بررسی نگاه سوسیالیستی
سوسیالیسم به زبان ساده نوعی نظریه اجتماعی است. سوسیالیسم از ریشه لاتینی سوسیوس به معنی همراه و شریک مشتق شده است، اما این تعریف ساده نمیتواند پیچیدگیهای آموزه سوسیالیسم و تفاسیر متعدد آن را توضیح دهد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : جمعه 1397/06/30
در تاریخ جوامع و نظریات اندیشمندان، نمونههایی وجود دارد که شاید بتوان آنها را نظریات یا سازوکارهای سوسیالیستی نامید. به طور مثال، نظام اشتراکی پیشنهادی افلاطون در کتابش به نام جمهور، برای دو طبقه پاسدار و فلاسفه، نوعی نظام سوسیالیستی است؛ بدین ترتیب، سازوکار مهار آبهای رودخانه نیل در کشور مصر را که حیات اقتصادی- اجتماعی مردم آن را تضمین میکرد نیز میتوان یک سازماندهی سوسیالیستی نامید (سدی یو، 1363، ص 18به بعد).
موارد مشابه دیگری نیز وجود دارد که استعداد تفسیر سوسیالیستی را در آنها نشان میدهد، به طوری که نمیتوان هیچ یک از این موارد را به طور انتخابی، از قلمرو پیشینه سوسیالیسم کنار نهاد و میان سوسیالیسم و برخی تجربههای آن در قرون جدید با توجه به نمونههای تاریخی آن، یکسانی برقرار کرد.
سوسیالیسم جدید، پیش از هر چیز در محیطی رشد یافته که مولفههای مختلف، مدرنیسم را در شئون گوناگون به نمایش گذاشتهاند. یکی از مهمترین این مولفهها، اقتصاد صنعتی و سازوکار تولید اقتصادی- اجتماعی است. دیگر مولفه مهم و مرتبط با آموزههای سوسیالیستی، تصوری است که از انسان وجود دارد. سوسیالیسم در هر یک از این دو مولفهها نظریات متفاوتی داده است. در مجموع، سوسیالیسم با فردیت انسان موافق نیست و آن را به منزله عضوی از پیکره اجتماع مینگرد. این امر با رعایت آزادیهای فردی که در برخی از تفاسیر و نحلههای سوسیالیستی بویژه در انگلستان و اروپای غربی وجود دارد منافاتی ندارد.
لیبرالیسم، اصالت را به فرد و جامعه میدهد، در حالی که سوسیالیسم اصالت را به زیست جمعی انسانها در اَشکال و قالبهای گوناگون میدهد. سوسیالیسم در بیش از دو قرن، به آنچه سرمایهداری (کاپیتالیسم) و همچنین اخلاق و عقاید بورژوازی نامیده میشود، به نقادیهای مهمی پرداخته است. حتی برخی معتقدند که سوسیالیسم بیشتر یک آموزه نقدی است تا آموزه ایجابی (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 344).
سوسیالیسم، تنها نقاد سازوکارهای اجتماعی برخاسته از سرمایهداری و بورژوازی صنعتی نبوده است، بلکه مارکسیسم و آنارشیسم در شاخههای مختلف خود در قرن نوزدهم و بیستم از جهاتی با سوسیالیسم اشتراک مساعی دارند.
از همین رو در مواقعی تاریخ سوسیالیسم با آموزههای یاد شده، بویژه مارکسیسم، چندان درهم تنیده میشود که پژوهشگر را در چگونگی تفکیک آنها و اصولاً لزوم این تفکیک دچار آشفتگی و سردرگمی میکند؛ مثلاً در برخی از کتابهایی که به تعریف و تفسیر آموزهها میپردازند سعی میکنند نامی از مارکسیسم نبرند و فقط در میان مطالب مربوط به سوسیالیسم اشاراتی به آن بکنند (گیگن در مکنزی و دیگران، 1375) و برخی دیگر از متون، در طراحی شالوده کتاب به گونهای عمل میکنند که سوسیالیسم- فعلی- به عنوان میراث مارکسیسم طرح شود (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 333).
تاریخچه سوسیالیسم یا مارکسیسم در نیمه دوم قرن نوزدهم و دهههایی از قرن بیستم، گاه براساس کمک و یاری، ولی بیشتر براساس رقابت یا مخالفت در هم تنیده است؛ برای همین سوسیالیسم گاه با اشکال جامعهگرایی آنارشیستی اعم از کمونیستی یا سندیکالیستی آن و گرایشهای ظریفتر مثل تعاونی، سنخیت بسیار مییابد. واژه سوسیالیسم یا سوسیالیست در فرانسه و انگلستان در سالهای 1830 تا 1840 با دو تفسیر متفاوت ولی مستقل از هم مطرح شد (هالوی، 1357، ص 1).
تفسیر فرانسوی آن به مکتب سن سیمون و یکی از اعضای آن به نام پیرلورو برمیگردد. براساس این تفسیر، سوسیالیسم در مقابل فردگرایی به کار میرفت و به عنوان نمونه از سوسیالیسم کاتولیکی در قبال فردگرایی پروتستان نام برده میشد. تفسیر دوم در انگلستان متعلق به مکتب اوون است. اوون در مقالهای با عنوان «سوسیالیسم چیست؟» به نوعی سازماندهی اقتصادی- اجتماعی اشاره دارد. در اصل تفسیر اوون متأثر از فضای انگلستان و مسائل جاری آن دوره بود و همین وجه نقادی مدعایی سوسیالیسم در کنار دعوت به راه و روش تازه است که آن را مستعد حضور اجتماعی در دو قرن گذشته ساخته است. پیش از این، در تب و تاب انقلاب فرانسه، دیدگاههایی ارائه شد که متضمن آموزههایی از سوسیالیسم بودند. بابوف، انقلابی فرانسوی، میخواست با استقرار دیکتاتوری تودهای به الغای مالکیت خصوصی مبادرت ورزد (هالوی، ص 3).
تلاش وی نتیجهای نداشت و به دستگیری و اعدام او منجر شد. سوسیالیسم متأثر از انقلاب فرانسه با الهام از روسو، یک جهتگیری روستایی و بازگشت به طبیعت داشت، در حالی که سوسیالیسم انگلیسی با صنعت برخورد مثبتتری میکرد؛ از این رو، در انگلستان، فرانسه و آلمان، به ترتیب نامهای مهمی چون اوون، سن سیمون و لاسال داعیهدار آموزه و جنبشهای سوسیالیستی گردیدند. در فرانسه، منشی سن سیمون یعنی آگوست کنت که دورهای از همکاری و سپس ضدیت را کارفرمایش داشت، پایهگذار رشته جامعهشناسی یا سوسیولوژی شد و عملاً در طراحهای پیشنهادی خود برای آینده کشورها از سوسیالیسم الهام گرفت.
سوسیالیستهای قرن نوزدهم از تفاسیر و دعاوی مختلفی سود میجستند، همانطور که بعدها در قرن بیستم چنین کردند. از مهمترین مجامع سوسیالیستی قرن نوزدهم که در انگلستان به سال 1884 شکل گرفت. جامعه «فابیانها» بود. ریشه این نام از نام فابیوس، سردار رومی که معتقد به حرکات تدریجی بود گرفته شده است. در جمع فابیانها، افراد سرشناس و نویسندگان مهمی مانند جرج برنارد شاو و اچ. جی. ولز بودند که با کتابهای تخیلی و علمی خود شهرت یافتند و همچنین از زوج سیدنی و بئاتریس وب میتوان نام برد.
این گروهها در صدد بودند تا با ارائه نظریات معقول و منصف سوسیالیستی، طبقات متوسط و بالای جامعه انگلستان را متقاعد سازند که آموزه سوسیالیسم یک انتخاب اصلح است. اعتقاد به اصولی مانند دموکراتیک بودن تصمیمات، تدریجی بودن سیاستها، پرهیز از اعمال غیراخلاقی و سرانجام عدم مخالفت با قانون اساسی نانوشته، از مهمترین اعتقادات فکری و رفتاری سوسیالیستهای فابینی بود.
بدین ترتیب، فابیانیسم، خواهان استفاده از تجربهگرایی در امر سیاست و حداکثر وفاق میان اقشار مردم با تأکید بر گروههای موثر بر افکار و رفتار جامعه بود. با اینکه تقسیم سوسیالیسم به انواع فرانسوی و انگلیسی یا آلمانی، یعنی انتساب به کشورها گمراهکننده است، اما نمیتوان انکار کرد که در مجموع سوسیالیستهای انگلیسی نسبت به همتایان فرانسوی یا آلمانی خود، بیشتر به اصلاح گرایش داشتند تا به انقلاب. احتمالاً این تفاوت از فضای اجتماعی کشورهای یاد شده نشأت گرفته بود، مثلا میتوان فابیانیسم را با سوسیالیسم فرضی، یعنی فوریه فرانسوی مقایسه کرد تا این تفاوت آشکار شود. فوریه خواهان تعاونیهای داوطلبانهای بود که کمتر به صنعت بها میداد و تصور میشد در کنارهجویی از جامعه میتوان آرمانهای سوسیالیستی را به منصه ظهور درآورد.
از این رو، فوریه که اندیشههایش متکی بر جوامع کوچک خودسامان متمایل به تولید کشاورزی یا صنعت در مراحل اولیه آن بود از هموطنش لوئی بلان که مایل بود از امکانات مالی و همچنین قدرت دولت به گونهای دموکراتیک در امر پیشبرد اجتماعات تعاونی سود جوید متمایز گشت. با این حال، این سوسیالیستهای فرانسوی بودند که در تب و تاب متعاقب انقلاب 1848 موفق شدند سهمی در قدرت سیاسی به دست آورند و طرفداران بلان و فوریه به پیروزیهایی هر چند کوتاه مدت دست یابند.
دوران مصادف با زمانی بود که مارکس و انگلس، مانیفست یا بیانیه کمونیستها را نوشته و انتشار دادند. به این ترتیب، در نیمه دوم قرن نوزدهم، از یک سو مشترکات نقادانه میان گروههای سوسیالیستی و مارکس و هوادارانش نسبت به وضعیت موجود وجود داشت و از دیگر سو، نحوه تبیین این انتقادها و مهمتر از آن، سازماندهی پیشبرد مبارزهها و گرایشهای یاد شده را به دشمنان سرسخت تبدیل کرد و این امری بود که در نیمه اول قرن بیستم آشکارا ادامه یافت. در مجموع، مارکس و طرفدارانش، سوسیالیستها، بخصوص سوسیالیستهای فرانسوی را به خیالپردازی متهم میکردند و سوسیالیسم آنان را سوسیالیسم تخیلی میخواندند تا وجه ممیزی با دعاوی سوسیالیستی خود که فکر میکردند براساس اصول علمی و کشف نیروهای محرکه تاریخ و نبرد طبقات استوار است باشد.
اما این مسائل مانع از این نبود که نیروهای منتقد وضعیت موجود یعنی نظام سرمایهداری و حاملان انسانی آن (بورژوازی صنعتی و تجاری) تشکلهایی را که در بردارنده طیف وسیعی از مخالفان بود سازماندهی نکنند. مهمترین تشکل بینالمللی قرن نوزدهم، سازمان بینالمللی کارگران بود که بیشتر به بینالملل اول شهرت یافت و در فاصله سالهای 1864- 1873 فعالیت میکرد. در این بینالملل، سوسیالیستهای انگلیسی، هواداران مارکس و طرفداران پرودن آنارشیست، گروههای کارگری از لهستان، مجارستان و ایتالیا که با الهامات وطنخواهی در لندن پناهنده شده بودند شرکت داشتند.
بینالملل اول، شاهد اختلافهای بسیار میان نحلههای آنارشیستی پرودن و باکونین یا مارکس و همچنین این گروهها دیگر اعضا بود. با اینکه مارکس در ابتدا، نیروی موثری در سازماندهی بینالملل بود، در نهایت طرفداران باکونین سازمان را در اختیار گرفته، خواهان استفاده از اعتصاب عمومی و بعضی از شیوههای مرعوبکننده برای ایجاد یک انقلاب گسترده در سطح اروپا بودند (هالوی، ص 139). برای بینالملل اول، مهمترین وضعیت تاریخی در جریان کمون پاریس در 1870 و به دنبال شکست فرانسویان از لشکریان پروس و صدراعظم مقتدر آن، بیسمارک، پیش آمد که عملاً به مقاومت چند ماهه پاریس در مقابل نیروهای نظامی رسمی منجر شد ولی در نهایت با شکست مواجه گردید.
تشکیل دومین سازمان بینالملل در 1889، بیشتر متأثر و شکل گرفته از گروههای طرفدار مارکس بود. در این بینالملل، آنارشیستها نقشی نداشتند. بینالملل دوم فقط تا جنگ جهانی اول به رغم اختلافهای داخلی میان گروههای سوسیالیستی اعم از مارکس یا غیرمارکس دوام آورد و با وقوع جنگ و دخالت بیشتر احزاب و گروههای سوسیالیستی از سیاستهای کشورهای متبوعشان که درگیر جنگ با یکدیگر بودند فرو پاشید. در سال 1919 بینالملل سوم که دیگر کاملاً در اختیار مارکسیستها و حکومت شوروی بود پا به عرصه حیات نهاد که تا سال 1943 ادامه یافت.
با وقوع انقلاب در روسیه تزاری و پس از چند ماه پرتنش، بلشویکها توانستند قدرت را قبضه کنند و کل جریان سوسیالیسم را متأثر از خود سازند. در مورد بلشویسم و مارکسیسم در جای خود صحبت شده است، فقط برای تکمیل تاریخ پرحادثه سوسیالیسم قرن نوزدهم که طلیعه قرن بیستم بود باید یادآوری کرد که برخی از دولتمردان از جمله ناپلئون سوم در فرانسه و بیسمارک در پروس، سیاستهایی را اعمال کردند که در مجموع اهدافی دوگانه را تضمین میکرد.
از یک سو با مهار سرمایهداری و کمک به بهینه شدن وضعیت کارگران، از آنان در بنیه دفاعی و اقتصادی کشور و همچون گروههای موافق و حامی سود میجستند و از سوی دیگر، با خلع سلاح و از بین بردن انگیزه، به تضعیف و زوال گروههای سوسیالیستی مستقل از دولت، بویژه آن بخشهایی که گرایشهای انقلابی داشتند اقدام میکردند. همین سیاست دوگانه بعدها با تفاوتهایی در شکل و تبیین از سوی نظامهای توتالیتر در آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی و برخی از اقمار آنها در اروپای شرقی تکرار شد.
به این ترتیب، میتوان در یک تقسیمبندی کلان و از جهت سرشت حکومتی و سیاسی احزاب سوسیالیستی، سه جریان اصلی را در اروپای قرن بیستم مشاهده کرد: اولین جریان، استفاده نظامهای هیتلر و موسولینی از برخی آموزهها و تبلیغات سوسیالیستی با توجه به اهدافی که گفته شده بود.
بدون آنکه بخواهیم در میان گونههای سوسیالیستی، ارزش داوری کرده باشیم، باید به این نکته توجه داشت که سوسیالیسم کشورهای یاد شده به رغم دعاوی و شباهتهای موضعی آن، کمتر نشانی از مبانی سوسیالیستی داشت و ذکر آنها در این فصل به دلیل موضوعیت تاریخی آنهاست. دومین جریان سوسیالیستی، در شوروی و پس از استقرار بلشویکها و سپس در دیگر کشورهای اروپای شرقی بود. به دنبال شکست آلمان و همپیمانانش در جنگجهانی دوم، احزاب سوسیالیستی با استفاده از حمایت و گاه با دخالت مستقیم نیروهای ارتش سرخ موفق شدند قدرت را در کشورهایشان به دست گیرند. این احزاب را صرفنظر از نامشان، در اساس باید شاخهای از مارکسیسم قرن بیستم یا دست کم نوع سوسیالیسم آنها را سوسیالیسم مارکسیستی و کمونیستی دانست. البته در میان این کشورها اختلافاتی از نحوه تلقی از سوسیالیسم تا چگونگی رابطه با شوروی وجود داشت.
یوگسلاوی به رهبری تیتو، از همان آغاز نوعی سوسیالیسم خودگردان و متناسب با شرایط بومی را در پیش گرفت و در صحنه سیاست خارجی با شوروی اختلافات مهمی پیدا کرد. آلبانی به رهبری انورخوجه به گونه دیگری سوسیالیسم خود را مدعی شد و در زمانهای مختلف با شوروی و چین که از سال 1949 و به دنبال پیروزی ارتش سرخ و رهبری مائو به جرگه کشورهای سوسیالیستی وارد شده بود، با اختلافاتی روبرو شد.
همچنین در مقاطعی، احزاب حاکم در کشورهایی مانند چکسلواکی (چک و اسلواک امروزی) یا مجارستان رگههایی مشابه احزاب سوسیالیست اروپای غربی از خود نشان دادند. یکی از این مقاطع به بهار پراگ و دبیرکلی دوبچک در چکسلواکی برمیگردد که سرانجام در 1968 با دخالت مستقیم شوروی و همپیمانانش سرنگون شد؛ اتفاقی که در 1956 برای مجارستان نیز پیش آمده بود.
سرانجام باید از احزاب سوسیالیست مستقر در کشورهای اروپای غربی به عنوان جریان سوم نام برد. لازم به یادآوری است که پیش از تسلط نظام موسولینی و هیتلری دو کشور آلمان و ایتالیا نیز گونهای از احزاب سوسیالیستی غربی را تجربه کردند، اما احزاب سوسیالیست کشورهای یاد شده، بویژه آلمان، در اختلافات سخت با کمونیستهای این کشور که از سوی شوروی حمایت میشدند قرار گرفتند و نیز، از دلایل تضعیف و انهدام نهایی آنها به وسیله نظامهای هیتلر و موسولینی همین درگیریها بود.
احزاب سوسیالیست کشورهای غربی به غیر از امریکا که در آنجا هیچگاه حزب سوسیالیست پرقدرتی شکل نگرفت (ابنشتاین و فاگلمان، 1366، ص 311)، همانند احزاب کشورهای اروپای شرقی، لزوماً از نام «سوسیالیست» استفاده نکردند؛ به طور مثال، حزب کارگر انگلستان حزبی با دعاوی سوسیالیستی است که در چندین نوبت به وسیله انتخابات به قدرت رسیده است.
همچنین باید دو شاخصه دیگر به احزاب سوسیالیستی کشورهای اروپای غربی اضافه کرد؛ یکی نحوه سیاست خارجی و برخورد آنها با کشورهای اروپای شرقی، بویژه با شوروی از یک سو و مناسباتشان با احزاب کمونیستی در داخل جامعه آنها از دیگر سو بود. در اینجا فرصت مطالعه موردی- تاریخی یکایک این احزاب نیست، فقط به اجمال اشاره میشود که معمولاً احزاب سوسیالیست اروپای غربی با احتیاط توأم با انتقاد با احزاب سوسیالیستی اروپای شرقی و حزب کمونیست شوروی و در صحنه داخلی هم از ائتلافهای مقطعی با احزاب کمونیست مواجه میشدند تا انتقاد و رقابت را تجربه کردند. البته این وضعیت در کشورهایی مانند فرانسه و ایتالیا که احزاب کمونیست پرقدرتی داشتند جلوه ملموسی داشت.
شاخصه دیگر احزاب سوسیالیستی این بود که بعضی از آنها ترکیبی از دیگر آموزهها را در کنار سوسیالیسم عرضه میکردند. یکی از این ترکیبات، سوسیال- دموکرات بود. چنین احزابی در برخی از کشورها از جمله سوئد و آلمان موفقیت بسیاری کسب کردند و تبدیل به حزب حاکم در زمانهای طولانی شدند.
احزاب سوسیال- دموکرات در نقادی سیاستهای خشن که احزاب سوسیالیست یا کمونیست انقلابی اعم از طرفداران یا منتقدان شوروی طرح میکردند شدت بیشتری از خودشان نشان میدادند. به این اعتبار، باید گفت که احزاب سوسیالیست اروپای غربی به جهت برخورداری از سنتهای دموکراتیک، اومانیستی و گاه مسیحی، در محیطی متفاوت از کشورهای اروپای شرقی فعالیت داشتند.
در خصوص فعالیتها و حیات سوسیالیسم در اروپا نمیتوان حتی به طور فشرده اشارهای داشت، ولی باید از جامعه سوسیالیستها و از چهرههای سرشناسی مانند لاسکی یا تاونی نام برد. جامعه سوسیالیستها در درون حزب کارگر انگلستان و به دنبال بحران اقتصادی- اجتماعی 1931 که به دنبال رکود جهانی 1929 بود شکل گرفت. این جامعه رادیکالتر از بدنه اصلی حزب کارگر بود و سوسیالیستیهای سوسیال دموکراسی را به نقد میگرفت.
البته منظور از این نقد، نزدیکی به نمونه اروپای شرقی یا شوروی نبود، بلکه از آنچه همراهی سوسیالیسم با سرمایهداری گفته میشد و اتخاذ شیوههای مداراطلبانه انتقاد به عمل میآمد، وجود نظریهپردازانی مانند لاسکی یا تاونی، چهره آکادمیک به این انجمن بخشیده بود. لاسکی در کتاب خود به نام مقدمهای بر سیاست که برخلاف نامش به طور گسترده و محوری تنها به تبیین نهاد دولت به مفهوم وسیع آن میپردازد، خواهان آن میشود که قوه قانونگذاری که متکی بر رأی همگانی است، باید به گونهای وسیع باشد تا اعضایش بتوانند با انتخابکنندگان در تماس موثر قرار گیرند و نیز به میزانی کوچک باشد که انجام مباحثات اصیل را ممکن سازد. وی در این کتاب از قوه قانونگذاری شوروی چنین انتقاد میکرد که در مذاکرات این نهاد، تمامی فردیت از میان میرود و مجمع فقط به ارکانی برای ثبت اراده دستگاه حزبی مسلط تبدیل میشود (لاسکی، 1354، ص 100).
این نمونه، از آن جهت انتخاب شد که میخواهد همزمان لاسکی را به عنوان یک نظریهپرداز سوسیالیست انگلیسی از چگونگی قوه قانونگذاری در کنار نقادی نوع شورویایی آن مطرح کند. وی همچنین برخلاف شیوههای رایج در کشورهای اروپای شرقی، از استدلال قوه قضایی که یکی از دستاوردهای نهادینه شده جوامع غربی است دفاع میکند (لاسکی، ص 132) یا در نشان دادن محدوده قدرت دولت مینویسد: «قدرت دولت تا آن درجه موجه است که با حداقل فداکاری، حداکثر نیازمندیهای انسان را برآورد» (لاسکی، ص 37).
اگر که این حداقل فداکاری را با برنامههای صنعتی شدن شوروی و اردوگاههای کار و دیگر فشارهای ممکن مقایسه کنیم، متوجه میشویم که لاسکی یا همتایان دیگرش به چگونه نقدی تمایل داشتند. همچنین میتوان نگرش یاد شده را از مقوله سوسیالیسم دموکراتیک دانست. در این نوع سوسیالیسم برای استفاده از نقد مارکسیسم در مورد سرمایهداری، به خود مختاری فرد برای مشارکت در امر سیاسی- اقتصادی هم اهتمام میرود و خواهان جامعهای انسانی و دموکراتیک است.
سیری در وضعیت سوسیالیسم و نحلههای آن در قرن نوزدهم و بیستم نشان داد که سخت بتوان بر روی مجموعهای از نظریات به هم پیوسته همچون هسته اصلی سوسیالیسم به اجماعی دست یافت، حتی در جایی که سوسیالیسم بیشترین توان خود را مصروف داشته؛ یعنی در نقد اقتصاد سرمایهداری و نتایج اجتماعی آن نمیتوان به یک نظریه مشخص و اجماع یافتهای در امر چگونگی مالکیت یا مساله برابری میان انسانها دست یافت (گیگن در مکنزی و دیگران، 1375، ص 131- 133).
شاید بتوان همین خصلت را یکی از دلایل نفوذ سوسیالیسم طی دو سده نوزده و بیست دانست. سوسیالیسم از یک سو در موضع نقادی جامعه مبتنی بر اقتصاد سرمایهداری تأکید دارد و از دیگر سو، در ظرفهای اندیشه و محیطهای اجتماعی و جغرافیایی در قالبهای مختلفی امکان عرضه یافته است. هایک، همچون یک منتقد سرسخت سوسیالیسم اعتقاد دارد که رمز نفوذ و مطلوبیت سوسیالیسم در بین بخشهای وسیعی از اجتماعات از جمله در میان روشنفکران و آمادگی این آموزه برای ارائه نقد اجتماعی و نظریات، وسیعتر و پیشروتر است و برخلاف متفکران لیبرال است که بیشتر در قالب وضعیت موجود و مطالب جزئی نظریهپردازی کردهاند (هایک در فولادوند، [بیتا]، ص 159).
البته، همین ویژگیهای مثبت سوسیالیسم از جهاتی، وضعیتی منفی را پیش میآورد. منتقدان سوسیالیسم با انگشت نهادن بر تجارب سوسیالیستی کشورهای اروپای شرقی و شوروی و برخی تفاسیر که بر تمرکزگرایی و طبعاً کاهش منزلت فرد و انگیزههای شخصی تأکید دارد، بخش اصلی حملات خود را علیه سوسیالیسم سازماندهی کردهاند.
در پاسخ به همین نوع انتقادهاست که سوسیالیسم کشورهای اروپای غربی تلاش کرده است تا جمع مناسبی از حقوق و آزادیهای فردی را با مسئولیت اجتماعی در حیطههای مختلف سیاست و اقتصاد در هم آمیزد. سوسیالیسم نوع غربی سعی دارد تا حد امکان از سنتهای اومانیستی و همچنین آموزههای برابریخواهانه و ایجاد برادری مسیحیایی سود جوید. مسیحیت برای سوسیالیسم توصیف شده، منبع قابل توجهی از ارزشهای اخلاقی برابریخواهانه است و به گفته مورگان فیلیپس، یکی از مسئولان بلند پایه حزب کارگر انگلستان، حزب وی از متدیست، که شاخهای از نگرشهای مسیحی است، بیشتر متأثر بوده است تا از مارکس (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 338).
بهرهگیری اخلاقی و گرایش آن در حیات سیاسی- اقتصادی تنها به منابع مسیحیت خلاصه نمیشود. نظریه کانت که هر انسانی باید آن گونه عمل کند که گویی غایت وی در خودش است نیز از دیگر مسائل مورد علاقه سوسیالیسم نوین است. این مجموعه نشان میدهد که سوسیالیسم معاصر به دنبال انتقاد از ابزارانگاری انسان و تفرد آدمها در نظام تولیدی و کالایی متکی بر بورژوازی و سرمایهداری است. این مواضع، سوسیالیسم معاصر را در وضعیتی قرار داده که همزمان هم ناقد دترمینیسم یا موجبیت تاریخی و ساختارگرایی است که به کاهش نقش انسان حکم میدهد و نیز تفرد مورد ستایش لیبرالیسم را مورد انتقاد قرار میدهد.
همچنین سوسیالیسم به طور نظری نمیتواند از ایدههای نخبهگرایانه همه اندیشههایی که نوعی نظام تفکیکی میان انسانها برقرار میکنند حمایت کند. بیدلیل نیست که همین ویژگی سوسیالیسم مورد انتقاد نیچه قرار گرفته بود و در برابری ادعایی سوسیالیسم، همانند اخلاق مسیحی، چیزی جز فراهمسازی ضعفا جهت جلوگیری از طبقه برتران برای ایفای کارمایه وجودی خودشان نمیدید.
با این حال، سوسیالیسم اینک مواجه با سوالات و مشکلاتی جدی است. یکی از این مشکلات، روش سازماندهی مطلوب میان اختیارات و انگیزههای فردی و نیز سازمان و تمرکز امور است. پاسخ اجمالی سوسیالیسم، برای دست یافتن به تمرکزهای محلی- منطقهای تلاشی برای مقابله با این معضل است. هر چند میتوان پرسید که این تمرکزهای محدود و منطقهای تا چه حد با انبوه جمعیت و پیچیدگیهای فنی و حیات اجتماعی سازگار است، نباید فراموش کرد که یکی از مهمترین اتهامات به ظاهر اجتنابناپذیر سوسیالیسم، گرایش به دیوانسالاری یا به تعبیری سوسیالیسم بوروکراتیک است. همین دیوانسالاری است که ناقض خودانگیختگی انسانها شده، آنها را همچون تولیدات ماشینی یکسان برنامهریزی میکند.
به دنبال بحث از پیچیدگیهای فنی، موضوع فنّاوری نیز مطرح میشود. فنّاوری از یک سو به کمک و کار انسان برای بهرهوری تولید بیشتر و کاهش مشقت به کار میآید، ولی از دیگر سو، میتواند امکان از خودبیگانگی انسان، گسترش ابزارانگاری و حتی به جهت اقتصادی کاهش اشتغال را به همراه داشته باشد.
سوسیالیسم برای موفقیت در سطوح بینالمللی و در تحلیل نهایی گستره جهانی نیازمند تولیدات به میزانی است که اجازه ندهد کمیابی و نزاع بر سر توزیع، خصلتهای مثبت انسانی را تحت الشعاع قرار دهد. در عصر ارتباطات و استفاده از فنّاوریهای گسترده و پیچیده اطلاعاتی و خبررسانی که جوامع در مهار مصرف گرایی و مهاجرتهای دامنهدار از توانایی کمتری برخوردارند و بیشتر آرزومند به داشتن جوامع غنیتر و داراترند و همین میتواند سازماندهیهای اقتصادی- اجتماعی جوامع را دچار اختلال سازد، نکتهای کاملاً قابل تأمل است. در واکنش به چنین مسائلی آیا باید به محور و انهدام بازار سرمایهدارانه پرداخت؟ آیا میتوان بازارهای سوسیالیستی داشت که جمع مناسبی از حفظ انگیزههای فردی و عدالت توزیعی را رعایت کرده باشد؟ اعتقاد به چنین امکانی در نظریه، سادهتر از تحقق عملی است. عدالت توزیعی که از مهمترین جنبههای سوسیالیسم است، دوباره بحث تمرکزگرایی و نیز قدرت دولت را مطرح میکند.
سوسیالیسم معاصر با آگاهی از تجربه قدرت متمرکز در دولت، که سرگذشت جوامع سوسیالیستی شوروی و اروپای شرقی بود و همچنین وفاداری به خصلتهای دموکراتیک و حقوق انسانی شایع در جوامع غربی موافق نیست که نهاد دولت با اختصاص قدرت بیش از حد لزوم به نیرویی سلطهگر بدل شود. لذا تأکید بر تکثرگرایی جامعهای، یکی از دلمشغولیهای سوسیالیسم است.
در همین زمینه، سوسیالیسم با تحول در موضعگیری خود که در سابق بر گروههای کارگری متمرکز بود، اینک متوجه جنبشهایی از قبیل محیط زیستگرایان، فمینیستها و حتی گروههای قومی نیز شده است. البته این تحول، تنها نشأت گرفته از نگرانی از قدرت متمرکز در دولت نیست. تحولات نظام تولیدی متکی بر سرمایهداری، پیشرفتهای فنّاورانه و تغییرات در اندازه و بافت جمعیت باعث شدهاند که دیگر وضعیت «دو قطبی» متصور در قرن نوزدهم میان کارگر و سرمایهدار رنگ ببازد.
سوسیالیسم که در گذشته به تقسیمات اقتصادی مانند کشاورزی یا کارگری تأکید خاصی داشت، امروزه سعی میکند با حفظ علایق خود بر تقسیمات اقتصادی به دیگر گروهها و مناسبات اجتماعی بپردازد و بدین ترتیب بیش و پیش از هر چیز، تنظیم مطلوبتر سازوکار اجتماعی را هدف خود قرار داده است.
کتاب/ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم
دکتر حاتم قادری آیدی
موارد مشابه دیگری نیز وجود دارد که استعداد تفسیر سوسیالیستی را در آنها نشان میدهد، به طوری که نمیتوان هیچ یک از این موارد را به طور انتخابی، از قلمرو پیشینه سوسیالیسم کنار نهاد و میان سوسیالیسم و برخی تجربههای آن در قرون جدید با توجه به نمونههای تاریخی آن، یکسانی برقرار کرد.
سوسیالیسم جدید، پیش از هر چیز در محیطی رشد یافته که مولفههای مختلف، مدرنیسم را در شئون گوناگون به نمایش گذاشتهاند. یکی از مهمترین این مولفهها، اقتصاد صنعتی و سازوکار تولید اقتصادی- اجتماعی است. دیگر مولفه مهم و مرتبط با آموزههای سوسیالیستی، تصوری است که از انسان وجود دارد. سوسیالیسم در هر یک از این دو مولفهها نظریات متفاوتی داده است. در مجموع، سوسیالیسم با فردیت انسان موافق نیست و آن را به منزله عضوی از پیکره اجتماع مینگرد. این امر با رعایت آزادیهای فردی که در برخی از تفاسیر و نحلههای سوسیالیستی بویژه در انگلستان و اروپای غربی وجود دارد منافاتی ندارد.
لیبرالیسم، اصالت را به فرد و جامعه میدهد، در حالی که سوسیالیسم اصالت را به زیست جمعی انسانها در اَشکال و قالبهای گوناگون میدهد. سوسیالیسم در بیش از دو قرن، به آنچه سرمایهداری (کاپیتالیسم) و همچنین اخلاق و عقاید بورژوازی نامیده میشود، به نقادیهای مهمی پرداخته است. حتی برخی معتقدند که سوسیالیسم بیشتر یک آموزه نقدی است تا آموزه ایجابی (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 344).
شاخصه دیگر احزاب سوسیالیستی این بود که بعضی از آنها ترکیبی از دیگر آموزهها را در کنار سوسیالیسم عرضه میکردند.
سوسیالیسم، تنها نقاد سازوکارهای اجتماعی برخاسته از سرمایهداری و بورژوازی صنعتی نبوده است، بلکه مارکسیسم و آنارشیسم در شاخههای مختلف خود در قرن نوزدهم و بیستم از جهاتی با سوسیالیسم اشتراک مساعی دارند.
از همین رو در مواقعی تاریخ سوسیالیسم با آموزههای یاد شده، بویژه مارکسیسم، چندان درهم تنیده میشود که پژوهشگر را در چگونگی تفکیک آنها و اصولاً لزوم این تفکیک دچار آشفتگی و سردرگمی میکند؛ مثلاً در برخی از کتابهایی که به تعریف و تفسیر آموزهها میپردازند سعی میکنند نامی از مارکسیسم نبرند و فقط در میان مطالب مربوط به سوسیالیسم اشاراتی به آن بکنند (گیگن در مکنزی و دیگران، 1375) و برخی دیگر از متون، در طراحی شالوده کتاب به گونهای عمل میکنند که سوسیالیسم- فعلی- به عنوان میراث مارکسیسم طرح شود (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 333).
تاریخچه سوسیالیسم یا مارکسیسم در نیمه دوم قرن نوزدهم و دهههایی از قرن بیستم، گاه براساس کمک و یاری، ولی بیشتر براساس رقابت یا مخالفت در هم تنیده است؛ برای همین سوسیالیسم گاه با اشکال جامعهگرایی آنارشیستی اعم از کمونیستی یا سندیکالیستی آن و گرایشهای ظریفتر مثل تعاونی، سنخیت بسیار مییابد. واژه سوسیالیسم یا سوسیالیست در فرانسه و انگلستان در سالهای 1830 تا 1840 با دو تفسیر متفاوت ولی مستقل از هم مطرح شد (هالوی، 1357، ص 1).
تفسیر فرانسوی آن به مکتب سن سیمون و یکی از اعضای آن به نام پیرلورو برمیگردد. براساس این تفسیر، سوسیالیسم در مقابل فردگرایی به کار میرفت و به عنوان نمونه از سوسیالیسم کاتولیکی در قبال فردگرایی پروتستان نام برده میشد. تفسیر دوم در انگلستان متعلق به مکتب اوون است. اوون در مقالهای با عنوان «سوسیالیسم چیست؟» به نوعی سازماندهی اقتصادی- اجتماعی اشاره دارد. در اصل تفسیر اوون متأثر از فضای انگلستان و مسائل جاری آن دوره بود و همین وجه نقادی مدعایی سوسیالیسم در کنار دعوت به راه و روش تازه است که آن را مستعد حضور اجتماعی در دو قرن گذشته ساخته است. پیش از این، در تب و تاب انقلاب فرانسه، دیدگاههایی ارائه شد که متضمن آموزههایی از سوسیالیسم بودند. بابوف، انقلابی فرانسوی، میخواست با استقرار دیکتاتوری تودهای به الغای مالکیت خصوصی مبادرت ورزد (هالوی، ص 3).
تلاش وی نتیجهای نداشت و به دستگیری و اعدام او منجر شد. سوسیالیسم متأثر از انقلاب فرانسه با الهام از روسو، یک جهتگیری روستایی و بازگشت به طبیعت داشت، در حالی که سوسیالیسم انگلیسی با صنعت برخورد مثبتتری میکرد؛ از این رو، در انگلستان، فرانسه و آلمان، به ترتیب نامهای مهمی چون اوون، سن سیمون و لاسال داعیهدار آموزه و جنبشهای سوسیالیستی گردیدند. در فرانسه، منشی سن سیمون یعنی آگوست کنت که دورهای از همکاری و سپس ضدیت را کارفرمایش داشت، پایهگذار رشته جامعهشناسی یا سوسیولوژی شد و عملاً در طراحهای پیشنهادی خود برای آینده کشورها از سوسیالیسم الهام گرفت.
سوسیالیستهای قرن نوزدهم از تفاسیر و دعاوی مختلفی سود میجستند، همانطور که بعدها در قرن بیستم چنین کردند. از مهمترین مجامع سوسیالیستی قرن نوزدهم که در انگلستان به سال 1884 شکل گرفت. جامعه «فابیانها» بود. ریشه این نام از نام فابیوس، سردار رومی که معتقد به حرکات تدریجی بود گرفته شده است. در جمع فابیانها، افراد سرشناس و نویسندگان مهمی مانند جرج برنارد شاو و اچ. جی. ولز بودند که با کتابهای تخیلی و علمی خود شهرت یافتند و همچنین از زوج سیدنی و بئاتریس وب میتوان نام برد.
این گروهها در صدد بودند تا با ارائه نظریات معقول و منصف سوسیالیستی، طبقات متوسط و بالای جامعه انگلستان را متقاعد سازند که آموزه سوسیالیسم یک انتخاب اصلح است. اعتقاد به اصولی مانند دموکراتیک بودن تصمیمات، تدریجی بودن سیاستها، پرهیز از اعمال غیراخلاقی و سرانجام عدم مخالفت با قانون اساسی نانوشته، از مهمترین اعتقادات فکری و رفتاری سوسیالیستهای فابینی بود.
بدین ترتیب، فابیانیسم، خواهان استفاده از تجربهگرایی در امر سیاست و حداکثر وفاق میان اقشار مردم با تأکید بر گروههای موثر بر افکار و رفتار جامعه بود. با اینکه تقسیم سوسیالیسم به انواع فرانسوی و انگلیسی یا آلمانی، یعنی انتساب به کشورها گمراهکننده است، اما نمیتوان انکار کرد که در مجموع سوسیالیستهای انگلیسی نسبت به همتایان فرانسوی یا آلمانی خود، بیشتر به اصلاح گرایش داشتند تا به انقلاب. احتمالاً این تفاوت از فضای اجتماعی کشورهای یاد شده نشأت گرفته بود، مثلا میتوان فابیانیسم را با سوسیالیسم فرضی، یعنی فوریه فرانسوی مقایسه کرد تا این تفاوت آشکار شود. فوریه خواهان تعاونیهای داوطلبانهای بود که کمتر به صنعت بها میداد و تصور میشد در کنارهجویی از جامعه میتوان آرمانهای سوسیالیستی را به منصه ظهور درآورد.
از این رو، فوریه که اندیشههایش متکی بر جوامع کوچک خودسامان متمایل به تولید کشاورزی یا صنعت در مراحل اولیه آن بود از هموطنش لوئی بلان که مایل بود از امکانات مالی و همچنین قدرت دولت به گونهای دموکراتیک در امر پیشبرد اجتماعات تعاونی سود جوید متمایز گشت. با این حال، این سوسیالیستهای فرانسوی بودند که در تب و تاب متعاقب انقلاب 1848 موفق شدند سهمی در قدرت سیاسی به دست آورند و طرفداران بلان و فوریه به پیروزیهایی هر چند کوتاه مدت دست یابند.
دوران مصادف با زمانی بود که مارکس و انگلس، مانیفست یا بیانیه کمونیستها را نوشته و انتشار دادند. به این ترتیب، در نیمه دوم قرن نوزدهم، از یک سو مشترکات نقادانه میان گروههای سوسیالیستی و مارکس و هوادارانش نسبت به وضعیت موجود وجود داشت و از دیگر سو، نحوه تبیین این انتقادها و مهمتر از آن، سازماندهی پیشبرد مبارزهها و گرایشهای یاد شده را به دشمنان سرسخت تبدیل کرد و این امری بود که در نیمه اول قرن بیستم آشکارا ادامه یافت. در مجموع، مارکس و طرفدارانش، سوسیالیستها، بخصوص سوسیالیستهای فرانسوی را به خیالپردازی متهم میکردند و سوسیالیسم آنان را سوسیالیسم تخیلی میخواندند تا وجه ممیزی با دعاوی سوسیالیستی خود که فکر میکردند براساس اصول علمی و کشف نیروهای محرکه تاریخ و نبرد طبقات استوار است باشد.
اما این مسائل مانع از این نبود که نیروهای منتقد وضعیت موجود یعنی نظام سرمایهداری و حاملان انسانی آن (بورژوازی صنعتی و تجاری) تشکلهایی را که در بردارنده طیف وسیعی از مخالفان بود سازماندهی نکنند. مهمترین تشکل بینالمللی قرن نوزدهم، سازمان بینالمللی کارگران بود که بیشتر به بینالملل اول شهرت یافت و در فاصله سالهای 1864- 1873 فعالیت میکرد. در این بینالملل، سوسیالیستهای انگلیسی، هواداران مارکس و طرفداران پرودن آنارشیست، گروههای کارگری از لهستان، مجارستان و ایتالیا که با الهامات وطنخواهی در لندن پناهنده شده بودند شرکت داشتند.
بینالملل اول، شاهد اختلافهای بسیار میان نحلههای آنارشیستی پرودن و باکونین یا مارکس و همچنین این گروهها دیگر اعضا بود. با اینکه مارکس در ابتدا، نیروی موثری در سازماندهی بینالملل بود، در نهایت طرفداران باکونین سازمان را در اختیار گرفته، خواهان استفاده از اعتصاب عمومی و بعضی از شیوههای مرعوبکننده برای ایجاد یک انقلاب گسترده در سطح اروپا بودند (هالوی، ص 139). برای بینالملل اول، مهمترین وضعیت تاریخی در جریان کمون پاریس در 1870 و به دنبال شکست فرانسویان از لشکریان پروس و صدراعظم مقتدر آن، بیسمارک، پیش آمد که عملاً به مقاومت چند ماهه پاریس در مقابل نیروهای نظامی رسمی منجر شد ولی در نهایت با شکست مواجه گردید.
تشکیل دومین سازمان بینالملل در 1889، بیشتر متأثر و شکل گرفته از گروههای طرفدار مارکس بود. در این بینالملل، آنارشیستها نقشی نداشتند. بینالملل دوم فقط تا جنگ جهانی اول به رغم اختلافهای داخلی میان گروههای سوسیالیستی اعم از مارکس یا غیرمارکس دوام آورد و با وقوع جنگ و دخالت بیشتر احزاب و گروههای سوسیالیستی از سیاستهای کشورهای متبوعشان که درگیر جنگ با یکدیگر بودند فرو پاشید. در سال 1919 بینالملل سوم که دیگر کاملاً در اختیار مارکسیستها و حکومت شوروی بود پا به عرصه حیات نهاد که تا سال 1943 ادامه یافت.
با وقوع انقلاب در روسیه تزاری و پس از چند ماه پرتنش، بلشویکها توانستند قدرت را قبضه کنند و کل جریان سوسیالیسم را متأثر از خود سازند. در مورد بلشویسم و مارکسیسم در جای خود صحبت شده است، فقط برای تکمیل تاریخ پرحادثه سوسیالیسم قرن نوزدهم که طلیعه قرن بیستم بود باید یادآوری کرد که برخی از دولتمردان از جمله ناپلئون سوم در فرانسه و بیسمارک در پروس، سیاستهایی را اعمال کردند که در مجموع اهدافی دوگانه را تضمین میکرد.
از یک سو با مهار سرمایهداری و کمک به بهینه شدن وضعیت کارگران، از آنان در بنیه دفاعی و اقتصادی کشور و همچون گروههای موافق و حامی سود میجستند و از سوی دیگر، با خلع سلاح و از بین بردن انگیزه، به تضعیف و زوال گروههای سوسیالیستی مستقل از دولت، بویژه آن بخشهایی که گرایشهای انقلابی داشتند اقدام میکردند. همین سیاست دوگانه بعدها با تفاوتهایی در شکل و تبیین از سوی نظامهای توتالیتر در آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی و برخی از اقمار آنها در اروپای شرقی تکرار شد.
به این ترتیب، میتوان در یک تقسیمبندی کلان و از جهت سرشت حکومتی و سیاسی احزاب سوسیالیستی، سه جریان اصلی را در اروپای قرن بیستم مشاهده کرد: اولین جریان، استفاده نظامهای هیتلر و موسولینی از برخی آموزهها و تبلیغات سوسیالیستی با توجه به اهدافی که گفته شده بود.
بدون آنکه بخواهیم در میان گونههای سوسیالیستی، ارزش داوری کرده باشیم، باید به این نکته توجه داشت که سوسیالیسم کشورهای یاد شده به رغم دعاوی و شباهتهای موضعی آن، کمتر نشانی از مبانی سوسیالیستی داشت و ذکر آنها در این فصل به دلیل موضوعیت تاریخی آنهاست. دومین جریان سوسیالیستی، در شوروی و پس از استقرار بلشویکها و سپس در دیگر کشورهای اروپای شرقی بود. به دنبال شکست آلمان و همپیمانانش در جنگجهانی دوم، احزاب سوسیالیستی با استفاده از حمایت و گاه با دخالت مستقیم نیروهای ارتش سرخ موفق شدند قدرت را در کشورهایشان به دست گیرند. این احزاب را صرفنظر از نامشان، در اساس باید شاخهای از مارکسیسم قرن بیستم یا دست کم نوع سوسیالیسم آنها را سوسیالیسم مارکسیستی و کمونیستی دانست. البته در میان این کشورها اختلافاتی از نحوه تلقی از سوسیالیسم تا چگونگی رابطه با شوروی وجود داشت.
یوگسلاوی به رهبری تیتو، از همان آغاز نوعی سوسیالیسم خودگردان و متناسب با شرایط بومی را در پیش گرفت و در صحنه سیاست خارجی با شوروی اختلافات مهمی پیدا کرد. آلبانی به رهبری انورخوجه به گونه دیگری سوسیالیسم خود را مدعی شد و در زمانهای مختلف با شوروی و چین که از سال 1949 و به دنبال پیروزی ارتش سرخ و رهبری مائو به جرگه کشورهای سوسیالیستی وارد شده بود، با اختلافاتی روبرو شد.
همچنین در مقاطعی، احزاب حاکم در کشورهایی مانند چکسلواکی (چک و اسلواک امروزی) یا مجارستان رگههایی مشابه احزاب سوسیالیست اروپای غربی از خود نشان دادند. یکی از این مقاطع به بهار پراگ و دبیرکلی دوبچک در چکسلواکی برمیگردد که سرانجام در 1968 با دخالت مستقیم شوروی و همپیمانانش سرنگون شد؛ اتفاقی که در 1956 برای مجارستان نیز پیش آمده بود.
سرانجام باید از احزاب سوسیالیست مستقر در کشورهای اروپای غربی به عنوان جریان سوم نام برد. لازم به یادآوری است که پیش از تسلط نظام موسولینی و هیتلری دو کشور آلمان و ایتالیا نیز گونهای از احزاب سوسیالیستی غربی را تجربه کردند، اما احزاب سوسیالیست کشورهای یاد شده، بویژه آلمان، در اختلافات سخت با کمونیستهای این کشور که از سوی شوروی حمایت میشدند قرار گرفتند و نیز، از دلایل تضعیف و انهدام نهایی آنها به وسیله نظامهای هیتلر و موسولینی همین درگیریها بود.
احزاب سوسیالیست کشورهای غربی به غیر از امریکا که در آنجا هیچگاه حزب سوسیالیست پرقدرتی شکل نگرفت (ابنشتاین و فاگلمان، 1366، ص 311)، همانند احزاب کشورهای اروپای شرقی، لزوماً از نام «سوسیالیست» استفاده نکردند؛ به طور مثال، حزب کارگر انگلستان حزبی با دعاوی سوسیالیستی است که در چندین نوبت به وسیله انتخابات به قدرت رسیده است.
همچنین باید دو شاخصه دیگر به احزاب سوسیالیستی کشورهای اروپای غربی اضافه کرد؛ یکی نحوه سیاست خارجی و برخورد آنها با کشورهای اروپای شرقی، بویژه با شوروی از یک سو و مناسباتشان با احزاب کمونیستی در داخل جامعه آنها از دیگر سو بود. در اینجا فرصت مطالعه موردی- تاریخی یکایک این احزاب نیست، فقط به اجمال اشاره میشود که معمولاً احزاب سوسیالیست اروپای غربی با احتیاط توأم با انتقاد با احزاب سوسیالیستی اروپای شرقی و حزب کمونیست شوروی و در صحنه داخلی هم از ائتلافهای مقطعی با احزاب کمونیست مواجه میشدند تا انتقاد و رقابت را تجربه کردند. البته این وضعیت در کشورهایی مانند فرانسه و ایتالیا که احزاب کمونیست پرقدرتی داشتند جلوه ملموسی داشت.
شاخصه دیگر احزاب سوسیالیستی این بود که بعضی از آنها ترکیبی از دیگر آموزهها را در کنار سوسیالیسم عرضه میکردند. یکی از این ترکیبات، سوسیال- دموکرات بود. چنین احزابی در برخی از کشورها از جمله سوئد و آلمان موفقیت بسیاری کسب کردند و تبدیل به حزب حاکم در زمانهای طولانی شدند.
احزاب سوسیال- دموکرات در نقادی سیاستهای خشن که احزاب سوسیالیست یا کمونیست انقلابی اعم از طرفداران یا منتقدان شوروی طرح میکردند شدت بیشتری از خودشان نشان میدادند. به این اعتبار، باید گفت که احزاب سوسیالیست اروپای غربی به جهت برخورداری از سنتهای دموکراتیک، اومانیستی و گاه مسیحی، در محیطی متفاوت از کشورهای اروپای شرقی فعالیت داشتند.
در خصوص فعالیتها و حیات سوسیالیسم در اروپا نمیتوان حتی به طور فشرده اشارهای داشت، ولی باید از جامعه سوسیالیستها و از چهرههای سرشناسی مانند لاسکی یا تاونی نام برد. جامعه سوسیالیستها در درون حزب کارگر انگلستان و به دنبال بحران اقتصادی- اجتماعی 1931 که به دنبال رکود جهانی 1929 بود شکل گرفت. این جامعه رادیکالتر از بدنه اصلی حزب کارگر بود و سوسیالیستیهای سوسیال دموکراسی را به نقد میگرفت.
البته منظور از این نقد، نزدیکی به نمونه اروپای شرقی یا شوروی نبود، بلکه از آنچه همراهی سوسیالیسم با سرمایهداری گفته میشد و اتخاذ شیوههای مداراطلبانه انتقاد به عمل میآمد، وجود نظریهپردازانی مانند لاسکی یا تاونی، چهره آکادمیک به این انجمن بخشیده بود. لاسکی در کتاب خود به نام مقدمهای بر سیاست که برخلاف نامش به طور گسترده و محوری تنها به تبیین نهاد دولت به مفهوم وسیع آن میپردازد، خواهان آن میشود که قوه قانونگذاری که متکی بر رأی همگانی است، باید به گونهای وسیع باشد تا اعضایش بتوانند با انتخابکنندگان در تماس موثر قرار گیرند و نیز به میزانی کوچک باشد که انجام مباحثات اصیل را ممکن سازد. وی در این کتاب از قوه قانونگذاری شوروی چنین انتقاد میکرد که در مذاکرات این نهاد، تمامی فردیت از میان میرود و مجمع فقط به ارکانی برای ثبت اراده دستگاه حزبی مسلط تبدیل میشود (لاسکی، 1354، ص 100).
این نمونه، از آن جهت انتخاب شد که میخواهد همزمان لاسکی را به عنوان یک نظریهپرداز سوسیالیست انگلیسی از چگونگی قوه قانونگذاری در کنار نقادی نوع شورویایی آن مطرح کند. وی همچنین برخلاف شیوههای رایج در کشورهای اروپای شرقی، از استدلال قوه قضایی که یکی از دستاوردهای نهادینه شده جوامع غربی است دفاع میکند (لاسکی، ص 132) یا در نشان دادن محدوده قدرت دولت مینویسد: «قدرت دولت تا آن درجه موجه است که با حداقل فداکاری، حداکثر نیازمندیهای انسان را برآورد» (لاسکی، ص 37).
اگر که این حداقل فداکاری را با برنامههای صنعتی شدن شوروی و اردوگاههای کار و دیگر فشارهای ممکن مقایسه کنیم، متوجه میشویم که لاسکی یا همتایان دیگرش به چگونه نقدی تمایل داشتند. همچنین میتوان نگرش یاد شده را از مقوله سوسیالیسم دموکراتیک دانست. در این نوع سوسیالیسم برای استفاده از نقد مارکسیسم در مورد سرمایهداری، به خود مختاری فرد برای مشارکت در امر سیاسی- اقتصادی هم اهتمام میرود و خواهان جامعهای انسانی و دموکراتیک است.
سیری در وضعیت سوسیالیسم و نحلههای آن در قرن نوزدهم و بیستم نشان داد که سخت بتوان بر روی مجموعهای از نظریات به هم پیوسته همچون هسته اصلی سوسیالیسم به اجماعی دست یافت، حتی در جایی که سوسیالیسم بیشترین توان خود را مصروف داشته؛ یعنی در نقد اقتصاد سرمایهداری و نتایج اجتماعی آن نمیتوان به یک نظریه مشخص و اجماع یافتهای در امر چگونگی مالکیت یا مساله برابری میان انسانها دست یافت (گیگن در مکنزی و دیگران، 1375، ص 131- 133).
شاید بتوان همین خصلت را یکی از دلایل نفوذ سوسیالیسم طی دو سده نوزده و بیست دانست. سوسیالیسم از یک سو در موضع نقادی جامعه مبتنی بر اقتصاد سرمایهداری تأکید دارد و از دیگر سو، در ظرفهای اندیشه و محیطهای اجتماعی و جغرافیایی در قالبهای مختلفی امکان عرضه یافته است. هایک، همچون یک منتقد سرسخت سوسیالیسم اعتقاد دارد که رمز نفوذ و مطلوبیت سوسیالیسم در بین بخشهای وسیعی از اجتماعات از جمله در میان روشنفکران و آمادگی این آموزه برای ارائه نقد اجتماعی و نظریات، وسیعتر و پیشروتر است و برخلاف متفکران لیبرال است که بیشتر در قالب وضعیت موجود و مطالب جزئی نظریهپردازی کردهاند (هایک در فولادوند، [بیتا]، ص 159).
البته، همین ویژگیهای مثبت سوسیالیسم از جهاتی، وضعیتی منفی را پیش میآورد. منتقدان سوسیالیسم با انگشت نهادن بر تجارب سوسیالیستی کشورهای اروپای شرقی و شوروی و برخی تفاسیر که بر تمرکزگرایی و طبعاً کاهش منزلت فرد و انگیزههای شخصی تأکید دارد، بخش اصلی حملات خود را علیه سوسیالیسم سازماندهی کردهاند.
در پاسخ به همین نوع انتقادهاست که سوسیالیسم کشورهای اروپای غربی تلاش کرده است تا جمع مناسبی از حقوق و آزادیهای فردی را با مسئولیت اجتماعی در حیطههای مختلف سیاست و اقتصاد در هم آمیزد. سوسیالیسم نوع غربی سعی دارد تا حد امکان از سنتهای اومانیستی و همچنین آموزههای برابریخواهانه و ایجاد برادری مسیحیایی سود جوید. مسیحیت برای سوسیالیسم توصیف شده، منبع قابل توجهی از ارزشهای اخلاقی برابریخواهانه است و به گفته مورگان فیلیپس، یکی از مسئولان بلند پایه حزب کارگر انگلستان، حزب وی از متدیست، که شاخهای از نگرشهای مسیحی است، بیشتر متأثر بوده است تا از مارکس (سلف در گودین و پتیت، 1997، ص 338).
بهرهگیری اخلاقی و گرایش آن در حیات سیاسی- اقتصادی تنها به منابع مسیحیت خلاصه نمیشود. نظریه کانت که هر انسانی باید آن گونه عمل کند که گویی غایت وی در خودش است نیز از دیگر مسائل مورد علاقه سوسیالیسم نوین است. این مجموعه نشان میدهد که سوسیالیسم معاصر به دنبال انتقاد از ابزارانگاری انسان و تفرد آدمها در نظام تولیدی و کالایی متکی بر بورژوازی و سرمایهداری است. این مواضع، سوسیالیسم معاصر را در وضعیتی قرار داده که همزمان هم ناقد دترمینیسم یا موجبیت تاریخی و ساختارگرایی است که به کاهش نقش انسان حکم میدهد و نیز تفرد مورد ستایش لیبرالیسم را مورد انتقاد قرار میدهد.
همچنین سوسیالیسم به طور نظری نمیتواند از ایدههای نخبهگرایانه همه اندیشههایی که نوعی نظام تفکیکی میان انسانها برقرار میکنند حمایت کند. بیدلیل نیست که همین ویژگی سوسیالیسم مورد انتقاد نیچه قرار گرفته بود و در برابری ادعایی سوسیالیسم، همانند اخلاق مسیحی، چیزی جز فراهمسازی ضعفا جهت جلوگیری از طبقه برتران برای ایفای کارمایه وجودی خودشان نمیدید.
با این حال، سوسیالیسم اینک مواجه با سوالات و مشکلاتی جدی است. یکی از این مشکلات، روش سازماندهی مطلوب میان اختیارات و انگیزههای فردی و نیز سازمان و تمرکز امور است. پاسخ اجمالی سوسیالیسم، برای دست یافتن به تمرکزهای محلی- منطقهای تلاشی برای مقابله با این معضل است. هر چند میتوان پرسید که این تمرکزهای محدود و منطقهای تا چه حد با انبوه جمعیت و پیچیدگیهای فنی و حیات اجتماعی سازگار است، نباید فراموش کرد که یکی از مهمترین اتهامات به ظاهر اجتنابناپذیر سوسیالیسم، گرایش به دیوانسالاری یا به تعبیری سوسیالیسم بوروکراتیک است. همین دیوانسالاری است که ناقض خودانگیختگی انسانها شده، آنها را همچون تولیدات ماشینی یکسان برنامهریزی میکند.
به دنبال بحث از پیچیدگیهای فنی، موضوع فنّاوری نیز مطرح میشود. فنّاوری از یک سو به کمک و کار انسان برای بهرهوری تولید بیشتر و کاهش مشقت به کار میآید، ولی از دیگر سو، میتواند امکان از خودبیگانگی انسان، گسترش ابزارانگاری و حتی به جهت اقتصادی کاهش اشتغال را به همراه داشته باشد.
سوسیالیسم برای موفقیت در سطوح بینالمللی و در تحلیل نهایی گستره جهانی نیازمند تولیدات به میزانی است که اجازه ندهد کمیابی و نزاع بر سر توزیع، خصلتهای مثبت انسانی را تحت الشعاع قرار دهد. در عصر ارتباطات و استفاده از فنّاوریهای گسترده و پیچیده اطلاعاتی و خبررسانی که جوامع در مهار مصرف گرایی و مهاجرتهای دامنهدار از توانایی کمتری برخوردارند و بیشتر آرزومند به داشتن جوامع غنیتر و داراترند و همین میتواند سازماندهیهای اقتصادی- اجتماعی جوامع را دچار اختلال سازد، نکتهای کاملاً قابل تأمل است. در واکنش به چنین مسائلی آیا باید به محور و انهدام بازار سرمایهدارانه پرداخت؟ آیا میتوان بازارهای سوسیالیستی داشت که جمع مناسبی از حفظ انگیزههای فردی و عدالت توزیعی را رعایت کرده باشد؟ اعتقاد به چنین امکانی در نظریه، سادهتر از تحقق عملی است. عدالت توزیعی که از مهمترین جنبههای سوسیالیسم است، دوباره بحث تمرکزگرایی و نیز قدرت دولت را مطرح میکند.
سوسیالیسم معاصر با آگاهی از تجربه قدرت متمرکز در دولت، که سرگذشت جوامع سوسیالیستی شوروی و اروپای شرقی بود و همچنین وفاداری به خصلتهای دموکراتیک و حقوق انسانی شایع در جوامع غربی موافق نیست که نهاد دولت با اختصاص قدرت بیش از حد لزوم به نیرویی سلطهگر بدل شود. لذا تأکید بر تکثرگرایی جامعهای، یکی از دلمشغولیهای سوسیالیسم است.
در همین زمینه، سوسیالیسم با تحول در موضعگیری خود که در سابق بر گروههای کارگری متمرکز بود، اینک متوجه جنبشهایی از قبیل محیط زیستگرایان، فمینیستها و حتی گروههای قومی نیز شده است. البته این تحول، تنها نشأت گرفته از نگرانی از قدرت متمرکز در دولت نیست. تحولات نظام تولیدی متکی بر سرمایهداری، پیشرفتهای فنّاورانه و تغییرات در اندازه و بافت جمعیت باعث شدهاند که دیگر وضعیت «دو قطبی» متصور در قرن نوزدهم میان کارگر و سرمایهدار رنگ ببازد.
سوسیالیسم که در گذشته به تقسیمات اقتصادی مانند کشاورزی یا کارگری تأکید خاصی داشت، امروزه سعی میکند با حفظ علایق خود بر تقسیمات اقتصادی به دیگر گروهها و مناسبات اجتماعی بپردازد و بدین ترتیب بیش و پیش از هر چیز، تنظیم مطلوبتر سازوکار اجتماعی را هدف خود قرار داده است.
کتاب/ اندیشههای سیاسی در قرن بیستم
دکتر حاتم قادری آیدی