغانستان و دمشق سوریه هم 2 شعبه داریم و تابه‌حال بیشتر از 7 هزار روحانی و هزاران مربی را برای کار با بچه‌ها آموزش داده‌ایم.

راستی نگفتید مجری محبوب دوران کودکی نسل ما که هنوز هم دارد برنامه اجرا می‌کند چند سالش است؟

این یکی را دیگر نپرسید؛ از اسرار است.


یادداشت همكار حجت‌الاسلام راستگو

هر وقت می‌خواستم نماز بخوانم، فكر می‌كردم این یك جور ملاقات رسمی بین ماست  و هر جایی و هر جوری با تو حرف زدن و به یادت افتادن، بی‌ادبی است. یك روز ناخودآگاه از تلویزیون مطلبی را شنیدم كه به من قوت قلب زیادی داد: «كسانی كه خداوند را در همه احوال ایستاده و نشسته و بر پهلو آرمیده، یاد می‌كنند و در آفرینش آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند».

این ترجمه آیه 191 سوره آل عمران بود كه روحانی خوش‌صحبتی آن را بیان می‌كرد. نامش حاج آقای راستگو بود. این آیه، یك آیه فوق‌العاده بود كه خیالم را در مورد ارتباط با خدا راحت‌تر كرد. اینها تمام احساسی بود كه در اولین برخورد دورادور با حاج آقا راستگو به من دست داد. وقتی كه پیشنهاد اجرای برنامه در كنار ایشان، به بنده داده شد، ناخودآگاه دوران كودكی‌ام را در ذهن مرور كردم و با خودم فكر كردم چقدر از همان دوران كودكی آرزوی دیدار ایشان را داشتم.

اولین باری كه ایشان را زیارت كردم، دوره سربازی من بود كه هنگام ضبط برنامه ایشان را دیده بودم. آن روز یكی از روزهای خوب زندگی من بود. اما حالا استرس عجیبی داشتم. با خودم فكر می‌كردم آیا یك نقش كاملا فانتزی در كنار یك روحانی جواب خواهد داد.  تا روزی كه اولین برنامه را ضبط كردیم  این استرس با من همراه بود.

بعد از ضبط، خیال من و كل گروه تقریبا راحت شد. من و آقای راستگو، زوج هنری خوبی را تشكیل داده بودیم. من كنار او بازی می‌كردم و به آرزوی دوران كودكی‌ام رسیده بودم. 20 قسمت اول كه پخش شد بازتاب خوبی داشت. همه از كار راضی بودند؛ به‌خصوص حاج آقا راستگو كه در ابتدای كار به‌درستی سختگیری می‌كرد و همین  باعث شد كه شبكه، مجموعه دوم و سوم را سفارش بدهد.

احمد سلیمانی

منبع: همشهری جوان