تبیان، دستیار زندگی

بز دانا

روزی یک بز و یک سگ و یک گوساله و یک بره فرار کردند و به جنگل رفتند. حسابی خوردند و خوابیدند و چاق شدن تا این که....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
بز دانا
شبی دور هم نشسته بودند و از این و آن در حرف می زدند که یک روشنایی از دور دیدند. بز گفت: ای کاش می شد ما هم آتشی روشن کنیم.

دیگران گفتند: این کار سختی نیست و سگ و گوساله و بره رفتند دنبال چوب.

بره رفت و رفت تا به ر وشنایی رسید. ناگهان چشمش به دوازده تا گرگ افتاد که خودشان را گرم می کنند. ترسید . سلام کرد.

گرگ ها گفتند: سلام، بره قشنگ، تو کجا این جا کجا؟

بره ترسان و لرزان گفت: آمدم از شما آتش بگیرم.

گرگ ها گفتن: حالا بیا خستگی در کن.

بره رفت و نشست. یکی از گرگ ها گفت: معطل چی هستیم؟ بخوریمش دیگر.

بز هر چه صبر کرد. بره نیامد. گوساله را فرستاد دنبالش. گوساله رفت تا به گرگ ها رسید. خیلی ترسید اما به روی خودش نیاورد.  و به تشر زد: آمدی این جا چی کار؟ آتش بیاوری یا با این آقایان بنشینی و حرف بزنی؟

زود پاشو برویم. وقت تنگ است و بز عصبانی می شود.

گرگ ها گفتند: حالا بیا بنشین کمی خستگی در کن.

گوساله هم از ترس هیچی نگفت و کنار بره نشست.

بز این این بار سگ را فرستاد دنبالشان. سگ فوری راه افتاد.

رفت و رفت تا به گرگ ها فرستاد دنبالشان. سگ فوری راه افتاد. رفت و رفت تا به گرگ ها رسید. دید ای داد و بی داد. دوازده تا گرگ ، بره و گوساله را دوره کردند.

از ترس لرزید اما به روی خودش نیاورد. فریاد زد: آهای با شما هستم. چرا این جا نشسته اید؟ حیا نمی کنید. بز منتظر شماست. زود پاشید راه بیفتید.

گرگ ها گفتند: بیخود عصبانی نشو. این بیچاره ها گناهی ندارند. حالا بیا تو هم کمی بنشین و خستگی در کن.

سگ هم از ترس چیزی نگفت و رفت کنار بقیه نشست.

بز وقتی که دید از سگ هم خبری نشد خودش بلند شد و راه افتاد. لاشه گرگی را پیدا کرد. شاخ محکمی به لاشه زد و آن را روی سرش بلند کرد.
همین طوری رفت تا نزدیک روشنایی رسید دید دوازده تا گرگ رفیق هایش را دوره کردند. و آب از لب و لوچه شان سرازیر است.

بز که دید راه فرار ندارد فکری کرد و با صدای بلند به گرگ ها گفت: خوب جای گیرتان آوردم. پدرتان بیست گرگ به من بدهکار است. هفت تایشان را خورده ام. یکی هم سر شاخ هایم است.، شما را هم که بخورم درست می شود. آهای سگ مواظب باش فرار نکنند.

گرگ ها تا این حرف را شنیدند، دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض کردند و پا به فرارگذاشتند.

وقتی گرگ ها کاملا از ان جا دور شدند بز و دوستانش برگشتند.

بز گفت: گرگ ها،  امشب دوباره بر می گردند. بیایید بالای آن درخت سنجد قائم شویم.

همگی به طرف درخت رفتند. اول از همه بز رفت بالا و روز بالاترین شاخه نشست.

سگ زیر پای او و بره زیر پای او نشست. گوساله هر چه کرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زورکی خودش را به شاخه ای بند کرد.

گرگ ها پس از مدتی دویدن، ایستادند. یکیشان گفت: یعنی چی؟ کی تا تا حالا شنیده که گرگ از بز بترسد؟ باید برگردیم و حسابشان را برسیم.

همه گرگ ها حرف اور ا قبول کردند و برگشتند. اما هر چه گشتند بز و دوستانش را پیدا نکردند.

نشستند پای درخت سنجد تا مشورتی بکنند که یک دفعه گوساله لرزید و افتاد روی گرگ ها.

بز تا دید کار دارد خراب می شود. داد زد: گوساله جان! جلویشان  را بگیر. نگذار فرار کنند.

گرگ ها باز پا گذاشتند به فرار. رفتند و دیگه بر نگشتند.

بز و دوستانش هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

بز دانا
مطالب مرتبط:
بز ... بز... بزغاله
بزغاله خجالتی
بز زنگوله پا

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: محمد رضا شمس
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.